هومن باز هم خواب مانده بود و مثل همیشه که خواب میماند، با نقنق مادرش، یواشیواش پلکهایش باز شد. مادرش آمد بالای سرش و گفت: «شازده! شانس آوردی ایندفعه بابات رفته بود برای آشنایی بچهها با خدا و زودتر از همیشه از خونه رفت. وگرنه میخواست ایندفعه شب و روزت رو سیاه کنه!» این خبر واقعاً خوبی برای هومن بود، اما نتوانست حرف مادرش را چندان قبول کند. بابا هر دوهفتهیکبار، این کار را قبل از عبادت صبحگاهی انجام میداد، بنابراین هومن مجبور بود هر هفته، به زور قبول کند که شانس آورده؛ درصورتیکه خوششانس یا بدشانس بودن او، در اینکه بابا هر دو هفته این کار را انجام میداد، تغییری ایجاد نمیکرد. تازه از نظر هومن، او یک موجود بدشانس بود؛ بهخاطر اینکه پدرش یک فرد مذهبی بود که به خدا بسیار علاقهمند بود و این موضوع کاملاً هومن را ناراحت میکرد؛ مخصوصاً وقتی به این سوال فکر میکرد که چگونه میشود کسی، چیزی را که خودش ساخته است کمتر از چیزی دوست داشته باشد که اصلاً نه دستی در آن داشته و نه میتوان گفت صددرصد همین است.
اما چه میتوان کرد؟ تمام این فکرها برای بار هزارم در مغزش به سرعت نور چرخیده شد، ولی هیچکدام را به زبان نیاورد، چون نمیخواست سر صبحی اوقات مادر را تلخ کند و میدانست که مادر هم چندان دل ِخوشی از پدر ندارد. هومن درک میکرد که در جایی که زندگی میکند، باید کمی با ساکنین مدارا کند؛ مخصوصاً با کسی مثل مادر.
رو به مادر کرد و گفت: «مادر جان، حالا که پدر نیست، بگذار امروز من نیایم. خودت که میدانی خیلی اهل عبادت و پرخوری نیستم.»
– «پسر جان، کجای کاری؟ خداوند آمد و عبادت انجام شد.»
: «پدر که نفهمید من نیستم؟»
– «نه، مثل همیشه خالصانه داشت دور چراغ عبادت میکرد. من هم از فرصت استفاده کردم و مقداری از هدیهی خداوند برایت آوردم تا بخوری. فقط لطفاً قبلش توبه کن که عبادت نکردی.»
: «ممنون، مامان. چشم. توبه میکنم.»
غذا که گه درجهیک بود را گرفت و بدون اینکه حتی فکر توبه به سرش بیفتد، شروع کرد با دستهای مگسی و ریزهاش به خوردن.
هومن یک مگس تقریباً جوان بود که در یک توالت زندگی میکرد؛ توالتی با کاشیهایی که تا سقف رفته بودند. با چند مگس دیگر و یک سوسک همخانه بودند و البته چند حشره. همه به یک خدا باور داشتند؛ خدایی که دو دست و دو پا داشت و روزی دو بار در ساعتی تقریباً مشخص، میآمد و به توالت سر میزد. قبل ورودش یک چیز نورانی را در وسط سقف روشن میکرد که اهالی آن را عبادتگاه مینامیدند و با چسبیدن به آن، عبادت میکردند. خداوند بعد از چند دقیقه، چند تکهی کوچک غذا روی سنگ جا میگذاشت و میرفت. با رفتنش، عبادتگاه خاموش میشد و اهالی به خوردن غذا میپرداختند. البته همیشه هم اینطوری نبود. گاهی که هیچچیز برای خوردن پیدا نمیکردند، فکر میکردند گناهکاری بین آنهاست یا شاید خوب عبادت نکردهاند که خداوند به آنها هدیه و غذای موردنیازشان را نداده است.
