«گریه که می‌کنی چشم‌هایت زیباتر می‌شود، اشک مژه‌هایت را چنان از هم باز و جدا می‌کند که انگار ریمل زده‌ای و کمی از رژگونه‌ی قرمزت را در چشم‌هایت پاشیده‌ای. اگر از من بپرسی، تا چند سال دیگر چشم قرمز هم مد می‌شود.»

سرم پایین است و دارم به بشقاب بلغور گندم نگاه می‌کنم که هر قاشقش هفت کالری دارد و به جنگ چربی‌ها می‌رود؛ چربی‌هایی که با هر لایه‌ای که به امعاء و احشایم رسوب کرده‌اند، از زبان رگ و پوستم حرف‌هایی درباره‌ام شنیده‌اند و تعجب کرده‌اند که چطور تا اینجا دوام آورده‌ام، این‌ها را شنیده‌اند و ریشه‌هایشان را سفت‌تر کرده‌اند، در حافظه‌ی تک‌تک سلول‌هایشان این جمله حک شده که غصه آدم‌ها را چاق می‌کند و نسل به نسل در DNAشان تکثیر شده که هیچ‌وقت یادشان نرود آدم‌های چاق، آدم‌های غمگین‌تری هستند.

«تو هنوز به اون مرحله‌ی چاقی نرسیدی. نترس! هنوز هم می‌تونی با همین چشم‌های قرمز و چند کیلو اضافه وزن دلبری کنی.»

ظرف‌ها را که توی سینک می‌گذارم، ژست بالرین‌ها را به خود می‌گیرم. فضا پر از موسیقی آواز قو می‌شود. یک پایم را به سمت شرق می‌گذارم و پای دیگرم را اندکی به سمت غرب متمایل می‌کنم، دست‌های درون دستکشم را در انحنای پاهایم در هوا کش‌و‌قوس می‌دهم و به سایه‌ام که روی پرده افتاده است نگاه می‌کنم. امکان دارد این لحظه که دارم با ظرف‌ها باله می‌رقصم، سایه‌ام توجه عابری را جلب کرده باشد و ایستاده باشد به تماشای رقص نور و سایه بر پرده‌ی آشپزخانه. با دست‌های کفی پرده را کنار می‌زنم و به عابری که در تاریکی کوچه پنهان شده و دزدکی نگاهم می‌کند لبخند می‌زنم، اصلاً نصف بیشتر مشکلات دنیا مال این است که آدم‌ها به‌هم لبخندهای پنهانی می‌زنند. برای همین است که آن افسانه‌ی قدیمی می‌گوید دلیل اینکه گاهی بی‌هوا و بدون دلیل لبخند می‌زنیم، این است که یک نفر پنهانی به ما فکر کرده و لبخند زده است.

روی کاغذ کیت‌کت برایم می‌نویسد: «درد بی‎دردی، علاجش آتش است» و کاغذ را مچاله می‌کند توی کیفم و پشت سرم لبخند می‌زند. نمی‌بینمش، اما لبخند کج‌و‌کوله‌ی روی لبانش را حس می‌کنم. کاغذ کیت‌کت را بیست سالی می‌شود که لای دفتر شعرم نگه داشته‌ام. هرازگاهی نگاهش می‌کنم و یاد آن لبخند پنهانی می‌افتم که هنوز پشت‌سرم است. احساسش می‎کنم و گاهی بی‌دلیل لبخند می‌زنم. اینکه همیشه فکر کرده من آدم بی‌دردی هستم، سوژه‌ی خوبی است که سال‌های بعد در یکی از داستان‌هایم از آن استفاده کنم. من با قدرت افسانه‌ای و جادویی‌ای که دارم، می‌توانم به هرکس که می‌رسم خود را خوشبخت‌ترین زن دنیا جا بزنم. برای این کار نیازی به حرف زدن ندارم؛ هرکس نگاهم کند در من بی‌دردی و شکوه می‌بیند، یادگار افسانه‌های قدیمی مادربزرگ‌ها، اکسیری جادویی از نسل‌های گذشته که از من در چشم دیگران موجودی اثیری می‌سازد. شبیه روباه سفیدی که در شبی زمستانی در تاریکی ظاهر می‌شود، برای لحظاتی به چشم‌هایت خیره می‌شود و پیش از آنکه بتوانی واکنشی نشان بدهی، ناپدید می‌شود. چشم‌هایت را می‌بندی و بعد که باز می‌کنی، به هر جا نگاه می‌کنی آن روباه سفید را با همه‌ی جزییات و خطوط تنش می‌بینی، انگار در یک لحظه حافظه‌ی چشم‌هایت را به تسخیر درآورده است تا همه‌ی عمر به هرچه نگاه کنی، قبلش یک روباه سفید ببینی.

«هیچ می‌دانی که گاهی ذکر جزییات، چقدر حال‌به‌هم‌زن می‌شود؟ انگار روی تردمیل کیلومترها راه بروی و بدانی به جایی نخواهی رسید.»

زندگی همین جزییات لعنتی است که باحوصله کنار هم ردیف شده‌اند؛ مثل عکس‌های درون آلبوم که اگر یکی را نبینی و سرسری از کنارش رد شوی، انگار ورق زدن آلبوم چیزی کم دارد. باید روی تک تک عکس‌ها دست بکشی، از بالا به پایین به آدم‌ها و اشیای توی عکس‌ها نگاه کنی، گاهی مکث کنی و چند لحظه به روبهرو خیره شوی و حالت که جا آمد، دوباره برگردی به آلبوم. گاهی درون یک عکس، چیزی را کشف می‌کنی که برای خودت تازگی دارد، مثل کشف نخستین چین‌های دور چشم وقتی رو به دوربین لبخند زده‌ای و فکر می‌کنی برای ظهور چین و چروک‌ها، زیادی جوانی.

