موتورِ گشت راهش را سد کرد. مأمور پشت راننده، دست گذاشت روی شانهٔ راننده و با یک حرکت از موتور پایین پرید. راننده موتور جک را با یک ضربهٔ پا پایین زد، سوئیچ را چرخاند و موتور را خاموش کرد.

مأمور دست گذاشت روی اسلحهٔ بغل کمرش و آمد روبه‌روی ملیحه و گفت: اسمت چیه؟ 

– ملیحه بیابانگرد.

مأمور لبهٔ کلاه خودش را گرفت و باز پرسید: 

– مال اینجایی؟  

 – نه مال روستای بالایی.

مأمور جلوتر آمد: 

– مشکوکی، باید بازرسی بدنی بشی.

ملیحه عقب‌عقب رفت و به دیوار بلوکی چسبید و داد زد:

– چیزی ندارم. مشکوک چی؟ بازرسی چی؟ دست به من نمی‌زنی! مگه خواهر مادر نداری؟

مأمور با پوزخند پرسید:

– چن سالته؟ 

ملیحه ابروهایش را توی هم کشید و صدایش را پایین‌تر آورد:

 – ۴۵ سالمه. اصلاً ۸۰ سالمه، حق نداری  به من دست بزنی.

مأمور چند قدم به سمت موتور عقب رفت:

– می‌آی پاسگاه اونجا مامور زن هست، چیزی نداری چرا فرار می‌کنی؟ چرا می‌ترسی؟

 ملیحه دوباره صدایش را بلند کرد:

– بله که فرار می‌کنم! از ترس جونم فرار می‌کنم!

 یک لحظه چهرهٔ «ممد»  جلوی چشم‌هایش آمد، بی‌جان و غرقه به خون کف قایق افتاده.

 بند کیفش را اریب انداخت دور گردنش. برقعش را بست، از پاسگاه بیرون آمد و کنار جاده ایستاد. آفتاب، درست توی چشمش بود. یک دستش را سایبان  و دست دیگر را به طرف جاده دراز کرد و برای ماشین‌های عبوری دست تکان داد ولی ماشین‌ها بی‌تفاوت و با سرعت رد می‌شدند. آتش باد افتاده بود توی چادر نازکش و گل‌های ریز و درشت آن می‌رقصیدند.

۱۵ دقیقه‌ای گذشت و ماشینی نایستاد. از دور یک تویوتای  دوکابین قرمز رنگ را دید. تا خط سفید وسط جاده جلو آمد. دست‌هایش را توی هوا پروانه‌ای تکان داد، راننده دستش را از پنجره بیرون آورد و اشاره کرد که کنار برود .تویوتا با سرعت رسید و از ملیحه رد شد. راننده سرش را از ماشین بیرون آورد و داد زد: هوووش!

ملیحه هم دست‌هایش را تکان داد: 

– اوووی، اووی!

 پشت سرش تف انداخت.

سر معده‌اش درد می‌کرد، چند تا مشت کوبید به شکمش. گلویش خشک شده بود و می‌سوخت.

چادرش افتاده بود روی شانه‌اش. جلبیل رنگ و‌ رو رفته و سوراخ‌سوراخش پیدا بود.

بالأخره مینی‌بوس آبی رنگی از راه رسید و سوارش کرد.

صندلی‌ها پر بود .رفت و روی بوفه نشست. شاگرد راننده را صدا زد: 

– آی پسر! آب خنک دارین؟

شاگرد از کلمن جلوی راننده، آب را در لیوان پلاستیکی ریخت و به او داد.

یک نفس سر کشید. پایش توی دمپایی می‌سوخت. چشمش افتاد به ناخن شستش، گوشهٔ ناخن شکسته و با گوشت جدا شده  و خون رویش خشکیده بود. همان موقع که موتور گشت تعقیبش کرده بود پایش خورده بود به قلوه سنگ. الان تازه سوزشش را احساس می‌کرد.

تکیه داد به صندلی و یک لحظه چشمش گرم خواب شد. باز همان کابوس همیشگی، خانه‌ای که در آتش می‌سوخت و دختر بچه‌ای که پا برهنه وسط حیاط خاکی ایستاده بود و گریه می‌کرد، نفس‌زنان از خواب پرید.

سر جاده روستا پیاده شد. از سر جاده تا خانه‌شان ده دقیقه‌ای راه بود . معده‌اش تیر می‌کشید.

رفت تا جلوی  خانهٔ  «کریم»  رسید.

 هانیه -خواهر کریم- روی صندلی کنار دکّه نشسته و کتاب فارسی پنجم دبستان را توی دستش گرفته بود و بلند بلند می‌خواند.

ملیحه از پشت به کمرش کوبید: 

– هااا چطوری هانیه؟ پ کریم کجان؟

هانیه از جا پرید. کتاب را روی سینه‌اش محکم گرفت:

– ترسیدم! کریم نی رفته شهر.

ملیحه برقعش را بالا زد، از یخچال بوجی یک نوشابه نارنجی فانتا از لای یخ‌ها بیرون کشید‌.

هانیه گفت: 

– اول پولش بده، کریم گفته قرضی ندم.

ملیحه با اخم نگاهش کرد: 

–  من با کریم حساب و کتاب دارم، شیر فهمه؟

با دربازکن فلزی، سر نوشابه را باز کرد سه‌نفس بالا کشید و شیشه را روی دکّه گذاشت و رفت.

خانه‌شان دو کوچه پایین‌تر بود، ته کوچهٔ بن‌بست. جلوی خانه که رسید با پهلو به در  زد و  در زنگ زده باز شد. سه پله پایین رفت، داخل حیاط بزرگ و سنگ‌فرش.

صدای کبوترها و بال و پر زدنشان پیچیده بود.

رفت و پایش را گرفت زیر شیر آب.

 «شیرو» از پشت فنس کبوترها بیرون آمد. شلوار کردی گشادش را تا روی سینه‌اش بالا کشیده، زیر پیراهنی سفید نازکش خیس عرق و به بدنش چسبیده بود. «شیرو» دو دستی گرد و خاک را از روی موهای مجعدش پاک کرد و روی سکو روبه‌روی ملیحه نشست نفس‌نفس پرسید‌:

– دیر کردی امرو؟

  ملیحه شیر آب را بست و آمد روی سکو کنارش نشست:

– ده بار به این کریم خدانشناس گفتم اون منطقه دیگه امن نیس نمی‌رم اونجا توو کله‌اش نمی‌ره‌‌ می‌گه اونجا خوب مشتری داره. هیچی امرو شک کردن مأمورا گرفتنم.

شیرو همینطور نفس‌نفس می‌زد. از جیب بغل شلوارش اسپری سالبوتامول آبی را در آورد و دو پاف زد توی دهانش و نفس عمیقی کشید و پرسید:

–  فروخته بودی؟

 – نه فقط دوتاش رد کرده بودم.

شیرو زد روی زانوی ملیحه و گفت:

– پس هشت‌تای دیگه رو دور انداختی حالا دیگه چن وقت بایس واسه این خدانشناس، مفتی کار کنی که حسابت صاف بشه؟ 

ملیحه جواب داد: 

– نه ننداختمشون که. خوردمشون. 

لکنت آمد توی صدای شیرو چشم‌هایش را گشاد کرد و گفت:

– چ چ چی؟ خو خو خوردی؟ بدبخت بیچاره اونا که مث تریاک نیس، خطرناکه.

ملیحه از جایش بلند شد: 

– چی خطرناکه؟ بسته‌بندی‌ان دیگه. الان روغن کرچک می‌خورم پس می‌دم.

اذان ظهر داشت از رادیو پخش می‌شد شیرو گوشهٔ اتاق کنار گاز تک‌شعله نشسته و چهار تا گوجه را توی ظرف رویی حلقه‌حلقه  می‌کرد. ملیحه وارد شد آمد و کنارش نشست. مشتش را جلوی شیرو گرفت و باز کرد.

 شیرو بسته‌های حاوی پودر سفید رنگ را کف دست ملیحه  شمرد.

– هفت‌تاس پ یکی دیگه‌اش؟!

نگاهش روی صورت ملیحه ثابت ماند. صورت ملیحه زرد و چشم هایش قرمز شده بود. زیر چشم‌هایش بنفش و پف کرده.  شیرو چار دست‌وپا رفت و بالش آورد: 

– بیا دراز بکش بخواب تا از سرت بپره.

اتاق دور سر ملیحه چرخید. به نظرش شیرو چهارتا شده بود. سرش را گذاشت روی بالش.

شیرو کبریت کشید و زیر گاز را روشن کرد و ماهی‌تابه را روی آن گذاشت. ملیحه خودش را به سمت شیرو چرخاند. مثل جنین خودش را جمع کرد و به شعلهٔ زیر گاز خیره شد و با صدای سنگین گفت: 

– اون سال بابا و ننه توی زمین اربابی گوجه و بادمجون می‌کاشتن بابا می‌گفت اوضاع کشاورزی امسال خوبه پول خوبی دستمونو می‌گیره، خدا بخواد امسال می‌ریم پابوس امام رضا.