شاید فکر کنید زندگی کردن در یک توالت باید خیلی بد باشد؛ اما بهنظر من، زندگی کردن در یک توالت به مراتب بهتر است از زندگی کردن در دنیایی که در آن سالانه میلیونها اسلحه ساخته میشود. دنیایی که هر روزش با طلوع خورشید، شاهد یک گروهک تروریستی جدید است.
دنیایی که صد تا میلیاردر دارد اما باز هم روزانه آدمهایی هستند که به خاطر فقر و گرسنگی بمیرند. بگذریم، هومن از جایش بلند شد تا مثل هر روز برود سر چاه جهنم فریبنده بشیند و گریه کند. جهنم فریبنده، اسمی بود که اهالی برای چاه سنگ توالت انتخاب کرده بودند؛ چون آنقدر غذا آنجا بود که هر حشرهای را وسوسه میکرد تا به سمتش پرواز کند، اما به خاطر وجود آب دیگر نمیتوانست برگردد و همانجا میمرد. بله، این کار هر روز هومن بود که برود و سر چاه گریه کند. از وقتی که آرامش مورد غضب خداوند قرار گرفت و جانش را داد، هومن این کار را میکرد.
آرامش، دختری بود که هومن عاشقش بود. دختری که از کودکی، از همان زمانی که کرم بودند؛ در کنار هومن بود. هومن در کنار آرامش میتوانست تمام پلشتی جایی که در آن زندگی میکند را تحمل کند. حتی برای لبخند آرامش هم که شده، هومن مرتب و هر روز به عبادت میرفت با اینکه اصلاً منطق این کار را را متوجه نمیشد. اما وجود آرامش تنها انگیزهی او بود برای انجام این کار، آن دوران شاید تنها دورانی بود که هومن شاد بود.
اما خب همیشه همهچیز آنطور که میخواهیم پیش نمیرود. در واقع، هیچوقت چیزی آنطور که میخواهیم پیش نمیرود. به همین خاطر است که آدمهایی که چشمهای بازتری دارند، افسردهتر و گوشهگیرترند. هومن تا قبل از اینکه آرامش زیر پاهای خداوند از بین برود، به خودش اجازه نمیداد که تخم نفرتی از خدا در دلش بکارد. درست است که وجود خدا و این سبک عبادت در منطقش جا نمیگرفت، اما به جنگ درونی با خدا هم برنخاسته بود. اما همیشه یک تلنگر لازم است که انسان همهچیز را تمام کند. مرگ آرامش به دست این موجود غولآسا هم تلنگری بود برای هومن. بعد از آن اتفاق، نهتنها او یک بیخدا بود، بلکه دشمن این غول هم شده بود.
اصلاً نمیتوانست قبول کند که این خونریز مغرور، خدا باشد و از همه مهمتر اینکه لایق پرستش باشد. هومن، غمگین بود و دودل؛ غمگین از نبودن آرامش و دودل برای گرفتن یک تصمیم؛ یک تصمیم مهم و ریسکی؛ تصمیم این بود…
: «در چه حالی پسر؟غمگین نبینمت!»
اسن صدای راستین بود، تنها سوسک این توالت، بیحاشیهترین و البته کمعبادتترین فرد که داشت نزدیک هومن میشد. هومن با شنیدن صدای سوسک شوکه شد و به سمت او چرخید.
: «پدرت نفهمید ولی من فهمیدم که امروز عبادت نکردی!»
– «دارید تهدیدم میکنید؟»
: «نه، عزیز من. برعکس. میخواهم تشویقت کنم.»
– «بهخاطر اینکه غذای بیشتری نصیبتان شد؟»
: «نه، تو میدانی چندان اهل عبادت و خوردن نیستم. میخواهم به خاطر اینکه احساس میکنم تو حقیقت را میدانی تشویقت کنم.»
– «حقیقت؟ کدام حقیقت؟»
: «اینکه این موجود غولآسا، آنقدر هم که حشرهها میگویند، مقدس نیست. اینکه برای تو اهمیتی ندارد، تحسینبرانگیز است. اینکه نمیخواهی همرنگ جماعت باشی و زندگی بردهوار داشته باشی.»
هومن شوکه شده بود. این اولین بار بود که اینطور حرفها را در توالت میشنید. اینکه یک نفر بدون اینکه حرفهای توی سرش را شنیده باشد، او را درک میکرد، برایش تعجببرانگیز و کمی ترسناک بود. راستین با دیدن صورت متعجب و رنگپریدهی هومن، خندهاش گرفت و با لبخند ادامه داد:
«میدانم چه در سرت میگذرد. چند وقتی هم هست که زیرنظرت دارم. با خودم فکر کردم الآن زمانی است که باید بیایم و کمی در مورد داستان خودم با تو صحبت کنم. تابهحال فکر کردی که چرا من مثل شما خانواده ندارم؟»
– «نه، حقیقتش این است که دوست ندارم مردم را قضاوت کنم یا در موردشان فضولی کنم.»
: «این اخلاق درستیست؛ اما این را فراموش نکن که کنجکاوی، تو را بزرگ میکند.»
هومن از صحبتهای سوسک چندان سر در نمیآورد، اما سوسک آنقدر با آرامش حرف میزد که هومن اصلاً دوست نداشت حرفش را قطع کند. شاید هم چون همراستا با هومن حرف میزد، او خوشش آمده بود. قطعاً هم همینطور بود، چون اگر همین حرفها را راستین جای هومن به پدر او میزد، اصلاً حرفهای خوشایندی نبود. شاید هم به خاطر حس کنجکاویای که راستین در هومن ایجاد کرده بود؛ دلش نمیخواست که حرف او را قطع کند. سوسک، کنار هومن نشست و دستهای خودش را به هم مالید و میخواست دوباره شروع کند که ناگهان عبادتگاه روشن شد. همهی حشرات از هر جایی که بودند، سراسیمه و باعجله پرواز کردند به سمت عبادتگاه. هومن هم از این قضیه خارج نبود.
تصمیم گرفت یک بار هم که شده، دقیق و درست عبادت کند.
دوست داشت یک بار دیگر به حرفهای پدر اعتماد کند تا اینکه به خاطر حرفهای راستین، بخواهد مُهری به حس درونی خودش بزند. میخواست یک بار دیگر به این خدا شانس بدهد. عبادت تمام شد، اما خدا اینبار مانند بعضی اوقات، غذایی برای اهالی نگذاشته بود. هومن شوکه شد، چون او برای آشتی دست دراز کرده بود اما این غول دستش را رد کرده بود. البته این یک تز نامذهبی بود، اما اگر بخواهی روحانی باشی و مذهبی هم نگاه کنی، این یک نشانه بود. احتمالاً این خدای بزرگ هم هومن را نمیخواست. این اتفاق باعث شد که هومن برای همیشه روی حرفهای پدرش خط بکشد و به این نفرت ادامه دهد؛ در ضمن هومن مصمم شد تا حتماً گپ مفصلی با راستین بزند. حالا که دشمن قصد صلح نداشت، هومن باید مسلح میشد و تنها راستین بود که شاید میتوانست به او چیزی بگوید که به کارش بیاید.
این آخرین باری بود که بعد از بیدار شدن حشرات، خدا به توالت میآمد و بعد از آن، حشرات میدانستند که باید بخوابند. هر خانواده رسم داشت قبل از خواب، همه دور هم جمع شوند. بعد از نبود جنگ، دومین مزیت خوب توالت نسبت به دنیای ما همین بود؛ همین که هنوز حضور و شراکت در خانواده مهم بود. البته لزوماً هر چیز خوبی، برای همه خوب نیست. مثلاً بارش برف چیز خوبی است اما نه برای دستفروشان خیابانی. برای هومن هم این رسم چیز مزخرفی بود؛ چون در اکثر مواقع مورد سرزنش پدر قرار میگرفت. پدر میگفت هومن با خلوصنیت عبادت نمیکند و این مایهی غمش است. واقعاً چه کسی میتواند از دل کس دیگر خبر داشته باشد؟ این را ما میدانیم، اما مذهبیون همیشه سعی میکنند که هر طور شده تو را فاقد بار الهی نشان دهند. نمیدانم چه چیزی پشت این میل وجود دارد، اما حدس میزنم با این کار آرامش میگیرند.
طوری پایان عبادت یا جهاد در راه خدایشان میدانند. شاید هم چون تو آنها را مورد اتهام قرار نمیدهی، یک توهم و تصویر خیالی برایشان مجسم میشود که فکر میکنند به خدا نسبت به هر کس دیگری نزدیکتر هستند، و اینطور ارضای روحی میشوند. اما پدر هومن قصدش این نبود. او میخواست که هومن هم مثل او یک روحانی شود تا دستکم دینش را به خدای خودش ادا کرده باشد. اصلاً شاید برای همین موضوع بچهدار شده باشد. آخر بخشی از مذهبیون هستند که فکر میکنند مسئولیت تامین سربازخانهی خدایشان را بر عهده دارند. برای همین است که اکثرشان با فرزند پسر رابطهی بهتری دارند؛ چون به باور آنها پسر سرباز بهتری است. آنها درکی از آزادگی انسان ندارند، چون خودشان آزاد نیستند. دلشان نمیخواهد یک جریان جدید خلق کنند یا صرف خلق زیبایی و سازنده بودن، بچهدار شوند. آنها دلشان روبات میخواهد. گروهی هم هستند که به خاطر غریزه و میل به تشکیل نسل و تداوم بقا و صد البته، جذابیت همآغوشی، بچهدار میشوند و بعد با منطق اینکه هر میل و تمایلی که در موجودات هست را خدا داده و اگر اتفاقی افتاده است به اجازه و خواست او بوده، ماحصل لذتش را به زور میخواهند به پادگان خدا بفرستند. اما من نمیفهمم چرا وقتی انسانی کاری را میخواهد بکند که با مذهب و اعتقادات آنها مغایرت دارد، خواست خدا و اینکه بدون اجازهی خدا کاری انجام نمیشود را فراموش میکنند و کمر به نابودی انسان مذکور میپردازند.
هومن هم با هدف روبات بودن و اطاعت کردند به وجود آمده بود، اما متاسفانه صفحهی برنامهنویسیشدهاش به ویروس آلوده شده بود و از دید پدر داشت نابود میشد.
شب مثل همیشه گذشت و دوباره یک روز دیگر شروع شد.
هومن زودتر از همه بیدار شده بود. دوست داشت زودتر خدا بیاید و عبادت انجام شود و حشرات پراکنده شوند تا هم شکمش سیر شود هم اینکه بتواند راستین را ببیند و با او حرف بزند. اما وقتی کسی منتظر است، همهچیز کش میآید. البته این قانون در نخواستن چیزی هم هست، درست مثل کلاس درسی که دوستش نداریم. وقتی هم که همهچیز کش میآید، شرایط حال بهمزن میشود.
بالاخره بعد از کلی انتظار، عبادتگاه روشن شد و سلسلهمراتب پرستش و خوردن هم انجام شد. هومن با چشمهایش دنبال راستین میگشت، اما او را پیدا نکرد. با خودش فکر کرد که چطور میشود یک سوسک با آن جثه، اینقدر چابک و تیز باشد؟ بالاخره خسته شد و با خودش فکر کرد که کمی استراحت کند و بهترین مکان برای استراحت بالای جهنم فریبنده بود. مدت زیادی نگذشت تا دوباره سروکلهی راستین پیدا شد.