این‌ها را که می‌گویم، صدای آژیر آمبولانس را می‌شنوم. یک نفر دارد زیر ماسک اکسیژن به جزییات زندگی‌اش فکر می‌کند؛ به اینکه آخرین بار که بی‌دلیل لبخند زده، در جواب لبخند پنهانی کدام آدم زندگی‌اش بوده؟ آخرین بار را با خس‌خس سینه به یاد می‌آورد. لب‌هایش زیر ماسک بی‌دلیل لبخند می‌زنند و چشم‌هایش را می‌بندد. صدای آژیر، جایش را به قارقار کلاغ می‌دهد. سرم را روی بالش می‌گذارم و از میان پرهای داخلش، صدای انبوه پرندگان را می‌شنوم.

چادر مادر را چسبیده‌ام و برای کبوترهای چاهی میدان عباسعلی دانه می‌پاشم. اینجا شهر کبوترها است. همه‌ی کبوترهای شهر اینجا جمع می‌شوند تا از دست‌هایی که برایشان دانه می‌ریزد، با بق‌بقوی گرفته‌ی صدایشان تشکر کنند. آب که می‌خورند، نگاهشان می‌کنم. گردن کوتاهشان را بالا می‌گیرند و زیر لب چیزی زمزمه می‌کنند. از مادر می‌پرسم به نظرت چه می‌گویند؟ نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم مادر زبان کبوترها را بلد است؛ آنقدر که موقع آب خوردن، حرف‌هایشان را لب‌خوانی ‌کند.

هر بار که پاهایم را روی قبرها می‌گذارم، مادر دستم را می‌کشد و می‌گوید: «پاتو رو اسم‌ مرده‌ها نذار! از قبر بیرون میان و دنبالت می‌کنن! سعی کن از کنار قبرها رد بشی، نه از روشون، دختر جان!»

مراقبم که روی اسم‌ها پا نگذارم. با احتیاط کنارشان قدم برمی‌دارم، گاه برمی‌گردم و نوشته‌ها را می‌خوانم، تاریخ‌ها را می‌بینم و فکر می‌کنم در فلان تاریخ که یکی کارش به قبرستان ختم شده، من داشتم چه کار می‌کردم؟ بعضی تاریخ‌ها خیلی قدیمی‌اند و بعضی جدیدتر؛ مثلاً وقتی داشتم از پایان‌نامه‌ام دفاع می‌کردم یک نفر اینجا کنار خرما و حلوا و روضه‌خوان، به اولین روز زیر خاک رفتنش فکر می‌کرده، بعضی‌ها درست همسن کودکی‌هایم بوده‌اند که رفته‌اند، از بعضی‌ها کوچک‌ترم و از برخی دیگر بزرگ‌تر. بعضی نام‌ها برایم آشناست و با خواندنشان مکث می‌کنم، از کنار بعضی دیگر بی تفاوت‌تر عبور می‌کنم.

کم‌کم می‌رسم به غمگین‌ترین گوشه‌ی قبرستان که برای رسیدن به آن باید از یک برآمدگی تپه‌ مانند پایین رفت، جایی که حتی پنج‌شنبه‌ها هم کسی به ملاقاتش نمی‌آید و جز گل‌های خودروی کنار قبرها، همنشینی ندارد. مادر می‌گوید سیاسی‌ها و اعدامی‌ها را که اجازه ندارند کنار مردگان عادی دفن شوند، اینجا دفن می‌کنند. همیشه تنها از آن بالا به گل‌های سفید و زرد ته دره نگاه می‌کردم و هیچوقت اینجا را از نزدیک ندیده بودم. به یکی از قبرها که می‌رسم می‌ایستم. به گل‌های سفیدی که کنارش روییده خیره می‌شوم، انگار گل‌ها سنگ را شکافته‌اند و از هم‌نشینی مردگان برگشته‌اند، به همان اندازه که زنده‌اند انگار جان ندارند. باد یکی از دست‌هایش را دور گل‌ها انداخته و با دست دیگرش در موهایم چنگ می‌زند. موهایم همچون زنان رقاصی که دسته‌جمعی باله می‌رقصند، با هربار حرکت گل‌ها در باد، موزون و نرم تکان می‌خورند. کنار قبر قدیمی و رنگ‌و‌رورفته‌ای زانو می‌زنم و با لبخند ناگهانی و بی‌دلیلی که روی لب‌هایم ظاهر می‌شود، نام حک‌شده بر آن را می‌خوانم. دخترک که حالا به دوقدمی‌ام رسیده، پایش را روی اسم مرده‌ی توی قبر می‌گذارد. مادرش فریادزنان دستش را می‌کشد و می‌گوید: ‹صدبار گفتم پا رو اسم مرده ها نذار! از قبر میان بیرون و دنبالت می‌کنن!»

روباه سفیدی از پشت گل‌های سفید روییده کنار قبر، به رفتنم نگاه می‌کند. از پشت سر لبخندش را احساس می‌کنم و با باد که همچنان دستش را از موهایم برنداشته، دنبال دخترک راه می‌افتم.

1 نظر در حال حاضر

  1. از خواندن این داستان لذت بردم، خط روایتی آرام و دلنشینی که مخاطب را همراه می‌ کرد آمیخته با رنگ و بوی اساطیری. امیدوارم در آینده از خانم مریم علی اکبری بیشتر بخوانم

پاسخ دادن به عادل لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *