به بالا نگاه میکنم و آسمان نیست، فقط شاخههای چنار هستند که در برگبرگ آن بوی زندگی را میتوان شنید و بازتاب نور خورشید بر چشمان سبز سبز پینهدوز که بر ساقهی این درخت لم داده، خیرهکننده است. پیرمرد نحیف و کوچکجثه، به نظر قامتش اندکی خمیده، اما کلاه سفید که بر سر دارد، بیشتر وقار به طینتش میافزاید.
از زیر این چنار نیز کوههایی که با صلابت تمام محکم ایستادهاند را میتوان دید؛ کوههایی که همیشهوقت نظارهگر احوال کابل و کابلیان بوده و هزاران خاطرات و رویدادها را در زیر آن خانههای رنگین فرو برده و بلعیدهاند.
مادر من هم عادت داشت روزهای جمعه دست من را گرفته و یکی از آن کوهها که فراموش کردهام کدامیک است را بنوردد تا در پهلوی یک قبر که یک بیرق سبز بر فراز آن بود، زانو بزند و ساعتها به تلاوت و دعا بپردازد. بالای کوه همیشهوقت سرد بود و باد پرچم سبز که بر سر این قبر نهاده بودند را پتپتکنان به اهتزاز درمیآورد. زنهای زیادی میآمدند و دعا میخواندند و حتی بعضیهایشان رشتهتاری را نیز به دور آن بیرق میپیچاندند و میرفتند. باوجودیکه بسیار کوچک بودم و نمیدانستم که چه کسی آن زیر خوابیده و یا این بیرق مال کدام کشور است، اما مطمئن بودم که از افغانستان نیست؛ زیرا درفش کشور سه رنگ دارد: سیاه، سرخ، سبز.
تا بالاخره در یکی از آن جمعهها درحالیکه مادرم در پایین آن قبر در حال زمزمهی چیزی بود که نمیدانستم چی است، از او پرسیدم: «مادر! ما در اینجا چهکار میکنیم؟»
با صدای دلنوازش گفت: «دعا میخوانم و خوشبختی و سعادت یگانهپسرم را میخواهم.»
با عجله و هیجان پرسیدم: «این قبر خدا است؟»
مادرم با چهرهی فروهشتهای که ناگهان پدیدار گشته بود، گفت: «استغفرالله! این قبر یکی از دوستان خدا است و…»
داشت توضیح میداد که سخنش را بریدم و گفتم: «اما ملای مسجد ما گفته بود که باید هرچیز را از خدا بخواهیم و با دعای تو بر سر این قبر فکر کردم که خدا اینجاست.»
لبخندی از سر درماندگی بر صورتش پدیدار گشت و سکوت کرد.
پینهدوز درحالیکه با صبوری تمام رشتههای تار را بر اطراف بوت من میبافت، با صدای زیر گفت:
«جوان! بار دیگر این تارها به کارآمد نخواهند بود و ضرورت داری یک بوت جدید بخری.»
با لبخند آمیخته با معصومیت در جواب گفتم: «خدا مهربان است، کاکا جان.»
با عجله تمام جورههای بوت را برمیکشم و چنار بلند و سایهگستر را به مقصد دانشگاه دواندوان ترک میگویم. شور و اشتیاق عجیب دل را میشوراند و تلاطم این اشتیاق چه عجیب سرمای اوایل پاییز را مهار و دلپذیر میکند.
نمیدانم امروز چندمین بار است اما باز هم از سر شوق و سرور، برگ اول دفترش که بر دستم سنگینی میکند را میگشایم و با دیدن نامش، سرور و شادمانی بیپایان وجودم را فرا میگیرد. گویا این چهار حرف ترانهی زیبایی و جمال را به شهر مینوازند. انگار از درون این دفترچهی مهر، حسن و کمال به بیرون تراوش میکند و تمام وجودم، تمام کابل، حتی زیارت دوست خدا به فراز کوه را نیز فرا میگیرد. گوهر… گوهر… روی مدور مهتابی، در لحافی از رشتههای طلایی. و دو مهرههای آبی صورتش چون جفت ستارهای بر پاره از ابر میماند که نور میافشانند. آری؛ چشمانش آبی آبی است… آبی آبی درخشان. و از همه مهمتر لبخند گوشهی لب چپش بیاندازه فریبنده و تسلیبخش است. آن آبیهای درخشان در طول این هفته در عالم خیال چون دریای بیکران آبی، باربار پدیدار میگشتند و ساعتها غرق آن بودم.
تیز میروم. شگفتی وادارم میکند. به چند نفر شانه میزنم اما بدون توجه رد میشوم.
وقتی دیروز دفترچهی نتش را با کولهباریاز استرس و اضطراب تقاضا کردم، با نجوای فریبندهای گفت: «البته، البته. چرا نی؟ بفرمایید بفرمایید.»
این کلمات هنوز هم در گوشم طنیناندازند:
«البته، البته. چرا نی؟ بفرمایید بفرمایید.»
ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز… اصلاً چرا چنین چیز را باید گوهر در دفترش بنویسد؟ چی دلیل دارد؟ و یا هم شاید بیخود مجذوبش کرده اما هرچی است زیباست، زیباست. همان قسم که چشمان آبی آبیاش زیباست.
بالاخره دیوارههای دانشگاه که از بین محوطهی آنها درختان سپیدار بلند سر برآوردهاند، پدیدار گشتند؛ سپیداران که بر گذر آب که در جوی میان دانشگاه موجکنان روان است، خیره شدهاند و با حوصلهی وافر نظارهگر حرکت آبند. میدان دانشگاه پر شده از خاطرات بهار رنگین و برگان سبز که اکنون زرد و خشکیدهاند و در رهگذر باد رقصکنان به هرسو میخزند.
چند قدمی به صنف نمانده و استرس و اضطراب بیسابقهای از دل میجوشد. گرچه در جریان روز بارها طرز سپاسگزاری و واپس تسلیم نمودن دفترچه را در ذهن مرور کردهام، اما باز هم احساس گرمی سراغم آمده و فکر میکنم شگفتی چون قطرات عرق از صورتم بیرون میتراود.
تا درب صنف را برگشودم، دیده بر چوکی او دوختم، اما خلاف معمول گوهر بر جایش نبود. آن آبیهای درخشان که درست در ردیف اول بودند، دیگر نبودند. شاید اشتباه کردهام. یک بار دیگر صنف را از دیده گذرا میگذرانم. کوثر، حامد، زینب و دیگران همه هستند اما از آن نیمساقهای سیاه، بالاپوش خزدار و مخصوصاً آبیهای درخشان خبر نیست. درحالیکه هزاران چون و چرا در ذهنم میگذرد، به طرف چوکی خالی مشرف به کلکین صنف گام برمیدارم. نکند بلایی سر او آمده باشد؟ درست سر وقت، ناامیدی و پریشانی سراغم میرسند و فضای صنف را دلزده و سرد میسازند. استاد نیز با همان کیف چرمی دستی بعد از چند دقیقه معطلی وارد صنف میشود و طبق معمول اول صنف را با شکایت از ترافیک مزدحم و سرکهای کابل آغاز میکند. موضوع که برای تمام محصلین چیز جالب و یا جدید نیست. استاد بلافاصله به درس میپردازد. جز آواز خشدار استاد، سکوت چون پارچهای فضای صنف را به بر گرفته و سپیدارها میلرزند. آری، سپیداران میلرزند. از کلکین سپیدارهای پدیدار هستند که باد بر شاخ و برگشان لانه کرده و آنها را میلرزاند. اما سپیداران بی هیچ توجهی شاخههایی که چون دستان داغدار نمودار هستند را به سوی آسمان بلند کردهاند؛ گویی که میخواهند آسمان را به آغوش بکشند.
اما چرا امروز گوهر نیامده؟ دیروز که گفته بود فردا دفترش را پیش از آغاز صنف تسلیم خواهد شد. اصلاً چرا امروز مرا از برق آن آبیهای درخشان محروم گردانیده؟
استاد سرگرم پاشاندن خلاصهی درس به روی تخته است که ناگهان اصطلاح معروفی «شاید در تقدیرم چنین نوشته شده است» سراغم میآید و آرامش به ارمغان میآورد. حتماً در تقدیرم نوشته شده است. و یا از کجا معلوم که در تقدیر گوهر نوشته شده باشد که امروز به صنف حاضر نشود. شاید در تقدیر هردومان فراق نقش شده باشد، و این را نمیتوان تغییر داد زیرا یکی از صفات خداوند اراده است و نمیتوان که ارادهی خدا را چیزش کرد. همهچیز از قبل مقدر شده است؛ وفات پدرم در جنگ با طالبان، مریضی مادرم، حتی شاید همان بسکیت که در خردسالی از دوکان مامانعیم همرای بچهها دزدیده بودم، در تقدیر نگون من خدا شگفته باشد.
در این لمعه است که از اوج خیالات، سؤال بیرون جست. پس چرا ما مرتکب اشتباهات و یا خطاهایی بشویم که از قبل مقدر است و سرانجام بابت تقدیر معصیتبار خویش مجازات بشویم؟
و چرا؟…
درب صنف گشوده شد و قامتی میانهای پدیدار گشت، بلی همان بالاپوش خزدار، همان نیمساقهای سیاه که میشناسم هستند. آن آبی آبیهای درخشان هم که مثل همیشه نور میافشانند. مثل اینکه ناگهان به درون صنف، آیت از زیبایی نازل شده است.
گوهر است. گوهر آمده است. زلفان طلاییاش که از زیر چادر سیاه پدیدار است، گویی که خاصیت خورشید را به ارث برده، به صنف میتابد و به یکبارگی یخهای بستهشدهی دلتنگی را آب میکند و گرمی را به اهالی پاتوق هدیه میدهد.
نفسنفس میزند؛ شایده دویده باشد. درحالیکه از مهرههای آبی درخشان، اندوه و شیطنت معصومانهای میتراود، تقاضای اجازه نموده، بی هیچ توجهی به اهالی صنف و یا حتی مه، به جای خود نشست. وجودش در صنف یک بار دیگر در خونم طوفان به پا کرد. فکر میکنم خدا در سرنوشت من گوهر را چون قهرمان و من را چون شاعر از قلم بیرون ریخته. شاعر نمیتواند کار قهرمان را انجام دهد، او تنها میتواند قهرمان را ستایش کند و به او عشق بورزد. با اینهمه او نیز بهاندازهی قهرمان شادمان است، زیرا قهرمان بهراستی همان طبیعت نیکوتر خود اوست که او شیفتهی آن است. گرچه از اینکه خود او نیست ولی عشق او میتواند ستایش باشد خرسند است. و یا هم شاید گوهر، چون «الیوشا کارامازوف» با شاخ و برگ مهربانی، سادگی، و سرشت نیک به زندگی من «ایوان» ظهور نموده و درصدد رهانیدن من از خود من است.
آه این ثانیههای لجباز!
فکر میکنم زمان ایستاده است و میخواهد مانع دیدن من و گوهر در پایان ساعت درسی شود. ایکاش چیزی به نام زمان وجود نمیداشت و گذشته و آیندهای در کار نبود، فقط حال میبود و بس!
ثانیهها آهسته و نفسگیر میگذرند و ساعت که بر بالای تخته نصب است، رأس ساعت سه بعدازظهر را نشان میدهد. آواز مهیبی پارچهی سکوت صنف را پاره میکند و درب صنف بر دیوار کوبیده میشود، گویی کسی ضربهای محکم را نثارش کرده باشد. همهی شاگردان به سوی یکدیگر خیرهخیره و کنجکاوانه نگاه میکنند. پس چه کسی بوده میتواند؟ گوهر هم که آمده، پس چه کسی است؟
استاد را میبینم که بهطرف دروازهی صنف نگاه میکند و سراپای بدنش میلرزد. مثل اینکه عزرائیل به مصاحبت صنف آمده باشد. رو به حامد میکنم که بپرسم: «چی گپ است؟» جمله تکمیل نشده است که کلاشینکف وارد صنف میشود. آری، کلاشینکف!
