ستون «سینماسایه‌ها» این هفته منتظر شماست با ماجرای ناصرعلی‌خان و ساز شکسته‌اش در دهه‌ی ۳۰، چهار فیلم از سینمای رومانی، و قصه‌ی باغبانی که هیچ‌وقت از خانه بیرون نرفته است…

«یک بشقاب درام با طعم موسیقی و عشق»

«خورش آلو با مرغ» عنوان فیلمی است محصول سال ۲۰۱۱.

کارگردان‌های فیلم با عنوان انگلیسی chicken with plums «مرجان ساتراپی» و «ونسان پارانو» هستند، و فیلم را براساس کتابی به همین نام از خود مرجان ساخته‌اند.

«ماتیو آمالریک» و «گلشیفته فراهانی» و «ایزابلا روسلینی» تویش بازی کرده‌اند و «چیارا ماسترویانی»، کشف جذاب من! اصلاً ایده‌ای نداشتم که‌ «مارچلو ماسترویانی» فقید و «کاترین دنُو» (که تلفظ فامیلی‌اش همیشه سختم است) زمانی با هم بوده‌اند و با هم یک بچه دارند! کشف بامزه‌ای بود.

و اما ماجرا؟

داستان در دهه‌ی ۳۰ شمسی ایران اتفاق می‌افتد. «ناصرعلی‌خان» یک ویولنیست است که به دلایلی، ساز عزیزش می‌شکند. او غمگین و ناامید شروع می‌کند به گشتن دنبال یک ساز جدید، اما حتی بهترین و کمیاب‌ترین ویولن‌ها هم راضی‌اش نمی‌کنند. پس راه چاره چیست؟

قصه‌ی اصلی ظاهرا ریشه در واقعیت دارد و به ماجرای عشق موزیسینی به همین نام (ناصرعلی‌خان حجازی) و تارش برمی‌گردد اما در فیلم، ساز تار به ویولن تغییر داده شده.

در این فیلم، روایت فرمی نه به پیچیدگی داستان‌های هزار و یک شب، اما تا حدی تودرتو و مشابه آن دارد که با تدوینی متناسب و خلاقانه و تصاویری که گاهی انیمیشنی هم می‌شوند، کنار هم قرار داده شده و از دل هم بیرون می‌آیند. گاهی از خلال فلاش‌بک‌ها یا صدای راویان، از قصه‌ای به قصه‌ی دیگر می‌رویم و من آرزو می‌کردم کاش این ویژگی در فیلم پررنگ‌تر و عمیق‌تر بود. حدس می‌زنم احتمالاً در کتاب، خرده‌داستان‌های تودرتوی بیشتری وجود داشته باشد که در فیلم به سبب کوتاهی زمان، حذف شده‌اند. اما مطمئن نیستم چون کتاب را نخوانده‌ام.

ماجرای اصلی فیلم ساده و غمگین است و ماجرای عشقی‌اش هم زیادی سطحی و سانتی‌مانتال. ولی یک بار کمدی و هجو غمناکی در سراسر فیلم جاری است که باعث می‌شود آدم خسته نشود و تا انتها تماشایش کند.

رگه‌های رئال جادویی نیز در فیلم حضور پررنگی دارند و خوب از کار درآمده‌اند و توانسته‌اند تلخی و غصه‌ی صحنه‌های مربوط به مرگ و ازدست‌دادن را تعدیل کنند و حتی به هجو بکشند.

من ترجیح می‌دادم داستان فیلم روی جنبه‌ی هنرمند شخصیت ناصرعلی تمرکز بیشتری کند و درکل، در زمینه‌ی شخصیت‌پردازی و استخوان‌بندی داستان اصلی، قوی‌تر باشد. مثلاً برخی از فلاش‌بک‌ها به سال‌های قبل و کودکی، در زمینه‌ی شناخت بک‌گراند روانشناختی شخصیت به بیننده کمک می‌کنند، ولی کافی نیستند. ناصرعلی در تمام فلاش‌بک‌ها به جوان‌تری‌ها و نوجوانی‌اش، با یک گریم تقریباً مشابه و سبیلی یک‌شکل ظاهر شده و من این را هم آسیبی به شخصیت‌پردازی وی وارد می‌دانم.

