بالاخره به آخر خط رسیدیم. مأموران پلیس در لباسهای رنگارنگ کمتر از صد متری ما را بستهاند. الانهاست که فرماندهی پابهسنگذاشتهشان بلندگویی را به دست بگیرد و همهی آنچه را که سالها در فیلمهای دههی هفتاد و هشتاد میدیدیم، دوباره تکرار کند. هرچه هست، تحمل کردن اینچیزها در حد و اندازهی فروتن و ابوالفضل پورعرب زیاد آسان نیست. آنها چه با ماشین از مأموران رد شوند و چه به حرف دختر گوش کنند و تسلیم شوند، آخرش قهرمانند. هرچه شود، وقتی تیتراژ بالا میآید صدای کف و جیغ برایشان آماده است. حالا که اینچیزها برای امثال من جایی را ندارد و حتی اگر داشته باشد هم به دردی نمیخورد، معلوم نیست که ما بیعرضهایم یا فقط بدشانس؟ فیلمها از زندگی ما جلوترند یا ما از آنها عقب ماندهایم؟
بوی گند این دختر هم بلند شده. جای تیری که از تعقیبوگریز آخری بر بازوی چپش مانده، پارچهی بستهشده را هم قرمز کرده و کمکم چرک و مایعات لزج و بدرنگی که زرد و قرمزش هم معلوم نیست، با فشار میخواهند از آن گندال آزاد شوند. آن توو چه خبر است که اینها هم نمیخواهند آنجا بمانند و حاضرند خود را به عرق لغزنده و بدبوی روی پوست برسانند. حالا دختر هم فهمیده و ناله میکند.
: «من حاملهم… آه…»
دستانم را سفتتر دور فرمان میبندم.انگار دارم فرمان زندگی را که هیچوقت دست خودم نبوده میچلانم. من هم عرق کردهام و بوی گهی میدهم. دوست دارم شیشهی شکسته را پایین بدهم و کمی بخار هوای سر ظهر وسط ماه تیر را در حفرهی دماغم جمع کنم. حالم آنقدر از بوی بدمان بههم میخورد که از خودم و خودش نه. نالههای بلندش را هم میشنوم ولی گوشم را اذیت نمیکند. کرکننده نیست.صدای بلند اگر حرف قشنگی داشته باشد، اصلاً گوش دردی نمیکشد. این هم که دادوهوار خاصی نمیزند. درواقع اصلاً معنی چیزهایی را که میگوید، نمیفهمم که حالا بخواهم تصمیم بگیرم قشنگ یا زشت است که گوشم درد بگیرد یا نه. تنها سکوت شش سالی که از رفتنش گذشته بود را خوب میشنیدم و خوب هم میفهمیدمش. هیچ دردی هم نداشت.
حرصم بیشتر و بیشتر میشود. پلیسهای روبهرو هم که کاری به این چیزها ندارند و تنها میخواهند به وظیفهشان عمل کنند. ماشین پارکینگ، زن آواره و من، که هرچه بگویم در جاهای دیگر بر علیهم استفاده میشود. هوای به این داغی که تا حالا ندیده بودم هم حتی اخم بر ابرویشان نمیآورد، ولی من را دارد جر میدهد. حالم را بد میکند و جوری میشوم که با کف دست چند بار محکم بکوبم بر سینهی سفت فرمان. می کوبم… هربار محکمتر. زن بوگندو حالا شروع به گریه کرده. دوست دارم بیشتر بکوبم. ماشینی که روزی آرزویم بود من و او را سوار کند و وارد یک جادهی طولانی شود تا هرچه میرانم تمام نشود و ما به خودمان برسیم. هرچندگاهی هم که خسته میشوم و گردن چپ و راست میکنم، یک لیوان چای دستم بدهد و قبل از اینکه دستش را از شیشهی داغ استکان رها کند، لبهای سرخش را نشانه بگیرد و چای را فوت کند تا موج تلخ آن، لبم را شیرینتر بسوزاند. حالا که این ماشین حتی عرضهی خنک کردن هوای داخل خودش را هم ندارد، دیگر این آرزوها مال کسی غیر از من است. از الان دیگر هرچیزی را که بخواهم، حتی تصورش هم برایم کار نمیکند. وضعیت معلوم است؛ محصورشدهی یک آهن گداخته با چهار چرخی که هرکدام از چرخها دوست دارد جدا شود و راه خودش را برود و زنی که گرما امانش را بریده و میگوید حامله هم هست. گردانی هم روبهرویم است که نه قدمی عقب میرود و نه احتیاجی میبیند جلو بیاید و تنها منتظر است کلهی عرقکردهام به تارعنکبوتی که بافته، گیر کند یا اینکه به عقب بروم تا به پلهای خرابشدهی پشتِسرم برگردم و دوباره از آنجا داستانم را از سطر اول تکرار کنم. حالا هرکس دیگری هم جایم باشد، جرأت ندارد لحظهای آرزوهای قشنگ را تصور بکند.این زیبایی و آرامشی که فکر کردنش دارد این جهنم را واقعیتر میکند، مثل خنجری میشود رنگارنگ و دستهای به نرمی گل یاسمن با نقشی از چهرهی یک فرشته که چشم خمار کرده تا شهوت تو را در دست بگیرد. وقتی که دیدمت به همین شکل بودی. میخواستی حوری بهشتی شوی که برایم خرافه شده بود. بهترین لباست را هم پوشیده بودی و جوری میخندیدی که انگار بگویی:دیدی؟ آخرش هرچه بود، تمام شد.
