شب بود و ما فقط به تماشا نشستهایم
شب ماند و ما فقط به تماشا نشستهایم
تاریخ بیشرافت ما را نگاه کن
سر میبُرند و ما همگی چشم بستهایم
انبوه پوچ خاطرهها را نگاه کن
ما بیشمارهای به پایان رسیده را
عشق و امید و حسرتِ پیش از سقوط را
انبوه بمبهای به باران رسیده را
وقتی که غرق، توی سکوتیم! بیصدا
وقتی میان ما خفگی موج میزند
وقتی که بالهای تو را چید دست باد
کرم وجود ما به تنت پیله میتند
من هم مقصرم که تو را حبس کردهاند
من را حلال کن که پر از وحشتم رفیق
از ترس زندگی چقدَر خودکشی کنم
رگهای خستهام شدهاند آشنای تیغ
لعنت به ما! به ما که نجنگیده باختیم
مایی که جا زدیم و تو را جا گذاشتیم
افسوس زندگیش به پایان رسیده است
رویای کوچکی که نداریم و داشتیم
حمیدرضا امیرخانی