در کل، گویی فیلم ترجیح داده بود به منشاء خود که کمیک‌بوک‌/رمان گرافیکی (مصور) ساتراپی است پایبند باشد و ازاین‌نظر می‌شود گفت اقتباس موفقی از آب درآمده است و جنبه‌ی تصویری خوش‌آب‌و‌رنگی دارد که در کنار کمدی و رئال جادویی متناسب با آن، حتی برخی از کارهای «ژان پیر ژونه» مانند «سرگذشت املی پولن» را هم کمی تداعی می‌کند.

من فیلم را برای یک بار دیدن پیشنهاد می‌کنم. تا یادم نرفته بگویم ایران‌بودگی ایران قدیم نیز در آن چندان بد از آب درنیامده بود و زبان فرانسوی که زبان اصلی‌اش بود هم، با اصل قصه که مال ایران است، در تضاد و آزاردهنده نبود. چرا؟ شاید چون فیلم خیلی به فرهنگ و هنر ایرانی و سیاست آن سال‌ها و بافت شهری، ربطی نداشت و می‌توانستی قصه‌اش را ببری توی دل هر کشور و فرهنگ و دهه‌ای که می‌خواهی؛ قصه‌ی هنرمندی که او را نمی‌فهمند و مهجور و منزوی و سرخورده، سازش که تنها پناهش است را هم از دست می‌دهد.

خورش آلو با مرغ، با این اسم نه‌چندان مناسبش، قصه‌ی هنر و عشق و انزواست که گویی تا ابد اجزایی جدایی‌ناپذیر از یکدیگر خواهند بود.

●عاطفه اسدی●

◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️

«نگاهی به رئالیسم اجتماعی سینمای رومانی به مدد مرور ۴ فیلم از کریستین مونجیو»

 

۱- فیلم graduation (فارغ‌التحصیلی) به کارگردانی کریستین مونگیو (مونجیو)، محصول سال ۲۰۱۶ رومانی است و همان سال هم توانست نخل طلای جشنواره‌ی فیلم کن را از آن خود کند.

خلاصه‌ی داستان:

[این فیلم روایتگر ماجراهای رومئو، یک پزشک میانسال در شهری کوچک، در کشور رومانی است. حادثه‌ای برای دختر نوجوان او رخ می‌دهد که در آستانه‌ی فارغ‌التحصیلی از دبیرستان است. این حادثه در کنار مشکلات ریشه‌داری که او با همسرش دارد، زندگی رومئو را دگرگون می‌کند.]

من واقعاً این فیلم را دوست داشتم، فضایی که فیلم ساخته است به شدت درگیرکننده و جذاب بود و مهم‌تر از آن، فیلم به کانسپ‌های ریشه‌ای و مبهمی مثل اخلاق، مبارزه، وطن و… می‌پردازد که در بسیاری از موارد از شعار فاصله می‌گیرد و ناامیدانه به سمت کنکاش ریشه‌ها و آسیب‌شناسی آن‌ها پیش می‌رود و سعی می‌کند نوعی از نسبیت را در این مناسبات انسانی_اقتصادی ترسیم کرده و مخاطب را به یک‌ جواب واحد و مطلق به‌عنوان حقیقت نام و ثابت نرساند و به قولی، تلاش کند تا او را در گوشه‌ای گیر‌ انداخته و به چالش بکشد و توان طفره‌ رفتن را از او گرفته و با بحران مواجهش بکند.

اگر‌ بخواهم نام دیگری بر این فیلم بگذارم، پیشنهادم «ابتذال شر» خواهد بود که منتج از آراء «هانا آرنت» است، اما با نگاهی عمیق‌تر به داستان و به قولی دقیق شدن در بستر‌ها و ظرفیت‌هایی که این «شر» را ممکن می‌سازند.

 

۲- فیلم «چهار ماه، سه هفته و دو روز» به کارگردانی کریستین مونگیو (مونجیو)، محصول سال ۲۰۰۷، در همان سال نیز برنده‌ی نخل طلای جشنواره‌ی فیلم کن شد.

خلاصه‌ی داستان:

[این فیلم که در دهه‌ی هشتاد میلادی و در کشور رومانی اتفاق می‌افتد داستان زنی است که به دوستش کمک کرده تا به‌طور غیرقانونی سقط جنین انجام دهد.]

مانند «فارغ‌التحصیلی» که موضوعی انسانی داشت و روایت در خلال مناسبات انسانی و روابط پیچیده‌ی فی‌مابین شکل می‌گرفت و پیش می‌رفت، در این فیلم هم گره اصلی حول سقط جنین غیرقانونی و پس از گذشت زمان چهار ماه، سه هفته و دو روز از زمان حاملگی است.

نوع مواجهه با این بحران که طبعا در خلوت و دور از چشم قانون، عرف و… در حال وقوع است، به مثابه‌ی جزئی از یک کل‌ فرهنگی، بازنمایی می‌شود و در خلال همین کنش‌ها و واکنش‌ها، شخصیت‌پردازی شکل می‌گیرد. شخصیت‌هایی که به شدت خوب و رئال هستند، از جنس یک رئال اجتماعی که در آن رگه‌هایی از مناسبات قدرت نیز دیده آشکار شده است و همین هم باعث می‌شود که اثر در سطح یک داستان رئال صرف نمانده و قدمی فراتر بگذارد و وارد عرصه‌ی نقد کنش‌ورزانه‌ی قدرت شود.

دیگر مشخصه‌ی جذاب این فیلم برای من، مسئله‌ی «شناخت» است، شناختی از جنس «شدن»، شناختی که در مومنت‌های حساس دیسکورسیو حاصل شده و بروز پیدا می‌کند. شناختی که دائما در برهه‌های مختلف و به وسیله‌ی ابزارهای مختلف قدرت‌ساخته، سرکوب می‌شود تا انفصال و سقوط (در معنای کولَپس روان‌شناختی) در حوزه‌ی روابط انسانی اتفاق نیفتاده و یا زمان وقوع آن به تاخیر بیفتد. در همین حین نیز یک بزنگاه، یک تنش، یک زخم و عفونت می‌تواند معادلات چنین نظام‌های نمادینی را برهم بریزد و از دل آن، حقیقتی پدید بیاید که عریان‌تر است.

در نهایت به نظر من، فیلم مونجیو روایت چنین پروسه‌هایی است و از همین حیث هم تاکید می‌کنم که به شدت اثری انسانی‌ است و باید دیده شود.

 

۳- فیلم Beyond The Hills (آن‌سوی تپه‌ها)

محصول سال ۲۰۱۲

خلاصه‌ی داستان فیلم:

[وُیچیتا و اِلینا دوست دوران کودکی هستند که هر دو در یتیمخانه بزرگ شده اند. اکنون وُیچیتا به یک کلیسا رو آورده و راهبه شده. الینا که عاشق وُیچیتاست، بعد از سال‌ها پیش او می آید تا به آلمان برش گرداند. ورود او و مخالفتش با مذهب و به خصوص پدر مقدس که راهبه ها او را می پرستند، زندگی ظاهراً آرام ویچیتا را تحت تأثیر قرار می دهد…]

باید بگویم که دو فیلم قبلی، یعنی فارغ‌التحصیلی (۲۰۱۶) و چهار ماه، سه هفته و دو روز (۲۰۰۷) فیلم‌های به مراتب بهتری نسبت به این فیلم بودند، هم از نظر کشش داستانی و هم از نظر سوژه‌ها و پرداخت و عناصر سینمایی.

داستان به نظر من حول مسئله‌ی «شک» می‌گذرد، شکی که از دل ایمان و عشق و گناه و… بیرون می‌آید.

فیلم به نظرم تصویر طنزآلود و ناامیدانه‌ای از خیر و شر برخواسته از مذهب، اساطیر و سنت و باور عمومی بوده که در نسبتی با دنیای مدرن و بروکراتیک و… بازتعریف شده است، اما از نظر لایه‌های داستانی، کشش لازم را ندارد و در طی زمان ۱۵۵ دقیقه نمی‌تواند تمام و کمال مخاطب را همراه خودش نگه دارد و او را از لایه‌ی سطحی داستانی به لایه‌های زیرین اثر هدایت کند و شاید همین نکته، یکی از ضعف‌های اصلی این فیلم‌ به شمار برود.

ما در دو فیلم قبلی این کارگردان، شاهد ترکیبی از چندین و چند وجه بودیم، یکی وجه داستانی، یکی وجه نمادین و دیگری وجه سینمایی که هر سه در یک تعامل سازنده باهم به یک بینش انتقادی می‌رسیدند، اما در فیلم «آن‌سوی تپه‌ها» ما فقط در لحظاتی شاهد چنین هم‌آمیزی‌ای بودیم و نه در تمام طول فیلم که مدت زمان کمی هم نداشت.

اما در نهایت من دیدنش را برای شناخت کلی سینمای رومانی و مونجیو پیشنهاد می‌کنم، هرچند که ممکن است در لحظاتی خسته شوید یا نقدهای تند و تیز وارد به آن داشته باشید؛ چون سینمای مونجیو در نهایت واجد ساحتی است که باید دیده شود، ساحتی انسانی و زمینی، با همان پیچیدگی‌های سهل و ممتنعش.

 

۴- فیلم «Tales from the Golden Age»

– کارگردان‌ها:

Hanno Höfer

Cristian Mungiu

Constantin Popescu

Ioana Uricaru

Răzvan Mărculescu

محصول سال ۲۰۰۹

فیلمی ۶ اپیزودی از داستان‌ها و یا افسانه‌های محلی‌ای از دوران دیکتاتوری چائوشسکو که البته به زعم خود حکومت وقت و در خلال پروپاگاندای این نظام کمونیستی، تحت‌عنوان «دوران طلایی» از آن دوره یاد می‌شد.

داستان‌هایی کمدی، ابزورد و حتی مایل به کمدی سیاه در باب هویت‌یابی و هویت‌زدایی در نسبت با دوران دیکتاتوری.

مونجیو یکی از کارگردان‌های این فیلم اپیزودیک و نویسنده‌ی آن است.

در خلاصه داستان و ابتدای فیلم چنین آمده است:

«چندین افسانه‌ی شهری و محلی از رومانی کمونیستی به نمایش درمی‌آیند.»

به نظر من این فیلم ۱۳۸ دقیقه‌ای، نقیضه‌ای است که از خلال تعریف داستان‌های کوتاه افسانه‌ای روایت می‌شود.

شش اپیزود این فیلم به‌ ترتیب زیر است و عناوین آن‌ها پیش از شرپع هر اپیزود به نمایش درمی‌آید:

 

۱- افسانه‌ی بازدید رسمی

۲- افسانه‌ی عکاس حزب

۳- افسانه‌ی اکتیویست متعصب

۴- افسانه‌ی پلیس حریص

۵- افسانه‌ی فروشنده‌ی هوا

۶- افسانه‌ی راننده‌ی مرغی

 

حتی از عناوین اپیزود‌ها هم می‌شود فهمید که قرار نیست با یک روایت تاریخی متعهد به فکت‌ها مواجه باشیم و در وهله‌ی اول هم جز اینکه می‌فهمیم، همگی یک افسانه هستند، نمی‌توانیم مشخصه‌ی مشترک بیشتری را لحاظ کنیم.

اما رفته‌رفته و با فهمیدن داستان‌های هر کدام از این اپیزودها، می‌توانیم ارتباط بیشتری بین آن‌ها برقرار کنیم؛ اینکه افسانه‌ها هرچقدر هم که مسخره و غیرواقعی به نظر برسند اما برآمده از یک جغرافیا و اقتضاهای زمانی-تاریخی خواهند بود و چه بسا شاید بتوان ادعا کرد که پیوندی نیز به فکت‌ها دارند و در نسبتی با حقیقت، خود را تعریف و بازتعریف می‌کنند.

«ژاک رانسیر» در‌ خلال یکی‌از گفتگوهایش با پتر انگلمان به این اشاره می‌کند که «در آلمان شرقی هرگز به سویه‌های استتیکی پرداخته نمی‌شد و کمونیست یا سوسیالیست بودن همواره بر مبنای یک بنیان فکری بود و آدم‌ها باید بدون هیچ احساسی، از برنامه تبعیت می‌کردند و احساس و فرهنگ، نوعی فریب محسوب می‌شدند.»

این همان چیزی است که به کرّات در فیلم «داستان‌هایی از عصر طلایی» وجود دارد و توسط حکومت مرکزی نیز بر آن تاکید می‌شود.

نوعی الگوریتم مشخص برای پاسخ به هر مسئله و رویداد، بدون دخالت دادن خلاقیت.

یعنی کشتن همان لحظه‌ای که ممکن است «احساس»، به عنوان یک رانه‌ی انقلابی در برابر منطقِ معیار و نظم‌دهنده زاده شود.

مثلا در یکی‌ از اپیزودها ما شاهد دستور مبارزه‌ی حزب با بی‌سوادی هستیم، به عنوان نوعی گزاره‌ی اجباری که با منطق خیرخواهانه (با قید فاکتور احتمال آسیب به خود و دیگران از طریق نداشتن سواد و ناتوانی در خواندن علائم اخطاری بر روی وسایل) قرار است خیر عمومی را به ارمغان بیاورد. فارغ از مزیت‌های باسوادی، مسئله در چنین وضعیتی، سواد نیست بلکه یکسان‌/نرمال‌سازی از طریق سواد است که مونجیو به شیوه‌ی خاص خود و از طریق بستر آمیخته به کمدی، بینش انتقادی خود را به نمایش می‌گذارد و تقریبا می‌شود گفت، آن را به شیوه‌ی موفقی نیز انجام می‌دهد.