: «سلام!»
– «سلام، خوبید؟»
: «از این بهتر نمیشوم، زیاد دنبالم گشتی؟»
– «بله، لطفاً بگویید چگونه اینقدر سریع هستید؟»
: «بالاخره تجربه از تو چیزهایی را میگیرد و چیزهایی را به تو میدهد.»
– «از کجا فهمیدید که دنبالتان گشتم؟»
: «چون من چیزی به تو دادم که تا امروز نداشتی. من کنجکاوی را به تو دادم، تشنهات کردم. البته، امروز پاسخ تمام سوالاتت را میدهم و بعدش این تو هستی که تصمیم میگیری.»
– «منظورتان چیست؟»
: «یواشیواش خودت میفهمی. به تو گفتم که خانوادهای ندارم، اما الآن اینطوری شده قبلاً من هم پدر و مادر داشتم، چند تا برادر و خواهر داشتم. زن و چهار بچه داشتم که هنوز سر از تخم در نیاورده بودند. زیاد بودیم. اما یک روز همین خدا همهشان را کشت. فقط من جان سالم بهدر بردم.»
هومن متعجب شده بود، اما نه برای مرگ اقوام راستین، چون هومن هم عزادار کسی بود که توسط همین خدا کشته شده بود. از این متعجب بود که چرا اهالی توالت تا حالا حرفی از این موضوع نزدهاند. از طرفی ناراحت شد که راستین تمام اقوامش را از دست داده است. همیشه اینکه شما کسی را پیدا کنید که از قماش شما باشد، خوب نیست. میخواست حرفی بزند، اما نمیدانست چه بگوید.
– «با هم در توالت زندگی میکردید؟»
: «نه، در آشپزخانه.»
– «آشپزخانه کجاست؟»
: «خب، توضیحش کمی سخت است. جایی است که بوی بد نمیدهد، جایی که پر است از چیزهای شیرین، جایی که خیلی از اینجا بهتر است.»
هومن هیچکدام از این حرفها را نمیفهمید.خب حق هم داشت. هومن مثل آدمهایی بود که توی عمرشان اصلاً به مسافرت نرفتهاند؛ آدمهایی که هیچچیز جدیدی را تجربه نکردهاند، البته که همیشه این تقصیر خودشان نیست. گاهی وقتها شرایط طوری نیست که تو به چیزهایی که میخواهی، برسی. این حرفم را هم مردمان خاورمیانه بهتر میفهمند. آنهایی که دلشان نمیخواهد بین این همه گلوله و خون زندگی کنند، اما خب زورشان نمیرسد. بگذریم.
– «اگر بهتر از اینجاست، پس چرا اینجا هستید؟ چرا برنمیگردید؟ اصلاً چطوری آمدید اینجا؟»
: «از آنجا رفتم چون با قدم به قدمش خاطره داشتم. من نمیدانستم اصلاً اینجا وجود دارد؛ البته در قصههایی که پدر و مادرم برایم تعریف میکردند، شنیده بودم که اجداد ما از اینجا وارد قلمرو این خدا شدهاند، اما به قصه که نباید استناد کرد. بعد از اینکه این غول قاتل، نسل ما را منقرض کرد؛ دیگر نتوانستم آنجا بمانم و زدم از آشپزخانه بیرون. روزها گذشت تا اینکه یک روز دیدم شکاف نورانی مقدس شما نیمهباز است. بوی غذا به من خورد و وارد اینجا شدم. آن روزها هنوز تو متولد نشده بودی و پدرت تازه با مادرت آشنا شده بود. الآن هم اگر اینجا ماندم، به خاطر این است که دیگر فرسودهام و احتمالاً دیگر عمرم کفایت نمیکند برای جاافتادن در جایی دیگر. در ضمن، همین که اینجا آشفته نیستم برای سوسکی مثل من کافیست.»
– «در آشپزخانه مگس هم هست؟»
: «بله، مگسهایی که عاشق آن مزههای شیرین هستند. مورچه هم دارد.»
– «مورچه؟»
: «پرواز نمیکنند، طایفهای زندگی میکنند و بسیار قدرتمند هستند.»
– «چه جالب!»
: «تا نبینی، نخواهی فهمید چقدر خوب است. به نظر من حالا که جوانی، ریسک کن و برو آنطرفِ شکاف نورانی.»
– «مگر هر کس که میرود آنطرف، پودر نمیشود؟ تازه من که آدرس آشپزخانه را بلد نیستم!»
: «بله، پودر میشود. مگر نمیبینی که من پودر هستم! آدرسش را برایت تعریف میکنم، اما باید قول بدهی که به هیچکس نگویی.»
– «چرا؟»
راستین از جایش بلند شد و گفت: «چون نمیخواهم زودتر از وقتی که دوست دارم، بمیرم.» بعد از هومن دور شد و رفت.
هومن ترسیده بود. احساسات عجیبی داشت. تمام چیزهایی که شنیده بود، مورد حمله قرار گرفته بودند.حتی نمیتوانست به نزدیک شکاف شدن هم فکر کند. البته حق هم داشت؛ او سالها مغزش شستشو داده شده بود، جایی را ندیده بود و اصلاً هیچ فکری در مورد خارج از توالت نداشت. او فکر میکرد خارج از اینجا، دنیا تمام میشود.
آخرین باری که خدا باید میآمد هم گذشت و دوباره خانوادهها دور هم جمع شدند.
هومن فکرهایش را کرده بود و دلش میخواست ریسک کند، اما دلش برای پدر و مادرش تنگ میشد. از این نظر به آنها حسودی میکرد، چون میتوانستند بچهی دیگری را خلق کنند، اما هومن نمیتوانست پدر و مادر دیگری داشته باشد. کنجکاو شده بود و از طرفی هم تحمل این مکان بدون آرامش برایش واقعاً سخت بود. تازه، میتوانست برود آنطرف و با کلی تجربهی تازه برگردد و پدر و مادرش را هم با خودش ببرد. اگر سوسک توانسته بود، او هم میتوانست. البته هنوز ته دلش ترسی بود که شاید همهی اینها، قصههای زیرکانهی راستین باشد و وقتی که دارد از شکاف رد میشود، پودر شود. خب هر چیز جدید و البته خوبی که آدم دلش میخواهد تجربه کند، حتماً ارزشش را دارد و هر چیزی که ارزشش را دارد، باید بهایش پرداخت شود. هومن، شبانه و بیصدا سراغ راستین رفت و او را بیدار کرد و آدرس آشپزخانه را پرسید و همهاش را به خوبی به خاطر سپرد. کل شب را نخوابید و نزدیک به شکاف ایستاد تا وقتی که خدا خواست وارد شود، خودش را بیرون بیندازد. باز هم انتظار لعنتی، که ایندفعه با استرس هم ترکیب شده بود، چون هومن به پدر و مادرش نگفته بود میخواهد چهکاری انجام بدهد. میدانست که هردو مخالفت میکنند، مادر بخاطر دلبستگیاش و پدر به خاطر اعتقاداتش. ممکن بود بعدش دیگر اصلاً اجازه نداشته باشد که از پدر دور شود. اینطوری کار بدتر میشد، چون او در توالت که الآن برایش به جای دنیا، به زندان تبدیل شده بود؛ یکجورهایی زندانی میشد و عملاً حکم یک زندانی را پیدا میکرد که در زندانی بزرگ با دو در قفلشده، حبس شده بود. البته این قسمت خوب ماجرا بود؛ قسمت بد ماجرا این بود که ممکن بود پدر او را به جهنم فریبنده بیندازد و هومن به خاطر آشی که فقط به خوردن آن فکر کرده بود، دهانش بسوزد.
توی همین فکرها بود که یکباره عبادتگاه روشن شد و هومن شوکه و مضطربتر شد. پدر به سمت عبادتگاه رفتک اما مادر هومن را دید که نزدیک شکاف است. هراسان اسمش را داد زد و شروع کرد به پرواز کردن سمت هومن، ناگهان در باز شد و هومن خودش را انداخت آنطرف؛ خدا وارد شد و مادر را با دست به سمت عبادتگاه پرت کرد.
هومن شگفتزده شده بود. چندین عبادتگاه دید که همه روشن بودند. مغزش نمیتوانست اینهمه اطلاعات را پردازش کند. از طرفی، یک شبِ تمام نخوابیده بود و یک شب برای حشرهای با عمر نسبتاً کم، زمان قابلتوجهی بود. تصمیم گرفت که جایی امن پیدا کند، چرتی بزند و به مسیرش ادامه بدهد.
چشمهایش را باز کرد و با چشمهای نیمهباز دنبال خدا گشت، اما پیدایش نکرد. تمام عبادتگاهها خاموش بود، اما یک نور گرم و خوشایند فضا را روشن کرده بود و به هومن حس آرامش میداد. طبق گفتههای راستین عمل کرد تا آشپزخانه برسد. حالا دیگر میتوانست راحت به حرفهایش اعتماد کند. زمان زیادی گذشت، اما چقدرش را نمیدانست، چون فضاهایی که واردشان میشد اصلاً شبیه توالت نبودند. احساس گرسنگی شدیدی میکرد و کمکم فکر اینکه ممکن است از گرسنگی بمیرد و به آشپزخانه نرسد داشت به ذهنش خطور میکرد و از این موضوع داشت غمگین میشد. بالاخره نفسش برید و گوشهای نشست. میخواست بزند زیر همهچیز و همینجا بمیرد، اما بوی غذا به دماغش خورد؛ بویی عجیب که تا حالا به مشامش نخورده بود. حسی به او میگفت که بو، مال غذا است و عجیبتر این بود که وقتی به سوی بو میرفت، دقیقاً طبق آدرس بود.
اول فکر کرد توهم است. فکر کرد مغزش دارد فریبش میدهد تا نمیرد، اما بعد تصمیم گرفت که بو را دنبال کند؛ خب دستکم از ایستادن و مردن بهتر بود. چند قدمی تلوتلوخوران پرواز کرد تا وارد فضایی شد که طبق تعریفهای راستین، آشپزخانه بود. خوشحال شد و انرژی گرفت و با سرعت بیشتری به سمت بو رفت. بو از ظرفی میآمد که چند تکهی مکعبی سفید داخلش بود و چند مگس رویش نشسته بودند و داشتند غدا میخوردند.
خودش را به نزدیکی ظرف رساند و از حال رفت.
چشمانش را که باز کرد، دید چند مگس زبانش را به آن چیزهایی که اسمشان قند بود، چسباندهاند. چهرهی یکی از آنها آشنا بود. حالش که جا آمد، او را شناخت. او آقا حامد، پدر آرامش بود. بعد از اینکه آرامش مرد؛ پدرش دیوانه شد و به قصد خودکشی به سمت شکاف پرواز کرد و دیگر هیچوقت برنگشت. پرید بغل آقا حامد و با هم خوشوبش کردند. تمام داستان را برایش تعریف کرد و آقا حامد حال و روز توالت و اهالی را جویا شد و بسیار با هم حرف زدند. هومن غذاهای مختلف را تست کرد و قوانین آشپزخانه را یاد گرفت. اینکه یک نفر را آنجا میشناخت، به او حس امنیت میداد و از این موضوع کاملاً شاد بود، مخصوصاً که کسی را میشناخت که از خانوادهی آرامش بود. حالش آنقدر خوب بود که اصلاً دلش نمیخواست با فکر و دلتنگی پدر مادرش خراب شود.
روزها گذشته بود و هومن کاملاً با محیط عجین شده بود و از زندگی در آشپزخانه لذت میبرد.
آقا حامد مرده بود و هومن با یک مگس دیگر ازدواج کرده بود. دو بچه داشت و چند تا دوست خوب که مورچه بودند. اصلاً یادش رفنه بود که به خودش قول داده به توالت برگردد و پدر مادرش را هم نجات بدهد.
یک روز همان خدا که در توالت پرستیده میشد و در آشپزخانه اسمش انسان بود و مقامی نداشت، مثل همیشه وارد شد تا صبحانه بخورد؛ صبحانهای که مگسها هم در آن شریک بودند و هومن عاشق مربای قرمزرنگش بود. انسان وارد شد و سفره را چید، اما صدایی از خودش در آورد که چند دقیقه بعد، یک بوی بد هم به همراه داشت؛ بویی که هومن را یاد توالت انداخت. ناگهان زد زیر گریه، آخر آدم در بهشت هم که باشد، جایی را که در آن بزرگ شده و پدرش و مادرش در آنجا هستند را دوست دارد. تمام خاطرات توالت برایش زنده شد و مهمتر از همه، قولی را که به خودش داده بود یادش آمد. از خودش دلخور شد که چرا اینهمه سال، عهدش را فراموش کرده بود. دلخوریهای زیادی در زندگی وجود دارد که سهم آدم میشود، اما اینکه آدم از خودش دلخور باشد، بدترین نوع دلخوری است. هومن مسئله را با خانواده جدیدش در میان گذاشت و آنها تصمیم گرفتند که در آشپزخانه بمانند و هومن برود و دست پر برگردد. هومن با آمدنش به آشپزخانه، نهتنها سطح زندگیاش را تغییر داده بود، بلکه از یک موجود غمگین و بدشانس به موجودی شاد و خوششانس تغییر کرده بود. بزرگترین خوششانسیاش این بود که حالا خانوادهای داشت که نه فقط او را دوست داشتند، بلکه او را میفهمیدند. به نظر من این بزرگترین و بهترین چیزی است که یک موجود میتواند داشته باشد؛ فرقی ندارند یک مورچه باشی یا مگس یا یک انسان؛ همین که یکی باشد که تو را بفهمد و دوستت داشته باشد، کافی است.
هومن تا میتوانست غذا خورد و از دوستش یاسر که یک مورچه بود، خورجینی قرض گرفت و کمی غذا درونش گذاشت، چون اصلاً دوست نداشت که دوباره گرسنگی بکشد یا مجبور باشد باز هم از غذای توالت بخورد. خورجینش را پر کرد و راهی سفر شد. از تمام فضاهایی که یک روز با شوق و هیجان و ترس از آنها گذشته بود، عبور کرد و دیگر برایش اصلاً به چشم نمیآمدند. حتی با دیدن آن چیزهای نورانی که روزگاری فکر میکرد عبادتگاه هستند، خندهاش گرفت. در را که دید نشست تا نفسی چاق کند و با بهترین حال وارد توالت شود. کمی که گذشت، دوباره شروع کرد به پرواز کردن به سمت در. نزدیک در که رسید، دچار حس غریبی شد، حسی که تعادلش را از او گرفت و باعث شد زمین بخورد. خواست دوباره بلند شود، ولی نای هیچکاری نداشت. چشمهایش تار شدند و بدنش بیحس، و آرامآرام روح از بدنش خارج شد. عمر هومن به پایان رسید.
داستان بسیار زیبا و عمیق … شخصیت هایی روان و درست که هم مستقیم و هم غیر مستقیم میشه خیلی ها در این روزگار باهاشون همذاتپنداری کنند.
به طور کلی زیبا عمیق درجه یک.?
چه قابل تامل?
چه دیدگاه جالبی به ادم میده متنتون❤️
عجیب جالب بود
دمت گرم?