بدترین کابوس افغانها. همیشهوقت فکر میکردم که شاید همان مرمی که سبب مرگ پدرم شده بود، شالوده از کلاشینکف باشد. همان که در چند متری من است. اکنون در بین صنف ما یک کلاشینکف است، اما تنها نیست. چیز عجیب به تعقیب این ماشین سلاخی با ندای بلند اللهاکبر وارد میشود. اللهاکبر… اللهاکبر… بلی؛ همان کلمهایست که آخرین بار در نماز صبح خواندهام. اللهاکبر… اللهاکبر…
بیشتر که دقت کردم، دیدم مردی است کوتاهقد، با ابروان تیز، اما دستمال که بر سر و صورت بسته، مانع میشود که دیگر جزئیات چهرهاش را بخوانم. فقط ریش بلند ژولیده و زلفان بهخوبی چربشدهای که از زیر آن دستمال به بیرون تاختهاند، پدیدار است.
سپیداران میلرزند و شاید هم بیرق به فراز قبر دوست خدا هم میاهتزازد. ثانیهها همچنان آهستهآهسته میگذرند. اما اکنون در داخل صنف ما، یک کلاشینکف با مرد خشمگین است. در این حالت تنها چیز خوب، بوی عطریست که فکر می کنم از پیراهن همین مرد از زیر آن واسکت پرشده از خشاب برمیخیزد، و با ترس که چون اسپ لجامگسیخته در حال پرسه زدن صنف است، میآمیزد. همهکس چنان به چوکیهایشان میخکوب شدهاند که گویی خشکشان زده باشد. بهطرف گوهر میبینم چهرهی سفیدش در لای آن زلفان طلایی بیشتر سفید شده؛ درواقع به سفیدی گچ دیوار. اما آن آبی آبیهای درخشان بی هیچ توجهی نور میافشانند.
مرد خشمگین باربار اللهاکبر میگوید و میل سلاح را همچنان بهطرف صنف نگهداشته. از چشمانش میتوان گذشتهی تلخ توأم با خشونت را خواند. از خود می پرسم این مرد کی میتواند باشد؟ هموطن، برادر، همکیش؟
مرد با کلماتی که نمیدانم کدام زبان است، افکارم را گسیخت. و آواز مهیبی بر پا شد، دوباره و دوباره.
استاد در جایش ایستاده نیست. مرمی چون سینهاش را شگافت، گونههایش چینوچملک شده، بهروی زمین فتاد. غوغای بیزمان چون غرش تندر وارد صنف شد و همگی به فغان شدند. مرگ دروازه را بست، درست مثل قصابی که راه گریز دام خود را میبندد. مرد خشمگین دوباره میل سلاح را بر اهالی صنف کرد و دمی نگذشته بود که تیرها در فضای صنف صفیر میکشند. هرکس به گوشهای از صنف میگریزد .
دختران جیغزنان و گریهکنان به عقب صنف میآیند، اما گلوله یکییکی دم از پاهایشان برمیگیرد. گوهر کجاست؟ گوهر!
خون میدود. همهچیز و همهکس فریاد میزند. درحالیکه در بین خون میخزم، کوشش میکنم اول صنف گوهر را ببینم اما اشک حایل میشود. گویی کیمیاگر خبرهای بوی باروت را با آوازهای سرفه، ناله و فریاد میآمیزد و به صنف پخش میکند. در یک لحظه تیرها از بیرون ریختن ایستادند. شاید کلاشینکف هم خسته شده باشد و یا همینقدر خون را کافی میداند. فقط صدای سرفه است که فکر میکنم زینب باشد. کوثر از لابهلای پایههای چوکی پدیدار است که بر گوشهای از دیوار، زانوهای خود را بغل گرفته و پت شده است. درست قسمی که من در طفولیت در بازی پتکان اندرون تنور پت میشدم.
ناگهان آواز برآورد: «کمک! کمک!» اما آوازش در گلویش بریده شد و لکههای رنگین بر گردن و سینهاش شگفته شد. مرمیها از خشاب تازه دوباره صفیر میکشند و دیوارها با صبوری تمام بعضی این مرمیها را در خود فرو میبرند. بوی مرگ موج میزند. حامد درحالیکه در بین خون میخزد و بسملوار میتپد، در بین آواز شلیک، بانگ برآورده میگوید: «ها قابیل، ها قابیل! چه رسمی را بر این انسان ستمگر نهادی. ها قابیل، ها قابیل!»
تیرها همچنان دمبهدم بیرون میریزند. کاغذها چون پرندگان به هوا شدهاند. در کف صنف در پشت چوکیها خودم را میفشارم و چشم فرو میبندم. شاید یکی از آن مرمیها کالبد من را هم شگافته باشد. اصلاً شاید من هم مرده باشم و فقط در آن ده دقیقهی آخر مرگ که تنها ذهن دم میزند باشم. گوهر کجاست؟ آیا مادرم باز هم به زیارت قبر دوست خدا خواهد رفت؟
مرد هنوز هم خشم مبهم خود را چون ابر سیاه به شکل مرمی میباراند. میخواهم خود را ازخود برهانم. اصلاً از سرشت آدمی بیزارم و میخواهم پروانهای بشوم. و یا از کجا معلوم که اصلاً پروانهای نباشم که حالا خواب انسان بودن را میبیند و این وحشتکده چون یک کابوس به این رؤیا غالب شده؟
خاموشی رازناکی صنف را به آغوش کشیده و من همچنان زانوهای خود را با خود میفشارم و چون خرگوش که از شکار گرگ تیزدندان به لانهای خو رسته باشد، با تمام وجودم میلرزم. قلبم تندتند میزند. آن بیرون وحشتناک است و نمیخواهم چشم برگشایم. اما گوهر کجاست؟ آن چهرهی شاداب و آن صدای فریبنده:
«البته، البته. چرا نی؟ بفرمایید، بفرمایید!»
زمان باز هم تلوتلوکنان و آهسته میگذرد. شاید ساعتی است که آرام گرفتهام و همچنان میلرزم. یا نه؛ شاید هم ماه و سال تیر شده باشد. چشمانم دیگر نمیخواهند که باز شوند و با زبان که گویا گفتن بلد نیست، نفس میگیرم و صدا میزنم: «حامد! حامد!»
خاموشی رازناک همچنان بر ثبات خود پافشاری میکند. دوباره: «سمیع! گوهر!»
منتظر میمانم، اما هیچ جواب نیست. گویا پنجرهها و دیوارها صدای جیغ من را میبلعند و هیچ کسدر صنف نیست
: «گوهر! گوهر!»
هیچ. با پاهایی که گویا کرخت شده و دستان که چون سپیداران میلرزند، از کف صنف برمیخیزم.
سرخ سرخ سرخ… همهجا و همهچیز سرخ است. دیوارها چنان نمودارند که گویی هنرمند معروف با رنگ سرخ اثر هنری نقش کرده. آنچنان خون در دیوار، پنجره و کف صنف میدود گویی چشمهی بزرگی در صنف دهن باز کرده و از آن خون میجوشد. بهجز سمیع که بر سر چوکی است، همه در کف صنف آرام گرفته، گویی میخواستند زمین را بکاوند و اندرون آن پناه ببرند اما موفق نشدند و اکنون از فرط خستگی خوابیدهاند، آرام و بیصدا. آهستهآهسته قدم برمیدارم. خون رشتهتارهایی که پینهدوز بر بوت من بافته بود را سرخ ساخته. از رنگ سرخ متنفرم. اصلاً صنف برایم غریب مینماید، تهی است و خاموش.
صدای شلیک از دورها شنیده میشود. شاید آن مرد خون بیشتر میخواهد. حتی فکر میکنم روح صنفیهایم نفسنفسزنان و دواندوان از این کشتارکده رسته باشند و هنوز هم شاید وحشت بلرزاندشان. شاید حامد بیوقفه پیش قابیل جهت حسابپرسی رفته باشد. آری، حتماً رفته چون جسمش با آرامش خوابیده.
گوهر! گوهر! پیش میروم. صدایی که گویا در باتلاق پای برمیدارم از میان خون شنیده میشود.
بالاپوش سیاه. بالاپوش خزدار… بلی، زلفان طلایی گوهر است، گوهر. پیش میروم.
ما لعبتگانیم و فلک لعبتباز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یکچند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق ابد یکیک باز!
زبانت خشک شود خیام… گوهر دم درنمیکشد. گویا قلب من هم دیگر نمیخواهد بتپد. زانوها دیگر توان حمل این شاعر بیقهرمان را ندارد. آری، قهرمان دیگر نیست. سرشت نیک من نیست. دیگر آلیوشا بزرگمهر نیست. شانههایم چنان سنگین شدهاند گویی هندوکش را بالای آن بار بسته باشی. دیگر آبی آبیهای درخشان برق نه! آبی آبیها درخشان هستند و به سنگ خشن کف صنف نور میافشانند. متجلی و فروزان.
چشمانش آبی آبی هستند و خون موهای طلاییاش را سرخ ساخته. چون اسپی از دهنش کف خونآلود بیرون ریخته و آن لبخند گوشهی لب چپش را به بر گرفته.
دفترچه… دفترچه دیگر چه به دردش خواهد خورد؟ نه! نه! به امانت نباید خیانت کرد و باید تسلیمش کنم. کجاست؟ دفترش کجاست؟ اینجا نیست.
آنجاست! آنجاست!
خاک و گرد بر رویش نشسته را با دستم پاک میکنم. باید پاک تسلیمش کنم. خونین هم شده باید پاکش کنم، اما نه! خون پاک نمیشود. خون را نمیتوان پاک کرد. خون تا ابد پابرجاست. شاید این هم در تقدیرم نوشته شده باشد. آه از این تقدیر نگون.
دوباره روبهروی آن آبیهای درخشان که بی هیچ وقفهای نور میافشانند، زانو میزنم. دیگر آن برق نیست. نور آهستهآهسته از چشمانش ربوده میشود، اما بیتوجه به آن جیغ میزنم:
«البته، البته. چرا نی؟ بفرمایید، بفرمایید!»
اما گوهر کتابچهاش را نمیگیرد. دوباره دفترچهاش را نزدیکش میکنم: «البته، البته. چرا نی؟ بفرمایید، بفرمایید!»
اینبار آهسته دستانش را میگیرم. خون انگشتش را سرخ کرده اما میتوان گرمی که هنوز در وجودش پا برجاست را حس کرد. دستانش نرم و لطیف است و دفترچه را نیز گرم میسازد. دوباره صدا میزنم: «البته، البته. چرا نی؟ بفرمایید، بفرمایید!»
شاید میخواهد چیز بگوید یا لبخند بزند، اما خون دهنش اجازه نمیدهد.
این هم شاید در تقدیر من نوشته شده باشد. صدای غریدن کلاشینکف لحظهبهلحظه نزدیک میشود. گویا دوباره میآید که روحها را بکشد.
نویسنده وادارم میکند که قهرمان خود، آن آبی آبیهای درخشان خاموش، آن رشتههای طلاگونه و آن نیمساقهای سیاه و بالاپوش خزدار را به کالبدهای دیگر و دریای خون امانت دهم، و باز تقدیر من را خزیدن از کلکین به بیرون رقم میزند.
اما سمیه را چنین اجازه نداد. بلی، سمیه هم میخواسته از گلولهها فرار کند و از کلکین به بیرون بخزد اما روحش در برزخ صنف و فضای بیرون در چارچوب کلکین بدرود گفت.
بیرون سرد است. باید هم باشد، چون آفتاب را پشتِسرم در صنف رها کردهام و سپیداران همچنان میلرزند. بیرق سبز بر فراز قبر دوست خدا هم شاید میاهتزازد. اما آن آبیآبیهای درخشان دیگر نمیدرخشد. درد جانکاه پای راستم را میآزارد. فکر میکنم آهن تیزدم در بین استخوانم تولد شده و همچنان درد میزاید. لنگانلنگان گام برمیدارم. کلاشینکف و آن مرد خشمگین همچنان میغرند و میغرند.
در فضای دانشگاه هرکس به هرسو میگریزد. از مرگ میگریزند، کاری را که دوستان من نتوانستند، حتی گوهر. ترس از مرگ نیروی شگفتی به آنان بخشیده.
پیش میروم، کجا میروم؟
فقط روبهروی من پیادهرویی است که بالاخره در بین خاک و گرد فرو میرود و نمیدانم کجا میروم. به عقب نگاه میکنم که از کجا آمدهام، آنسو هم مبهم و ناپیداست. فقط حال است و بس!
دوباره آواز مهیب بر پا شد، درست از پنجرهی صنف ما، و چیز سوزنده و داغ بعد از ضربهای وارد بدنم شد و شروع به کاویدن کمرم کرد. کمرم میسوزد. آه… آه… آه.
دیگر نفس از پاها و زانوهایم کشیده شد. پای راستم دیگر درد نمیکند. سنگهای سخت پیادهرو سرم را میآزارد. اما آسمان آبی است، درست مثل مهرههای آبی گوهر و بوی نم از سنگفرشهای پیادهرو جوش میزند. من هم میمیرم؛ شاید خود قلمزن هم دیگر راه گریز از مرگ را نمیداند.
ما لعبتگانیم و فلک لعبتباز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یکچند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق ابد یکیک باز!
اما اگر عدم بر ابد غالب شود چه؟ رفتیم به صندوق عدم یکیک باز! نه! نه! اگر چنین بود، هیچ پیوند مقدس که بشریت را یگانه کند در میان نبود، برخاستن نسلی در پی نسل دیگر همانند برگهای جنگل بود، جانشینی نسل با نسل دیگر چون آواز پرندگان در بیشهزار بود و گذر نوع بشر از جهان، همچون گذر باد از صحرا کاری بیاندیشه و بیحاصل بود و زندگی چهسان تهی و بیآرامش بود. اما من که آرامش داشتم… گوهر! گوهر! از طرف دیگر عدل خدا بر این کشتارگاه در ابد خواهد حکم کرد. درحالیکه آهستهآهسته نور آسمان در نظم تاریک میشود، مایع لزجی و گرم بر جریان خود از کمرم مداومت میورزد. اصلاً شاید دیگر مرده باشم و همان ده دقیقهی آخر باشد.
باز هم شاید در تقدیرم چنین نوشته شده باشد. اصلاً چرا؟! سپیداران میلرزند اما شاید این لرزیدن حاکی از وحشت باشد. اصلاً چرا در غمکده سالها بساط بگسترانم و اینگونه به فراق یار جان از کف بهدر دهم.
چرا؟!
: «آهای! با توام! آنکه من را مینویسی، از اینکه تقدیر من را نگون و قهرمان من را شکار گرگان گردانیدی، گلهمند نیستم! اما فقط بگو آن مرد خشمگین، آنکه وحشت میزایید، آنکه تقدیرم را به واسطهاش تار گردانیدی، کی بود؟ و اصلاً چی ضرورت بود که من را اینگونه لامصب و پریشان در حال خزیدن در خون خود با داغ یار از قلمت در بروم؟ میتوانستی گل و بوستان و بوسههای عاشقانه را عاید حال من کنی. چرا؟ چرا من را اینگونه در وحشتکده فرو نشاندی؟»
– «در زمستان سرد و تاریک چگونه وصف گل و نسیم بهار کنم؟ تو پریشانی چون من و هزاران دیگر پریشانند و از قلم پریشان جز پریشانی چیز دیگر نمیتراود. تو داغدار و فراقچشیدهای چون میلیونها تن دیگر داغدارند، و آن مرد خشمگین هم عاشق است. بلی، عاشق. عاشق حور و شهادت. تو را مباح و شهادت خود را وصال میپندارد. اما میدانی! در تقدیر من نهالهای خشک تعصب، فساد، و خیانت اکنون اینها را از زمین برداشته و بر ارگ بر کرسی نشانده. و از آنجا چون اژدهار با دم آتشین میغرند و طفل یتیم، خانوادهی سرباز، و دختران مکتبرو را میسوزانند. تو هم قربانی این جنگ هستی. اما خوش باش! تو چون باد سرد میمانی که مانع آب شدن برف جنایت و گناه از یک بام به بام دیگر میشوی.»
: «حقا که راست میگویی؛ پس عجله کن و داستان را ختم کن.»
دانشگاه در زیر خون آرام خوابیده و سپیداران همچنان میلرزند. خورشید هم با تماشای داستان غمانگیز شفق را لالهگون ساخته و میرود پشت کوهها که لحاف سیاه به بر کشد و بخوابد. و خورشید دیگر بیدار نشد.
و من…