در آخر اینکه به نظر من علاوه بر همه‌ی ویژگی‌هایی که گفته شد، مشخصه‌ی اصلی سینمای مونجیو در این اثر نیز وجود دارد و آن، سوژگی یافتن افراد در یک وضعیت تاریخی است و نسبتی که با آن برقرار می‌کنند. فیلم‌های مونجیو یک بازنمایی جزءبه‌جزء و نشانه‌شناسانه از وضعیت نیستند بلکه برملاکننده‌ی روابط فی‌مابین چنین نسبت‌هایی هستند که در آن‌ها، تنشی بین نیروها و به بیان بهتر، جهان‌های مختلف، برقرار است.

من دیدن این فیلم را نیز پیشنهاد می‌کنم.

●پویا خازنی اسکویی●

◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️

فیلم Being there به کارگردانی «هال اشبی»، فیلمی‌کمدی است محصول ۱۹۷۹ آمریکا. که بر اساس رمانی به همین نام از نویسنده‌ی لهستانی «جرزی کوزینسکی» ساخته شده است.

فیلم ماجرای یک باغبان را روایت می‌کند که از کودکی در خانه‌ای باغبان بوده است.

«چسی» باغبان، هرگز از خانه بیرون نرفته و به‌جز باغ و صاحبخانه و یک خدمتکار زن که وعده‌های غذایی را برایش می‌آورد، کسی را ندیده است.

تنها سرگرمی چسی در آن خانه، تلویزیون دیدن است. او فرهنگ، جامعه و سیاست را از طریق تلویزیون می‌شناسد. چسی خواندن و نوشتن را هیچ‌وقت نیاموخته است.

حالا پیرمرد صاحبخانه مرده است و خانه و باغ به‌عنوان اموال دولت مصادره می‌شود. چسی باید از آن خانه بیرون برود.

با بیرون آمدن چسی از خانه، اولین صحنه‌ای که در معرض دیدن ‌مخاطب قرار می‌گیرد، فقر است. دقیقاً پشت دیوار خانه. و بعد خشونت و….

چسی که حتی تاکنون سوار اتومبیل نشده و نگاه کردن به بیرون از پنجره‌های اتومبیل را مثل نگاه کردن به تلویزیون می‌داند، تا همنشینی با رئیس‌جمهور پیش می‌رود. اما چگونه؟

او برای بیان هر چیزی به باغ رجوع می‌کند و پاسخ صحبت‌ها را با ارجاع به محیط کوچکی که به‌خوبی آن را می‌شناسد، می‌دهد و همین رمز موفقیتش خواهد بود.

چسی نمی‌تواند بنویسد و بخواند. وقتی می‌گوید‌ نمی‌توانم روزنامه بخوانم، کسی به او خرده نمی‌گیرد. بلکه روزنامه نخواندن مردی که حالا به‌عنوان مردی سیاسی شناخته شده را جرات او می‌‌پندارند. «پیتر سلرز» به خوبی از عهده‌ای این نقش برآمده است.

فیلم را دوست داشتم و از دیدنش لذت بردم. شخصیت چسی که در عین سادگی مملو از حرف بود، راه رفتن، فکر کردن و رفتارش در عین خونسردی ، یک شخصیت مستقل را معرفی می‌کرد که با دنیای مدرن کاملاً بیگانه‌ است. در عین حال به‌خاطر خالص بودن رفتارش، از سوی جامعه با استقبال مواجه می‌شود.

شاید اتفاق‌های فیلم با واقعیت همخوانی نداشته باشد، یا لطف فیلمنامه نسبت به شخصیت‌سازی و آینده‌‌ی چسی بیش از حد ایده‌آل باشد. اما به‌نظرم همه‌چیز‌ آن‌قدر طبیعی نشان داده شده است که به راحتی می‌توان آن را پذیرفت.

هال اشبی با این فیلم به سیاست‌های آمریکا در راستای جامعه‌ای به ظاهر متمدن اما در عین حال فقیر از لحاظ فرهنگی و اجتماعی نقد کرده است. دیدنش را پیشنهاد می‌کنم.

●اعظم اسعدی●

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *