بارها به سارا گفته بودم که بچه نمیخواهم و نفرت شدیدی نسبت به مقولهی پدر شدن دارم. سارا هم معمولاً از فرط ناراحتی سرش را پایین میانداخت و میخواست که دیگر حرفش را نزنم یا اینکه خودش موضوع بحث را عوض میکرد.
همدیگر را دوست داشتیم و زندگیمان بدون هیچ مشکلی پیش میرفت. همهچیز سر جایش بود. تفریحمان، عشقبازیمان، سینما و کافه رفتنمان، نوشتنم، کتاب خواندنم، فیلم دیدنم و… . راضی بودم، تا جایی که یک شب سارا را مستأصل و پریشاناحوال دیدم. حالش خوب نبود. آنشب هرچه جویای حالش شدم، هیچ نگفت. رفت و خوابید. فردایش وقتی که جلوی تلویزیون نشسته بودم و اخبار میدیدم، آمد جلویم ایستاد و رک و مستقیم گفت: «من حاملهام!»
برای چند ثانیه دنیا دور سرم چرخید. سرم گیج رفت، انگار که پتکی را به گیجگاهم کوبیده باشند؛ و این ضربه دو چندان شد وقتی که بلافاصله گفت: «میخوام به دنیا بیارمش!»
این را گفت و بلافاصله رفت و مرا کنج رینگ با ضربههای مهلکی که مدام به سر و بدنم میخورد تنها گذاشت. چند دقیقهای گذشت تا بتوانم حرفش را هضم کنم. رفتم بالای سرش: «یعنی چی که می خوای به دنیا بیاریش؟! ما سالها سر این موضوع حرف زدیم!»
– نه. من حرف نزدم. فقط تو حرف زدی حمید! فقط تو بودی که همش نفرتت از تولد یه بچه رو میکوبیدی تو سر و صورتم، و منم همیشه سکوت میکردم و غریزهی مادر شدنم سرکوب میشد! حالا من حاملهم و میخوام این بچه به دنیا بیاد! با تمام وجودم دوستش دارم و به احدی اجازه نمیدم که جلوی تولد این بچه رو بگیره!»
– تو نمیفهمی! بهخدا نمیفهمی! این بچه گند میزنه تو زندگی عاشقانهی ما! وقتی این توله بیاد تو زندگیمون، دیگه باید با همهی خوشیهایی که داریم خداحافظی کنیم! تفریح تعطیل، خوشگذرونی تعطیل، سینما رفتن تعطیل، مسافرت رفتن تعطیل! دیگه هرچی درمیاریم رو باید خرج پوشک و لباس و شیرخشک و مهد کودک و مدرسه و دانشگاه و ازدواج و کوفت و زهرمار این توله کنیم! اینا رو میفهمی؟! با اومدن این بچه دیگه هیچ وقت و انرژیای برای خودمون نمیمونه! باقی عمرمون رو باید هدر بدیم به پای این بچه. این بچه گند میزنه به زندگی ما! باید سقطش کنی!
– برام هیچ اهمیتی نداره حمید. باور کن نظرات تو در مورد بچه و زندگی برام هیچ اهمیتی نداره! من حاضرم تموم عمر و زندگیمو به پای این بچه هدر بدم. هیچ سقطی در کار نیست. من این بچه رو سالم به دنیا میارم!
– نمیذارم! نمیذارم این کارو بکنی! من از صدای جیغ و ویغ کردن و زر زدن یه بچه که قراره بیست و چهار ساعت رو مخم بره متنفرم! آرامش رو ازم میگیره! دیگه چهجوری کتاب بخونم، چهجوری بنویسم؟! با اومدن این بچه من باید نوشتن رو بذارم کنار! من این کار رو نمیکنم!
از کوره در رفت: «تو گه میخوری که بخوای جلوی تولد این بچه رو بگیری! شاشیدم رو تموم نوشتههات! بیست ساله داری مینویسی. چه گهی شدی مگه؟ گور بابای خودت و کتابات!»
همه چیز خراب شد. آن زندگی خوب و رابطهی رمانتیکمان به وسیلهی تولهای که درون شکم سارا بود، خراب شد. پیشبینیاش را میکردم و مثل روز برایم روشن بود که گند میخورد به همهچی، و خورد! شکم سارا هرروز بزرگتر میشد و ما کمتر و کمتر باهم حرف میزدیم، جدا میخوابیدیم و جداگانه غذا میخوردیم. احساس کردم بین من و سارا کیلومترها فاصله افتاده. فاصلهای که آن تولهسگ مسببش بود.
سارا چند ماه بعد زایید و موجود کوچک نفرتانگیز پایش به خانهمان باز شد. وقتی در بیمارستان بچه را به بغلم دادند، مطلقاً هیچ حسی نسبت به او نداشتم. همچنان که در بغلم بود، نگاه خستهای روانهی صورتش کردم و با خود گفتم: «سلام موجود کوچک چندشآور! تو با همین جثهی کوچکت قرار است کثافت بزنی به زندگی من!» رابطهی من و سارا از هم پاشیده شده بود. نه خبری از بیرون رفتنهای مداوممان بود و نه سینما رفتن هفتگیمان و نه حتی یک بوسهی خشک و خالی. تنفر من نسبت به این بچه روزبهروز بیشتر میشد، موجودی که گند زده بود به زندگی من. آنقدر نسبت به آن موجود تنفر داشتم که حتّی با اسم خطابش نمیکردم. هروقت میرید یا شیر میخواست، به سارا میگفتم: «این شیر میخواد» یا «بیا اینو تمیز کن، کثافتکاری کرده.»
سارا اما خوش بود. خودش را خوشبختترین انسان عالم تصور میکرد. بچه را بغل میکرد و با او حرف میزد و برایش شعر میخواند و قربان صدقهاش میرفت. دیگر به من هیچ توجهی نداشت. شده بودم یک انسان اضافی، یک پسماندهی دور ریختی.
اما اوضاعم جایی وخیم شد که خواستم بعد از چند ماه بروم سراغ نوشتن و رمانم را تمام کنم. نشد! مطمئن بودم چنین اتفاقی خواهد افتاد، و افتاد! دو دقیقه هم سر میز تحریر و روی رمانم تمرکز نداشتم. بچه زر میزد، جیغ میکشید، گریه میکرد، میرید به خودش. حالم از آن موجود بهم میخورد. زندگی و اندک خوشیام را نابود کرده بود.
تا میرفتم سراغ رمانم، صدای نکرهاش درمیآمد و زر زدن گوش خراشش را شروع میکرد. موجود کوچولوی بیریخت نفرتانگیز! چند ماه با خودم کلنجار رفتم تا جوری آرامش را برای خودم مهیا کنم برای نوشتن. اما نشد. نه وقتی برای نوشتن داشتم، نه اعصابی. جیغهای آن بچه روانم را میخراشید. در خیالم بارها و بارها سر آن بچه را گرفته و به دیوار کوبیده بودم، اما فقط در خیال… اینطوری نمیشد.
یک روز تصمیمم را گرفتم. رفتم و به سارا گفتم: «باید جدا شیم. من دیگه تحمل این زندگی مزخرف رو ندارم!»
– باشه مشکلی نیست. طلاق بگیریم. فقط مهریهمو بده.
– چی؟ دویست تا سکه بهت بدم؟! تو چرا انقدر ظالمی زن! از کجا بیارم دویست تا سکه؟ میخوای منو بندازی گوشهی زندون؟
– همینه که هست. میخواستی موقع خواستگاری قبول نکنی مهریه رو!
– من اون موقع عاشقت بودم! نمیدونستم یه روز میخوای سر مهریه کاسبی راه بندازی! چه بلایی سرت اومده؟! به زندگیمون فکر کن که قبل از اومدن این بچه چقدر رمانتیک و عاشقانه و عالی بود! به اون همه عشق و علاقه فکر کن! به کجا رسیدی؟ بهخاطر این بچه؟! بهخاطر این کثافت حالبههمزن گند زدی تو رابطهمون؟! حالا میخوای ازم دویست تا سکه هم بگیری؟! ندارم!
– اگه میخوای طلاقم بدی باید مهریهمو بدی، اگرم نداری میری زندان. میتونی طلاقم ندی و همین گوشهی خونه زندگیتو بکنی!
– صدای جیغ و گریهی این بچه نمیذاره که من بنویسم! یه جوری خفهش کن!
– خودت خفه شو! درست حرف بزن. گور بابای خودت و نوشتههات!!
– نظر تو در مورد نوشتههام برام هیچ اهمیتی نداره. باید صدای این بوزینه رو خفه کنی تا من بتونم بنویسم!
– درست حرف بزن! این بچته!
– نه نیست! نیست!
نمیدانستم چه غلطی کنم. نمیشد در این خانه ماند. هیچ جوری آرامش نداشتم که به کارم برسم. از طرفی سارا و آن بچه برایم شده بودند آینهی دق! از دیدنشان رنج میکشیدم. طلاق هم ممکن نبود. پولی برای دادن دویست سکهی طلا نداشتم! اغلب زنها اینگونهاند، با عشوه و لوندی و عشق خودشان را وارد زندگیات میکنند و بعد تبدیل میشوند به کاسبان مهریه. آن همه عشق و عاشقی را فراموش میکنند و گند میزنند به زندگیات.
باید کاری میکردم. شرایطم به طرز اسفناکی غیرقابلتحمل شده بود. یا باید خودم را میکشتم و راحت میشدم یا…
◼
حمید، یک شب از خانه بیرون رفت و دیگر هیچوقت برنگشت. نه یادداشتی از خودش به جا گذاشته بود و نه حتّی موبایلش را برده بود. به هیچکس نگفت که کجا میرود. رفت و غیبش زد.
دو سال بعد جنازهی او را در خانهای محقر و اجارهای پیدا کردند. سارا به مراسم ختمش نیامد. تنها چند نفر از دوستانش بر مزارش گریستند.
بچه که بزرگ شد، به او گفته شد که پدرش معتاد و شیشهای بود و به جرم حمل مواد مخدر اعدامش کردند. سارا این را به او گفته بود.