حالا من هم میخواستم بخندم و انگار چیزی بگویم که دیدم از پشتِسرت بیرون آمد و صاف به چشمهایم با نگاه تندش خرده گرفت. شکاری را میدید که آنقدر بدبخت است که حتی نمیخواهد یا نمیتواند فرار کند و پایش در تلهی چشمهای کبودت گیر کرده بود. حس میکرد اگر هر قدمی به عقب بردارد، انگار کبودیت را محکم فشار داده و نمیخواست اشکی از زیر نگاهت بریزد و بدنت را که لباس پارهپورهای چند جایش را برهنه و بیهویت کرده بود، خیس آب شرمندگی کند. همین سماجت و لرزیدن تخم چشمهایم از این تصور غیرقابلتحمل، انگار تو را بیباکتر کرده بود. تو را یاد روزهایی میانداخت که وقتی بیباک میشدی، دنیا نشان میداد خدا زیبایی را هم در جایی از این زندگی گذاشته وقتی بیباک میشدی. چه در تلاش، چه کمکهایت، مبارزه، دفاع، اعتقاد، در دوست داشتنت و حالا در انتقامت.
و این تصور و خاطرهی زیبا کار دستم داد، مثل خنجری رنگارنگ با دستهای به نرمی گل یاسمن با نقشی از چهرهی یک فرشته که حالا خسته از عفت خستهکنندهاش دامانش را بالا میبرد و با همان نگاه خردهگیر و بریدهاش رو به شکم میافتد و صدای خرد شدن چانهاش، شانههایم را بالا میبرد، چینهای دماغم جمع میشود و پلکهای چشمانم به هم میچسبند و پرده پایین میآید. مثل اینکه فیلم تمام شده.
ولی نه صدای کف زدن میآید و نه سوتی گوش را اذیت میکند. لحظهای تاریکی بود و حالا روبهرویم زنی است که باور نمیکند. با اینکه شوهرش به پایش افتاده و خون از پهلویش فرار میکند، ولی دارد التماس میکند که بلند شود. خیلی جدی است و حتی با آن خنجر رنگارنگ که نقش فرشتهاش را خون گرفته و کریهش کرده، تهدید میکند: «بلند شو وگرنه باز هم میکشمت.»
دوست دارم حرفی بزنم و چیزی برای گفتن داشته باشم. کمی آرامش برایت بیاورم و دستان سرخت خنجر را نلرزاند. ولی فایده ندارد و کسی که کشته شده، دل و دماغ بلند شدن ندارد. به سمتت میآیم تا عقب بروی. دست روی دست میکشی و زور میزنی اشک بریزی تا وقتی که زورم بهت میرسد و پرتت میکنم آنور. نمیخواهم درگیر باشی و این نقطه از مرکز ثقل این خانهی دراندشت برایت خاص بشود. روزهایی نرسد که اینجا را ببینی و مردی که به شکم افتاده، برایت آشنا باشد. به خودت نگویی یک بار شوهرم را همینجا کشتم و حالا هر روز که از اینجا رد میشوم، تصویر بدن نتراشیدهاش در ذهنم دارد جان میدهد. گوشهی دیوار هنوز زار میزنی و عصبانی میشوم که هنوز از داستان بیرون نینداختمت.
حالا باید مردی را بسوزانم که یک عمر به اسم رقیب مرا میسوزاند و نمیدانم کدام درد بیشتری کشیدیم. جلوی خودت هم میگویم که شوهرت را باید نابود کنم. خنجرت دستم را میبرد ولی هرجور شده، میگیرمش و به بدنش فرو میکنم. درست مثل گورکنی که با کلنگ خاک سفت را نرم میکند تا قبر گودی گرفته و یک انسان را بتواند لقمه بگیرد. با ترکیبی از خشم و ترس و هیجان، عشق این جسد را نرم میکنم. انسانیت را بهخوبی به لجن میکشم و جرأت نمیکنم تو را ببینم. همین صدای سوراخکنندهی ناخنی که در فضا مرتعش میشود، بهاندازه، جور تصور عذاب دیدنت را میکشد. اما آخرش میفهمی که این چند خط در داستان زندگیمان باید نوشته میشد. شاید روزی کنار هم در ماشین نشسته باشیم و وقتی داریم از گرمای هوا لذت میبریم، بفهمی. بفهمی که باید بروی. دهانت را ببندی و از ماشین پیاده شوی و تولهات را هم هرجایی غیر از اینجا خارجش کنی.
: «می فهمی؟»
– «من حاملهام… تو میفهمی؟»
پسری عاشق وقتی دیگر رقیبی نداشته باشد و عشقش حاضر نباشد از او جدا شود، قهرمان داستان است و فیلم باید در اینجا با آهنگی زیبا و ملایم تمام شود و همه با دیدن آخرین سکانس، احساس کنند عشق دنیا را زیباتر میکند. حالا که مردی و اصرار داری که رقیبت را کشتهای، حالا که عشقت میخواهد بماند تا شکمبند برای شکم بچهاش باشی، مأمورها جلویت را برای قتل میگیرند و شاید عقبت را هم برای بچهای که با زن شوهردار… همهی اینها هذیان از گرما است، نه؟