محمد پنجانگشتی باز هم مثل همیشه رفته بود کفزنی. همیشه ساعت شش صبح پا میشد، داروهایش را میخورد و اسپری تنفسیاش را برمیداشت و بعد از یک صبحانهی جانانه -البته به قول خودش وگرنه همه میدانیم که یک تخممرغ آبپز با دو لیوان شیر پرچرب کاله که صبحانهی جانانه نمیشود- راه میافتاد. همهی محله میدانستند که محمد پنجانگشتی کمافیسابق دزد است و هر روز میرود بالایشهر برای کفزنی، اما بهخاطر آن سه سالی که رفته بود جنگ و بیماری آسمی که از شیمیایی شدن توی شملچه میآمد، احترامش را نگه میداشتند؛ مخصوصاً یک خانواده، خانوادهی آقا مصطفی سبزیفروش، همان خانوادهای که محمد به خاطرشان رفت جنگ و وقتی برگشت، دید که جا تر است و بچه نیست.
بگذریم. محمد پنجانگشتی الان دیگر چهلساله شده بود و به قول خودش عاقل و بالغ بود و روی حساب و کتاب رفتار میکرد.مثلاً روزی صدهزار تومان باید کفزنی میکرد، اگر این مبلغ دوساعته جمع میشد، مابقی روز را مینشست روبهروی خانه و مغازهی آقا مصطفی سبزیفروش و بدون اینکه حرفی بزند، زل میزد به روبهرو تا وقتی که آفتاب غروب کند. فقط گاهی دست میکشید روی ریش و سبیل جوگندمی و بلندش و بعد یک نخ سیگار وینستوناولترا میکشید و گردنش را بالاپایین میکرد. کسی کار به کارش نداشت، از دو سال پیش که مادرش مرده بود دیگر کسی ندیده بود داخل خانهی محمد رفتوآمدی بشود. میگفتند بیکسوکار است اما محمد هیچوقت در مورد این موضوع با کسی حرف نزده بود و نمیزد. آدم عجیبی بود. در عینحال که ساده بهنظر میرسید، قدیمیهای محله او را میشناختند اما جدیدها نه، چون اصلاً کسی یادش نمیآمد توی محله حرفی بزند. حتی خریدهایش را هم از سوپرمارکت محلههای دیگر میکرد. همهچیز به همین حالت بود و روزها تکراری، تا اینکه یک روز ساعت شش صبح که محمد برای صبحانهی هر روز بلند شد، حس غریبی داشت، درست مثل تابستان همان سالی که تصمیم گرفت برود خط مقدم، برود و همدم گلوله و خمپاره شود؛ اما هیچ دلیلی برای حسش پیدا نمیکرد. حتی از پنجرهی آشپزخانه که درست کنار گاز رومیزی که در چربی و لکه غرق شده بود، به بیرون سرک کشید، اما هیچچیز عجیبی پیدا نکرد. مثل هر روز، آفتاب قد کشیده بود روی شهر و گنجشکها با هم یکصدا جیکجیک میکردند.
محمد لب بالایش را جمع کرد و دماغ نسبتاً بزرگش مچاله شد؛ مثلاً میخواست با این کار همهچیز را برای خودش عادی جلوه بدهد. خب شاید بپرسید چرا؟ چه دلیلی دارد که یک نفر خودش را گول بزند؟ اما آدمهای تنها، درون خودشان چندین شخصیت دارند، درون خودشان شهری دارند، شاید به همین خاطر هم هست که آدمهای تنها انگار برای شهری که تویش زندگی میکنند، نیستند. تخممرغ ها حاضر شدند و محمد صبحانهی جانانهاش را خورد و از خانه زد بیرون؛ مثل هر روز، فقط نه با آرامش هر روز بلکه با حس غریبی که به او دست داده بود. ساعت حدود سه ظهر بود که محمد وارد محله شد و سر جای همیشگیاش نشست. یک نخ سیگار دود کرد و عباس آقا با لیوان شربت آبلیمو آمد سمتش. گاهی این کار را میکرد اما نه همیشه. محمد با دست راستش سبیلهایش را داد بالا و یک نفس شربت آبلیمو را هورتکشان سر کشید. عباس آقا رو به محمد کرد و گفت:
«آقا ممد، امروز نزدیکای نماز ظهر توی مسجد بودم که یک نفر سراغتونو گرفت، وقتی دید نیستین گفت ساعت پنج دوباره میاد.»
– «خودش رو معرفی نکرد؟»
: «نه، اما مال این شهر نبود.»
– «ممنون عباس آقا. منتظر میمونم.»
عباس آقا لیوان را از دست محمد پنجانگشتی گرفت و محمد هم یک هزار تومانی توی جیب راست شلوار جین عباس آقا گذاشت و او با اصرار قبول کرد. ساعت حدود پنج بود و خورشید داشت کلهپا میشد که مردی قدبلند با موهای بلند و خرمایی و کیفی که مخصوص حمل ساز بود، وارد شد. محمد از دور که او را دید، شوکه شد، نفسنفس زد. مرد از دور دویید و هر دو مرد همدیگر را بغل کردند؛ شاید توی این چند سال -بعد از مرگ مادرش- این اولینباری بود که مردم محله، گریهی محمد پنج انگشتی را دیدند. محمد در بغل مرد قدبلند که بصیراحمد صدایش میکرد، ده دقیقه گریه کرد، و بعد بصیراحمد با فشار دادن شانههای محمد، او را از خودش جدا کرد. محمد که دستپاچه شده بود، بصیراحمد را به خانه دعوت کرد و خودش هم جلوجلو مثل یک سردار پیروز جنگ که از فرط مستی نمیتواند راست و صاف راه برود، به راه افتاد.
محمدپنجانگشتی، کلید را انداخت داخل قفل و در خانه را که با ضدزنگ قرمز رنگ شده بود، بازکرد. تعارف جانانهای زد و بصیراحمد همزمان که داشت دست میکشید روی موهای خودش، وارد شد. خانه یک حیاط کوچک داشت، شاید به زور بیستمتر میشد. یک گل یاس رونده هم روی دیوار سیمانی و کهنهی خانه فرمانروایی میکرد. درِ سالن خانه شیشهای بود با حفاظهای رنگرفته و پوسیده، و کف سالن یک قالی قرمز پهن بود که رویش یک روفرشی قرار داشت که روی آن جای سوختن بود، سوختن با سیگار. بصیراحمد نشست و محمد رفت آخر سالن و وارد آشپزخانه شد و کتری را گرفت زیر شیر آب و فندکش را کنار گاز پرت کرد.
: «زحمت نکش لالا*، از تو به ما رسیده.»
– «برادر بالاخره باید یه چیزی باشه که. گلوت خشکه. شرمنده من اینجا جز چایی چیزی ندارم فعلاً.»
: «دشمنت شرمنده…»
محمد گاز را روشن کرد و آمد توی سالن و نشست کنار بصیر احمد. به قول خودش آدم باید همیشه تنگ دل رفیق بشیند. بصیراحمد با دست چپ، سازش را از دوشش برداشت و گذاشت روی پای محمد. محمد دست توی ریشش برد و خندید.
: «شوخی میکنی دیگه؟»
– «اینهمه راه از اونسر دنیا نیامدم که ممد پنجانگشتی معروف بهم بگه شوخی میکنم.»
: «اون ممد پنجانگشتیای که تو داری میگی، خیلی وقته مُرده. دستاش کثیف شده. جای سیم، کثافتکاری میکنه.»
– «خودت بهم گفتی یه پهلوون همیشه پهلوونه، حتی اگه جای زورخونه، توی جوب بخوابه.»
: «آره، پهلوون، نه آدمی مثل من.»
– «پس الکی بهت میگفتیم ممد پنجانگشتی؟»
: «شلوغش میکردین.»
– «نذار چایی نخورده ازت دلخور شم. شایدم چون ساز ما قابل نیست نمیزنی…»
: «بحث این حرفا نیست لالا، بحث دِله که دیگه دَله شده.»
– «جان فرنوش، یه حالی بهم بده. مشتی، اینهمه راه نیومدم که از دلگی بهم بگی…»
محمد نگاهی کرد به بصیراحمد و بعد به گل روفرشی که با سیگار، پارهپاره شده بود. ریشش را مرتب کرد و گفت:
«آتیشم زدی،ولی چشم…»
ساز را از کاورش بیرون آورد. کتری روی گاز شروع به فسفس کرد. بصیراحمد با اشارهی دست به محمد پنجانگشتی فهماند که خودش چای را میریزد. به آشپزخانه رفت و دو تا لیوان برداشت. چای کیسهای را انداخت داخل لیوان اول و آبجوش را سرازیر کرد. محمد انگشتهاش تازه گرم شده بود و چند ثانیهای بود که داشت ساز میزد. بصیراحمد چای را آورد و درست سمت راست محمد نشست. دو زانویش رو با دستهایش بغل کرد و مثل بچهای که دارد از پدرش داستان میشنود، زل زد به محمد.
: «اونطوری نگاهم نکن!»
– «مثل اینکه یادت رفته، شیرینترین ریتمها و گوشهها رو تو میزدی!»
: «گفتم که، این دستها دیگه اون دستهای قدیم نیست!»
– «اما هنوزم که بین بچهها میگی ممد پنج انگشتی، همه هم میشناسنش، هم واسه ساز زدنش آب از لبولوچهشون آویزون میشه.»
محمد شروع کرد به زدن آهنگی قدیمی و بیهوا زد زیر آواز: «حال که دیوانه شدم میروی…» حدود نیم ساعت محمد ساز زد و بصیراحمد به او نگاه کرد. بالاخره محمد طاقت نیاورد و گفت:
«چرا بعد اینهمه سال برگشتی؟»
– «هاهاها! یعنی تو نمیدونی؟»
: «من چیو بدونم لالا؟»
– «برگشتم که برگردونمت!»
: «قدیما لطیفههای بهتری میگفتی!»
– «لطیفه نیست! لالا شهر تو کابله، اینجا برای تو نیست! کابل الان خیلی تغییر کرده. مردم بهتر شدن. دیگه مثل اون سالها نیست که ما مهاجرت کردیم. الان دیگه هرکسی برای خودش بروبیایی داره.»
: «نمیتونم.»
– «اصلاً کابل رو بیخیال، میریم هرات. اونجا امنترم هست. اصلاً میریم قندهار، ولی برگرد به جایی که خاکته.»
: «خاک من اونجاییه که من واسهش رفتم جنگیدم. من واسه این خاک رفتم جنگیدم.»
– «هرکی رو گول بزنی من رو نمیتونی گول بزنی! تو واسه خاک رفتی بجنگی؟»
: «پس نه، رفتم ببینم اسلحه چه شکلیه.»
– «تو برای جلب رضایت بابای فرنوش رفتی جنگ. اصلاً بهخاطر فرنوش با ما برنگشتی.»
: «اومدی من رو ببینی یا نمک بپاشی؟»
– «اومدم بگم دیگه بسه. کنار بیا، فرنوش دیگه نیست، رفته…»
محمد حرفش را قطع کرد و گفت: «قبر مادرم رو چیکار کنم؟ اونم میتونم با خودم بیارم؟»
– «لالا، تو رو به خدا بسه، چرا بهانه میاری؟ مادرت الان یه مشتی استخون بیشتر نیست! تا کی میخوای با این فکرها خودت رو اینجا بسوزونی؟ به خدا که اگه بمیری اینجا، هیچکس جنازهتم دفن نمیکنه…»
: «اینطوری نگو. مردمان خوبی هستن.»
– «بحث مردم نیست، بحث اینه که تو اینهمه ساله اینجایی ولی هنوز یه شناسنامه نداری…»
: «نداشتههام رو بزن تو سرم، آفرین! تو رفیقی! اصلاً مگه من پیغامپسغام دادم که بیای نجاتم بدی؟»
– باشه باشه… مخلص کلام، من فردا دارم برمیگردم کابل. رییس یه شبکه شدم. میتونم برسونمت به اونجایی که لایقشی، میتونم جبران کنم زحماتت رو، اصلاً بگو ببینم، تو خودت برای ولایتت دلت تنگ نشده؟»
: «مگه میشه نشده باشه؟ اما با این زنجیرهای پام چیکار کنم؟»
– «تا فردا فکر کن لالا، دوست دارم بیای باهام.»
◼
محمد و بصیراحمد توی رختخواب بودند. بصیراحمد خوابیده بود و خرناسهی نازکی میکشید اما محمد نتوانسته بود بخوابد. به پشت دراز کشیده بود و نگاه دوخته بود به سقف. انگار سقف برایش پردهی سینمایی شده بود از تمام این سالهایی که مهاجرت کرده بود؛ از همان روزهای اول که آمده بودند و سختیهایی که کشیده بودند، تا نوجوانی و رفاقت تنگاتنگش با بصیراحمد و ساز زدن و شهرهی محله شدن؛ لبخند به لب داشت تماشا میکرد.
نوبت به جوانی رسید و سروکلهی فرنوش با آن چادر گلگلی و ناز و کرشمهی مشهور خودش پیدا شد و دل محمد که حالا به خاطر نواختن ساز بینظیرش به ممد پنجانگشتی مشهور شده بود را برد. محمد با دیدن فرنوش روی دیوار اخم کرد، خیرهتر شد. سعی کرد تمام و کمال یادش بیاید. صحنهها بیرحمانه سریع داشتند از سقف میگذشتند، همهی روزها؛ روزهایی که محمد و فرنوش توی کوچهی بنبست، بستنی یخی میخوردند تا روزهای حسودی محمد به پسرخالهی فرنوش و آن دعوای تماشایی، و قهری که بیشتر از دو روز طول نکشید. حتی آن روز بارانی که محمد کیف سازش را بالای سر فرنوش گرفته بود تا خیس نشود و فرنوش هم با لبخند و دوستت دارمی که توی چشمهایش غوغا میکرد به محمد گفته بود:«دیوونه!»
محمد داشت به پهنای صورت اشک میریخت و اصلاً متوجه رد شدن ساعت نبود، فقط میخواست فرنوش را روی دیوار ثبت کند تا شاید دیگر نرود. حتی تا آخر امشب، تا فردا صبح نرود. یادش آمد آن روزی که با مادرش رفته بودند خواستگاری فرنوش. فرنوش هم موهای خرماییاش را حسابی و با زرنگی هی به هر بهانهای به محمد نشان میداد. دخترک دلش با محمد بود اما پدرش راضی نبود. آن دوران هم اوایل جنگ بود و هرکسی که از محله میرفت خط مقدم، پهلوانی میشد که بیا و ببین. همین موضوع بهانهی خوبی بود تا پدر فرنوش بهانه تراشی کند و از شر این عاشق خلاص شود. او شرط کرده بود که برای ازدواج، محمد باید برود خط مقدم. محمد اول قبول نکرد، چون تک فرزند بود و مادرش جز او کسی را نداشت؛ اما این عشق لعنتی مگر به او اجازه میداد که پای حرفش بماند؟ یک ماه دوام آورد و بعدش به سمت خط مقدم رفت. دو سال جنگید و چند ترکش را در خودش جای داد تا اینکه در آخرین عملیات شیمیایی شد و برگشت به محله اما…
پدر فرنوش، فرنوش را به هر زوری که شده بود از کشور خارج کرده بود. محمد هم آنقدر درگیر سوز ریهاش بود که به سوز جگرش توجه چندانی نکرد. فقط دیگر توی محله با هیچکس حرف نزد. مادرش که مُرد، روزها جلوی در خانهی فرنوش مینشست و با هیچکس حرف نمیزد، انگار که مرده باشد. واقعاً هم مرده بود، فقط نفس میکشید.
محمد دیگر چشمهایش را بست اما حال طبیعی نداشت. دیگر صدای بصیراحمد برایش خرناسهی یک دوست نبود، صدای دوشکا و خمپاره بود، صدای سالها تنهایی بود. خورشید از کوه قد کشیده بود و تنش را روی شهر انداخته بود. خانهی ممد پنجانگشتی سوت و کور بود. خبری از صبحانهی جانانه نبود. هر دو مرد رفته بودند.
* برادر
دو جای این داستان مو به تن من سیخ شد
یکی اینجا :
چه دلیلی دارد که یک نفر خودش را گول بزند؟ اما آدمهای تنها، درون خودشان چندین شخصیت دارند، درون خودشان شهری دارند، شاید به همین خاطر هم هست که آدمهای تنها انگار برای شهری که تویش زندگی میکنند، نیستند.
یکی دیگه اخرش که نوشته بود :
هر دو مرد رفتند …
واقعا لذت بردم
دلم میخواد بیشتر
از بنیامین عباسی بخونم
چقدر احساسات مختلفی میشد از متن زیباتون گرفت
امیدوارم زیاد بنویسید باعث لذته خوندن متن ها با دیدگاه چند بعدیه شما❤️