تقدیر زمان درد است، بی طاقت اگر باشی
برگرد به خود امشب از پنجهی تاریکی
آزاد بمان در اوج، همراه پرستوها
شاید برسد امّید از کوچهی باریکی
بغض است و ندارد راه، اشک است و ندارد چاه
افتاده سکوت از سرو بر خلوت پالیزی
پاداش هوا برگ است، درداست و دوا مرگ است
افروخته است آتش بر خیمهی پاییزی
نیم است و ندارد پُر، دُردانه ندارد دُر
هور است و حلولش کور، شعر است و شعورش شور
سوزی که ندارد نی در شعلهی این دنیا
با خنده بیا نزدیک با گریه برو از دور
شیر است ولی شمشیر! آهنگر در زنجیر
از کُنده نخواهد رفت بر چشم طبیعت دود
این کوچ ندارد سود، اندوه جهان با ماست
قمری که پرید از بوم، یک روز مسافر بود
میخانهی بیمِی را ویرانه بکن ساقی
با جام پر از مهرت سر زنده بیا پابوس
جوهر بِفِشان از کوه، بر هیبت این صحرا
شاید برود این رود تا سینهی اقیانوس
امیرنیما خدمتی