اگر یک خدا باشد که به آن ایمان داشته باشم، تصادف است.
فردریش نیچه
آن روزِ میانه ی شهریور که «د» داشت به سمت شمال میراند و لذت میبرد از برخورد آفتاب و نسیم مرطوب به موهای دست چپش که از آرنج تکیهاش داده بود بر شیشهی پایینکشیدهشدهی سواری، با عبور از پیچ جاده ناگهان نگاهش افتاد به زیبایی غریب پرههای بزرگ سفیدی که توی دشت هی چرخ میخوردند و چرخ میخوردند و چرخ میخوردند و تا به خودش بیاید، ماشین توی هوا در حال چرخ خوردن بود. خودرو با برخورد به دیوارهی کوهی که در سمت راست جاده بود، متوقف شد. مغزش درست فرمان نمیداد که چه اتفاقی رخ داده است. نگاه کرد به دختر بغل دستش. سالم و شوکه، روی صندلی به روبهرو زل زده بود. بعد از چرخی که زده بودند، به حالت اول روی چرخها فرود آمده بودند. فردای آن روز وقتی پشت تلفن ماجرا را برای دوست نزدیکش تعریف کرد آن دوست گفت ایرادی ندارد. در عوض تا همیشه باهم خواهید ماند. پرسید یعنی چه؟ و جواب شنید که باوری وجود دارد مبنی بر اینکه اگر کسی همراه با فرد موردعلاقهاش تصادف کند، آن دو تا همیشه با هم خواهند ماند! و ادامه داد که: به فال نیک بگیر این تصادف را! و البته این اولین تصادفی نبود که «د» را در کنار دختری که دوست میداشت، قرار داده بود. اصلاً آشنایی «د» با دختر چیزی شبیه یک تصادف بود.
چند سال پیشتر، «ح» که همکلاس «د» در دانشگاه بود، به او پیشنهاد داد برای تقویت زبان انگلیسیشان در مؤسسهای ثبتنام کنند. «د» که از هر شکلی از درس خواندن و البته انجام امور اداری فراری بود، به اکراه قبول کرد. به شرط اینکه «ح» برای ثبتنام هر دویشان شخصاً اقدام کند و «ح» پذیرفت. اما در روز موعود، «ح» با تماسی تلفنی به او گفت که در راه رفتن به آموزشگاه تصادف کرده و در حال عزیمت به تعمیرگاه است. این شد که «د» علیرغم میلش مجبور به رفتن جهت ثبتنام شد. آنجا بود که «ف» را دید. با معیارهای «د» دختر زیبایی نبود اما نگاههای زیرچشمی دختر و حالت آشنای چشمها و صورتش گویی «د» را به دام انداخت و این مقدمهای شد برای آشنایی و شروع ارتباط عاطفی آن دو. اما پیش از این اتفاق پای یک اتفاق دیگر هم در میان بود. و آن اینکه «د» میخواست با پیشنهاد «ع» با دخترعمهی او وارد رابطه شود. قرار بر این شده بود که «ع» دیداری را برنامهریزی کند تا آن دو هم را در کافهای ببینند. اما در روز موعود، دخترعمهی موردنظر دچار بیماری شده -یا بیماری را بهانه کرده- و قرار را ملغی کرده بود. یک هفته بعدتر از ماجرای آموزشگاه بود که «ع» اینبار دخترعمه را به «ح» پیشنهاد داده بود و «ح» با ماشینی که یک طرفش نشانههای مشخصی از تصادف را داشت، به دیدار آن دختر رفته بود و با هم جهت دوستی به توافق رسیده بودند.
سالها بعد از این داستان بود که یک روز «د» با خودش فکر کرد که چه ساده میشد طرفین این معادلهی دومجهولی با هم جابهجا شوند اگر که تصادف باعث نمیشد که «ف» به جای «د»، «ح» را در آموزشگاه ببیند و «د» هم به جای «ح» با دخترعمهی «ع» ملاقات میکرد.
شب قبل از سفر بد به دل «د» افتاده بود؛ یک شهود ناگهانی. مطمئن بود فردا تصادف میکند. صبح که از خانه بیرون زد تا «ف» را بردارد و راهی جاده شوند، هی با ترس و احتیاط به چپ و راستش نگاه میکرد مبادا که ماشینی ناغافل بیاید و خودش را بکوبد به سواری او. اما اینطور نشده بود. توی جاده که خلوت بود و هموار هم احتمال تصادف کم بود. با این حال «د» سعی میکرد تا جایی که میشد، آرام براند. اما چرا چپ کرده بود؟! پرههای سفید توربینهای بادی! اما حواسش آنقدرها که از جاده پرت نبود. رنگ زرد! آن رنگ زرد توی مغزش چه بود؟! «د» آنموقع درست نمیتوانست واقعه را آنطور که بوده، تجزیه و تحلیل کند و بعداً برایش معلوم میشد که رانندهی تاکسی زردرنگی که از روبهرو و با سرعتی بسیار بیش از حد مجاز در حال حرکت از مسیر شمال به جنوب بوده در یک لحظه کنترل خودرو را از دست داده و با ورود به لاین مخالف و برخورد اصطکاکی با بدنهی ماشین «د» باعث چپ کردن او شده است. اما یک چیز دیگر هم بود که در آن صدم ثانیهی بعد از تصادف توی ذهن «د» چرخ میخورد. صفحهی روشن موبایلی که داشت زنگ میخورد اما صدایی از آن خارج نمیشد. و یک اسم! اسمی که «د» توانسته بود زیرچشمی آن را ببیند اما درست مطمئن نبود که درست دیده است و این درست یک ثانیه بعد از این بود که چرخ چرخ آن پرهها توجه «د» را به خود جلب کند. «د» باورش نمیشد. باورش نمیشود. ترس، ترس و ترس. قلبش تند میزند. زنده است. کاش نبود. هر دو سالمند. فرقی میکند؟!
از بعد از ماجرای آن تصادف بود که حال «د» رو به وخامت گذاشت. دکتر می گفت دچار اختلال استرس پساسانحه شده است. یک شب که توی تختش دراز کشیده بود و بیهدف به سقف اتاق زل زده بود، احساس کرد صدای خرتخرتی از توی دیوار میشنود. انگار که موشی در حال جویدن چیزی باشد. بعد با خودش گفت نه! این صدای خش و خش ساییده شدن آجرها روی هم بر اثر زلزله است. اما چرا چراغ آویزان از سقف تکان نمیخورد؟! «د» شروع کرد به لرزیدن. یک لرزش غیرقابل کنترل. بهسختی توانست مادر را صدا کند. در که باز شد، دیگر دندانهای «د» به شکل غیرارادیای بههم میخورد. مادر هراسان شد. گفت: «چت شده؟!» و جیغ کشید و رفت پتویی آورد و پیچید دور پسرش و هراسان و تقریباً گریان رفت سمت تلفن که آمبولانس خبر کند. «د» نمیدانست چه بر سرش آمده. اما گاه به گاه دچار حملهی هراس میشد. تلفنهای «ف» را جواب نمیداد. حس میکرد از او متنفر شده است. شاید هم از خودش بود که بیزار بود و محتملتر از همه، از همهی جهان. گویی از اینکه وجود دارد حالش بههم میخورد. یک شب که به اصرار دوستی رفتند تا ساعتی را کنار دریاچهی مصنوعی تازهتأسیس شهرشان بگذرانند، دوباره شروع شد. بغلدست راننده نشسته بود که احساس کرد هرآن است که بخورند به ماشین جلویی یا بمالند به ماشین کناری. حتی یک بار برگشت مبادا ماشینی از عقب بهشان بزند. تپش قلب و لرزش. داد زد: «آروم! آروم! الان میزنی! وای! وای!»
اما در هر حقیقت سرعت خودرو بیش از شصت کیلومتر بر ساعت نبود و راننده هم بسیار محتاطانه میراند و ترس «د» کاملاً بیمورد بود. به دریاچه که رسیدند، هوای تازهی شب باعث شد حالش کمی جا بیاید اما چند قدمی که برداشت، عجیبترین چیز زندگیاش را تجربه کرد. درست بالای سمت چپ منظرهای که چشمش قاب گرفته بود. از گوشهی آسمان، بالای دریاچهای آرام که در تاریکی شب فرو رفته بود. پشت آن چرخ و فلک بزرگ کنار دریاچه. درست زیر جایی که ماه قرار داشت، حفرهای باز شد. دایرهای پیچان که خلأ میزایید، در حال بلعیدن تمام جهان درون خود بود. قویترین توربین مکندهی عالم که داشت همهچیز را در خود فرو میبُرد. گردابی مهیب که شاید کوس پایان جهان را مینواخت. «د» به یکباره شروع کرد به فریاد کشیدن. داد میزد. از روی ترس، گریان بود و به شدت میلرزید. دوست همراهش دستپاچه و ناباور از چیزی که میدید، سعی میکرد «د» را آرام کند. : «چی شدی تو یهو؟! چیزی نیست. آروم باش. آروم باش. من کنارتم. نترس. هرچی داری میبینی توهّمه. نذار ذهنت فریبت بده. نفس بکش. نفس بکش. فقط آروم نفس بکش!»
بعد «د» را نشاند روی جدول سیمانی و شروع کرد به مالاندن شانههایش.
روزهای پر التهابی بود وقتی که «د» تازه عاشق شده بود. کنار خیابان دختری ولو شده بود و از شدت سرفه، رنگش به کبودی میزد. چیز جدیدی نبود. کار همیشهشان بود. مردم هم برای مقابله با اثرات گاز سیگار روشن میکردند و دودش را توی صورت و چشمهای هم فوت میکردند. اما گازی که آن روز خاص پرتاب میکردند، فرق داشت. بوی فلفل می داد. اگر چند ثانیه بیشتر تحتتأثیرش قرار میگرفتی، کاری میکرد که قلبت میخواست از دهنت بیرون بزند و دویدن که هیچ، تقریباً نمیتوانستی قدم از قدم برداری و بیاختیار روی زمین میافتادی و دستگیر میشدی. روبهروی بانک ملی بود که «د» با زانو فرود آمد روی زمین. نفسش بند آمده بود و چشمهایش جوری میسوختند که نفهمید عینکش را کی و چطور از روی صورتش کنده است. دنیای پیش رویش در هالهای از ابهام بود. آدمها به اینسو و آنسو میدویدند. شاید ضربهای هم به سرش وارد شده بود که صداها توی گوشش میپیچید و چیزها جلوی چشمش کش میآمدند. در همان حین بود که دو تا خانم یکدست مشکیپوش از روی پلههای بانک دویدند وسط خیابان و نشستند پیش پای «د». یکیشان مشغول به انجام کاری شد. بعد انگار از توی کیفش چیزی درآورد و آن چیز را به چیز سفید دیگری مالید و رو به «د» گفت: «بو کن!»
«د» از روی ترس امتناع کرد.
: «بهت میگم بو کن! سرکهس! اثرشو از بین میبره!»
زنها که رفتند، حال «د» آنقدری جا آمده بود که بتواند روی پاهایش بایستد. خواست به دنبال عینکش بگردد که نزدیک بدنش چیزی دید. یک لنگه دستکش مشکی جیر که در قسمت پایین تور زیبایی داشت. «د» که اشک از گونه گاش سرازیر بود، لنگه دستکش را برداشت و رفت.
اثر آن تصادف اما از بین نرفت. شبها رؤیا میدید. صحنهی تصادف در شکلهای متفاوتی بازسازی می گشد. و عجیبتر اینکه این رؤیاها در عین آزاردهندگی، خوشایند هم بودند گویی. یک لذت غریب! چرا که بعضی از صبحها از خیسی لباس زیرش متوجه میشد که در خواب محتلم شده است. یک بار میدید که با سرعت و از روی اشتیاق ماشینش را شاخ به شاخ میکند با تاکسی زرد. یک بار می دید که تصادف کردهاند و «ف» در حالی با چشمهای باز روی صندلی ماشین جان داده که گوشی موبایلش فرو رفته توی دهانش و نیمی از آن از بین دندانهایش بیرون زده و دارد زنگ میخورد و «د» سعی میکند اسم تماسگیرنده را از توی دهان «ف» بخواند که یک دفعه با صدای بلند میزند زیر خنده. یک بار هم خواب دید که «ف» روی آسفالتهای خیابان با آلت مردانهی مصنوعیای که به کمر بسته، در حال سکس با خانم مشکیپوشی است که فقط یکی از دستهایش درون دستکش است و «د» خودش را نشسته پشت ماشین زرهپوشی دید که مردم را با آبپاش روی سقف متفرق میکرد و مترصد رسیدن به آندو بود، اما هرچه میکرد نمیرسید.
مدتی بود که رفتار «ف» با «د» بسیار سرد و غیردوستانه بود. جواب تلفنهایش را یکدرمیان میداد. دیگر خبری از ابراز احساسات عاشقانه نبود و «د» میدانست که این دیگر آخر کار است. میدانست که بهاصطلاح، زیر سر «ف» بلند شده است و مرغ دلش در هوای دیگری پر میزند. وقتهایی که همدیگر را میدیدند، «ف» اجازهی هیچگونه تماس بدنی را به «د» نمیداد و این او را مغموم و البته خشمگین میکرد. در نهایت، یک روز درحالیکه سعی میکرد نقاب بیتفاوتی به صورت بزند، به «ف» گفت که بهتر است از هم جدا شوند و «ف» هم با لبخند رضایتی که البته سعی میکرد مخفیاش کند اما از گوشهی لبهایش پیدا بود، پذیرفت. «د» مدتها بود که دور سیاست را خط کشیده بود. دور همهچیز را خط کشیده بود. کار نمیکرد. پشت فرمان نمینشست. به مهمانی نمیرفت و صبح تا شب توی خانه بیهدف کتاب میخواند. از هر دری. هرچه به دستش میرسید. کتابهای خاکگرفتهی توی کتابخانه در قفسههایشان هلهله برپا کرده بودند. انگار موج مکزیکی میزدند از شادی اینکه بهزودی نوبت آنها هم میرسد. «د» کتاب میخواند و میخواند. با ربط و بیربط و زل میزد به بلبلخرماها و گنجشکهای روی درخت. موسیقی کلاسیک روح را تسلی میبخشید و درد همیشگیِ پراکنده در تنش را تحملپذیر میساخت. یک روز بعد از به پایان رساندن رمانی کلاسیک، تصمیم گرفت علیرغم اطلاعش از بیوفایی «ف»، به او پیشنهاد ازدواج دهد.
مردم دوباره توی خیابانها بودند. اینبار پرشورتر و عاصیتر از قبل. «د» توی خانه بست نشسته بود اما. یک بار توی فیسبوکش نوشته بود که آرزو داشته در آن سالهای جوانی، مثلاً در آن روز که بر اثر استنشاق گاز زمینگیر شده بود و تا یک قدمی دستگیری هم رفته بود، گلولهای سرگردان میآمد قلب یا سرش، یا هر دو را متلاشی میًکرد. اما حال دیگر دلیلی نمیدید که به خیابان برود. همهی اینها برایش بیهوده بود. پای تلفن به «ن» که اصرار میکرد همراهش شود، گفت: «یه روزی هم من و «ف» با هم توی خیابون بودیم. احتمالاً الان هم اون رفته باشه. اما من دیگه حاضر نیستم با خائنها تو یه صف وایسم! همهی اینها که گه دموکراسی و عدالتو میخورن، پاش بیفته بدترین بلاها رو سر هم میارن. از پشت چاقو فرو میکنن تو کون هم. بعد داد میزنن زنده باد آزادی و برابری! نه داداش. من دیگه نیستم.»
«ف» برخلاف رفتار سرد چند وقت اخیرش که «د»آن را تعبیر به خیانت میکرد، پیشنهاد ازدواج را با ذوقی که البته حقیقی و دروغین بودنش بر «د» نمیتوانست معلوم باشد، پذیرفت. اما به شرط اینکه پیش از آن با هم پیش یک مشاور ازدواج بروند و حرفهایشان را با او در میان بگذارند. اینکه چه حرفی را «د» نمیدانست البته. آن روز که پیش خانم مشاور رفتند آسمان شهر تیره و تار بود. گزارشهای هواشناسی خبر از طوفانی سهمگین میدادند. «د» علیرغم میل باطنیاش خودش را به مطب خانم دکتر رساند. زن میانسالی که احتمالاً ده سالی از «د» بزرگتر بود. زن مهربانی به نظر میرسید اما هیچ چیزِ دندانگیری در حرفهایش نبود. شاید هم بود و حال «د» آنقدر خراب بود که درست متوجه خط و ربط آن توصیهها با رابطهی مسئلهزای خودش با «ف» نمیشد. «ف» در تمام طول جلسه، سعی میکرد نگاهش به نگاه «د» گره نخورد. «د» نمیفهمید که این رفتار چه نسبتی با پذیرش مشروط پیشنهاد ازدواجش دارد. مابین حرفهای سه طرف بود که خانم مشاور گفت که برخلاف او، این دفعهی اولی نیست که «ف» را ویزیت میکند.
: «ببین عزیزم بذار روراست باشیم با هم. «ف» خیلی نگران حال تو بود. میترسید بلایی سر خودت بیاری. برای همین این جلسه رو به پیشنهاد من ترتیب داد که من بهت بگم که جواب اون به پیشنهادت منفیه. از یه پسر دیگه خوشش اومده. حالا از تیپ و قیافهش یا هرچی. میگه خودتو تو خونه حبس کردی و کار نمیکنی. نگرانته. اما من ازت میخوام این جلسه که تموم شد و با هم خداحافظی کردید، مرتب بیای پیش من ویزیت بشی تا باهم بتونیم از این مرحلهی سخت عبور کنیم.»
«د» دیگر چیز نمیشنید. احساس میکرد پتکی توی سرش فرود آمده و جمجمهاش را پکانده. توی گوشش صدای سوتی ممتد بود و قطرههای عرق، تیرهی پشتش را طی میکردند و باد سرد پیراهن را به بدنش میچسباند و باعث میشد کمرش تیر بکشد. بیاختیار پا شد و به سمت در رفت. خانم دکتر کمی بلند گفت: «کجا داری میری؟! حرفامون تموم نشده هنوز!»
«د» به حرکت ادامه داد. در آستانهی در خروجی بود که چشمش به قاب شیشهای عجیب روی دیوار افتاد. ماتش برد. بیآنکه چیزی بگوید، سر برگرداند سمتی که خانم مشاور و «ف» نشسته بودند. خانم دکتر گویی از ذهن «د» خوانده باشد که میپرسد «این چیست؟»، لبخند گنگی زد و گفت: «یادگار ده دوازده سال پیشه. اون یکی لنگهشو تو خیابون جا گذاشتم. زیر پل کالج. آخی پسر بیچاره!»
د اول خیره به «ف» نگاه کرد، بعد به خانم مشاور. بعد سری تکان داد و گفت: «هه!» و از در بیرون رفت. همچنان صداهای پشتسرش را می شنید که خودش را توی راهپلهی ساختمان دید. یک طبقهای که از پلهها پایین رفت، ایستاد. از پنجرهی پاگرد، طوفان را دید که شهر را در برگرفته است. برگشت و اینبار پلهها را به سمت بالا رفت. برحسب تصادف، درِ سبزرنگ پشتبام ساختمان باز بود. در را به عقب هل داد. وارد محوطه که شد، باران شروع به باریدن کرد. «د» به هرهی پشتبام نزدیک شد. از آن بالا چیزی دید که هیچوقت تصورش را هم نمیکرد. تمام مردم شهر، شاید حتی مردمان شهرهای دیگر آمده و تمام خیابانهای شهر را پر کرده بودند و در سکوتی مطلق، پیروزمندانه به نوای موسیقی اعجابآوری گوش میدادند که گویی از آسمان پخش میشد.