ماهی‌تابه که گرم شد، شیرو روغن را در آن ریخت و بعد حلقه‌های گوجه را خالی کرد، قطره‌های آب و روغن به هوا  پریدند و صدای جز جز بلند شد.

ملیحه تند تند پلک زد و پرسید:

شیرو راستی تو اون روز کجا بودی؟ اون  ظهر که  ننه و بابا خوابشون برده بود،  چند تا کاغذ دستم بود . نشسته بودم توی «چارتای سوندی» و آتیش‌بازی، نفهمیدم چطور آتیش افتاد به سوندها، سقف چوبی، خدایا…

 ملیحه به  هق‌هق افتاد:

– فقط ۵ سالم بود، ننه و بابامون…

شیرو حرفش را قطع کرد:

– هی روزگار! بدبخت و بی‌کسمون کردی، آوارهٔ این خونه و اون خونه شدیم. یه روز زیر دست زن‌دایی یه روز زن‌عمو با هیشکی هم نمی‌ساختی.

شیرو آه کشید و گوجه‌ها را توی ماهی‌تابه چرخاند.

ملیحه به خودش پیچید و گفت:

–  پشت لبت که سبز شد رفتی کارگر «موسی مکانیک» شدی گفتی برمی‌گردیم خونهٔ خودمون بی‌بی هم اومد پیشمون که تنها نباشیم.

قطرات اشک بی‌اختیار از گوشه‌های چشمان ملیحه ریخت:

– هی، دارم می‌سوزم. خیلی وقته سوختم. «ممد» عاشقم بود، سه نفری می‌رفتیم  چتربازی  از «قشم» جنس می‌آوردیم، هر چی به تورمون می‌خورد؛ اسباب‌بازی، تلفن، ضبط صوت، سیگار… فرقی نمی کرد.

شیرو آه کشیدو تخم‌مرغ‌ها را توی گوجه‌ها شکست.

ملیحه به بالش چنگ زد: دفعهٔ آخری ممد می‌گفت وقتی برگشتیم عقدت می‌کنم می‌ریم مشهد.

یادته دفه آخری شیرو؟  ها؟

شیرو شعلهٔ گاز  را کم کرد و در ماهی‌تابه را بست:

– هااا یادمه. مگه آدم یادش می‌ره؟ «قایق گشت» افتاده بود دنبال قایقمون، ایست دادن نایستاد. نایستاد گفت در می‌ریم از دستشون، بد کرد، اونا هم تیر در کردن نشست  تخت  سینه‌اش، رو پای خودم جون داد.

شیرو آمد کنار ملیحه دست گذاشت روی پیشانی‌اش.

گفت:

– سردی.

دست ملیحه  را توی دست خودش گرفت، بی‌حس بود و لرز افتاده بود بهشان.

ملیحه نگاهش کرد و گفت:

 – آخ خدایا… لیلا هم تو رو خیلی دوست داشت دادنش به حاجی عرب، زن سوم شد. مرتیکه خر پول بود خب.

شیرو گفت:

– برم کسی پیدا کنم ببریمت درمونگاه. و با پاهای پرانتزی تند تند دوید و از حیاط بیرون رفت.

ملیحه داد زد:

– کجا می‌ری؟ چرا تاریک شد؟ پاهام داره می‌سوزه، انگار آتیش زدن کف پاهام.

شکمش را دو دستی فشار داد . عق زد. لخته‌های خون روی بالش و حصیر پخش شد.

داد زد : 

– شیرو، شیرو! کاروان کی از روستا می‌ره مشهد که کربلایی‌کاظم چاووشی بخونه و ما هم بریم بدرقهٔ زائرا؟ جمعیت رو سرشون نقل و سکه بریزن. شاید هم قسمت بشه… نه گمون نکنم قسمت ما بشه که زائر بشیم.

شیرو، شیرو! کجا رفتی؟ گوجه‌ها سوخت!

ملیحه به  پهلو کشان‌کشان خودش را به جلوی در اتاق رساند باز هم عق زد و خون بیرون پاشید.

صدای کبوترها را  شنید یک دستش را به بیرون در دراز کرد با صدای ضعیفی گفت: 

–  شیرو بیا امسال هر جوری شده بریم مشهد می‌خوام توبه کنم… یا امام رضای غریب…

ملیحه به خودش پیچید و صدای ناله‌اش در میان بغ‌بغوی و پرپر زدن کبوترها گم شد.گردنش کج شد و چشم‌هایش را بست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *