امپراطور را کشته بودند. من صبح که می‌خواستم بروم مدرسه پیدایش کردم. به کلّه‌ی بریده شده‌اش یک نخ کاموا بسته بودند و آویزانش کرده بودند به طلق موتور بابا و لاستیک موتور را هم پنچر کرده بودند. قفل در انبار هم سر جایش نبود. بابا از لحظه‌ای که خبردار شده بود مثل دیوانه‌ها هی دور حیاط می‌چرخید. لیوان آبی  را که مامان برایش آورده بود هم پرت کرده بود و مامان داشت شکسته‌هایش را از کف حیاط جارو می‌کرد و زیر لب به خروس و خروس‌باز فحش می‌داد. بابا یک دستش سیگار بود و دست دیگرش موبایل و همین‌طور که به این و آن زنگ می‌زد و نعره می‌کشید، لگد می‌کوبید به گلدان‌ها، به پیت بنزین، به موتورش، به هرچی که دور و بر حیاط بود. گاهی هم می‌آمد طرف من که از همان اوّل صبح چسبیده بودم به نرده‌های ایوان و کیف مدرسه‌ام کنارم ولو شده بود و داشتم یک‌بند گریه می‌کردم و دستی به سرم می‌کشید:
«فدای سرت، بابایی! فدای سرت!»
امپراطور بین همه‌ی لاری‌های شهر تک بود. کنارش هیچ خروس دیگری توی میدان به چشم نمی‌آمد. وقتی مسابقه داشت، همه‌ی شهر رویش شرط می‌بستند. بعضی‌ها عکسش را چاپ می‌کردند و می‌آوردند. همیشه هم برنده میشد و بابا دست پر برمیگشت خانه. من هم چندبار دور از چشم مامان، با بابا رفته بودم زمین پشت تره‌بار و جنگیدن امپراطور را تماشا کرده بودم. سیاه بود و پشتش پرهای طلایی برّاق داشت. قیافه‌اش شبیه هیچ خروسی نبود. مبارزه‌اش حرف نداشت. ضربه‌ی بی‌دستش۱ هم که معروف بود. یک‌بار زد و چشم خروس کاظم دوزاری را کور کرد. غوغایی شده بود. وسط جنگ خروس‌ها، آدم‌ها هم با هم می‌جنگیدند. کوچکتر که بود ظهرها که از مدرسه می‌آمدم، خودم سریع نواله‌اش۲ را درست می‌کردم و می‌پریدم توی انباری و با دست خودم می‌دادم بخورد. با آن گردن کج بلند و سینه‌ی جلوآمده‌، یک قیافه‌ی غلط‌اندازی داشت که حظ می‌کردی! یعنی با تنش چه‌کار کرده بودند؟
بابا گوشی‌اش را کوبید کف حیاط:
«اَه… سگ‌صاحاب! شارژ این گه تموم شد!»
مامان جارو و خاک‌انداز را گذاشت کنار و رفت که گوشی بابا را که باتری و قاب و هرچیزش یک گوشه‌ی حیاط افتاده بود، جمع کند:
«من می‌برم می‌زنمش به شارژ… دو دقیقه آروم بگیر، صلواتی چیزی بفرست!»
– «تو آخه از موبایل سر در میاری مگه؟ بابات موبایل داشته یا داداشای پشت کوهیت؟ میثم پاشو این گه رو از دست این بگیر ببر بزن به شارژ!»
خودم را از لای نرده‌ها جمع و جور کردم. اشک و آب دماغم قاطی شده بود. مامان فوراً گوشی و تکّه‌هایش را پخش کرد کف حیاط:
«به درک! به من چه اصلاً که حرص تو رو بخورم؟ صد دفه گفتم دیوارای این حیاط کوتاهه. امن نیست. من نصف شبا که تو دیر میای سایه‌ی آدم می‌بینم! گوش کردی؟ نکردی که!»
بعد غرغرکنان رفت توی خانه. من وسط فحش‌های بابا که به بلوک‌های سیمانی دیوارها نگاه می‌کرد، گوشی را برداشتم و سر هم کردم. چشمم به سر امپراطور افتاد که لب باغچه افتاده بود و چشم‌هایش بسته بود. دنبال مامان رفتم توی اتاق. شارژر را پیدا نمی‌کردم. مامان دستمالی برداشته بود و داشت با حرص میز کامپیوترم را که گوشه‌ی هال بود، گردگیری می‌کرد:
«همین می‌شه دیگه، همین می‌شه. خورد و خوراک و گند و کثافتش به کنار. اینکه من شده بودم حمّال در به دست اون حیوون هم به کنار. عاقبت پول قمار و خروس‌بازی توی خونه‌ آوردن و تو حلق زن و بچّه کردن همین می‌شه. شانس آوردیم ضرری به جونمون نخورده.»
شارژر را پای میز تلویزیون پیدا کردم و زدم به گوشی. روشن شد. مامان کیبورد را برداشته بود و می‌کوبید روی میز که آت و آشغال‌های لایش بریزد:
«چه گندی زدی به این؟! انگار صدساله تمیز نشده! ببینم تو یک‌کاره چرا مدرسه نرفتی؟ از خدات بود یه چیزی بشه نری. ننه‌ت می‌مرد هم این‌جوری گریه نمی‌کردی که واسه یه خروس داری خودتو می‌کشی!»
جوابش را ندادم. دوباره گریه‌ام گرفت. بوی پیازداغ توی خانه پیچید. مامان دستمال را روی کیبورد ولو کرد و رفت توی آشپزخانه. صدای در حیاط آمد. دوست و رفیق‌های بابا بودند. رفتم کیف مدرسه‌ام را از توی ایوان برداشتم و سلام کردم. جوابم را ندادند. بلند بلند با هم حرف می‌زدند و صدای من را نشنیدند. همه مثل بابا عصبانی بودند. یکی خم شده بود روی موزائیک‌های حیاط و ردّ لکّه‌های خون امپراطور را دنبال می‌کرد. یکی قسم میخورد که کار کاظم دوزاری است و دیشب او را توی محلّه‌ی ما دیده. یکی تلفن میزد برادرهایش را خبر می‌کرد که تیزی‌هایشان را بردارند و امشب برای دعوا آماده باشند. برگشتم توی خانه. کیفم را پرت کردم پای میز کامپیوتر و رفتم توی آشپزخانه. از صبح هیچ‌چی نخورده بودم. رفتم سر یخچال. عُقّم گرفت. هی سر خونی امپراطور جلوی چشمم می‌آمد. مامان داشت گوشت چرخ‌کرده و رب را با یک چیزهایی قاطی می‌کرد و هم می‌زد.
– «میثم زنگ زدم به پسرداییت گفتم بعدازظهر نیاد راستی. با این شلوغی خونه و اعصاب بابات وقت درس کامپیوتر دادن نیست که! نمی‌فهمم اصلاً این کامپیوتر گرفتن واسه تو نیم وجب بچّه چی بود آخه با این وضع درست؟»
لجم گرفت. امین می‌رفت دانشگاه. هفته‌ای یکبار بیشتر وقت نداشت و حالا مامان سر خود زنگ زده بود که نیاید. خواستم غر بزنم که صدای بابا از توی حیاط بلند شد:
«این قمه‌ی من باز چه قبرستونیه؟ زودی بیارش! هوی!»

مامان روی پلّه‌های ایوان نشسته بود و هی ذکر می‌گفت و کلید صلوات‌شمار توی دستش را فشار می‌داد. غروب شده بود و هنوز از بابا خبری نبود. موبایلش را هم نبرده بود. من هی بین اتاق و ایوان رژه می‌رفتم. می‌رفتم توی ایوان و دوباره برمی‌گشتم پای کامپیوتر. مودم را یواشکی روشن کرده بودم. اگر مامان می‌آمد و چراغ سبزش را می‌دید، دوباره داد و بیدادش بلند می‌شد و کارنامه‌ام را می‌آورد و توی هوا تکان میداد و پول قمار و خروس و بابا و امین و کامپیوتر و همه را نفرین می‌کرد. اما الآن حواسش نبود. اگر هم می‌آمد فوقش می‌گفتم دارم سوال‌های ریاضی را در می‌آورم. اینترنت را باز کردم که الکی تویش بچرخم. بعد فکر کردم توی اینترنت بنویسم آیا پول خروس‌بازی واقعاً حرام است؟ یعنی خدا امپراطور را از ما گرفته بود که بابا درس عبرت بگیرد؟ از امین نوشتن را خوب یاد گرفته بودم. یعنی نه که بدون نگاه کردن بنویسم، هی به کلیدها نگاه می‌کردم ولی خب از قبل بیشتر بلد شده بودم. امین همان روز اوّل که بالاخره بابا قبول کرد و مودم گرفتیم، یواشکی و دور از چشم مامان که هی با اخم دور و برمان می‌چرخید، یادم داده بود چه‌جوری می‌شود هرچی توی اینترنت می‌نویسم را بعدش پاک کنم که اگر مثلاً یکروز بابا با هیجان آمد پای کامپیوتر و گفت بزن عکس بهترین خروس لاری‌های ایران را توی اینترنت تماشا کنیم، یکدفعه آخرین جستجوهایم جلویش معلوم نشود و بدبخت شوم. نوشتم «آ…»، سرم را آوردم بالا «ی» را پیدا کنم که چشمم به صفحه‌ی کامپیوتر افتاد. دیدم آخرین جستجوها پشت سر هم ردیف شده‌اند:
آموزش بریدن سر خروس
آموزش و طرز تهیّه‌ی لازانیا روی گاز بدون فر
آیا وضو و غسل با ریملی که پخش نشود صحیح است؟

صدای گاز دادن وحشیانه‌ی موتوری توی کوچه پیچید. امّا صدای موتور بابا نبود. من جوری که بابا از سر فلکه تا توی کوچه یک‌بند گاز می‌داد را خوب می‌شناختم.

عاطفه اسدی

۱. ضربه‌ای که بعضی از خروس‌های جنگی، بدون گرفتن نوک، از دور به صورت حریف وارد می‌کنند. این نوع ضربات احتمال دارد که کور‌کننده باشند.
۲. غذای پرنده که به صورت خمیرمانند از ترکیب آرد، سویا و غیره تهیّه می‌شود.

1 نظر در حال حاضر

  1. چه قلم خوبی دارید لذت بردم. لحظهٔ آخر هم شوکه شدم. کل صحنه‌آرایی‌ها فرو ریخت در خدمت پایان‌بندی.
    اگه اجازه بدین داستانتون رو توی کانالمون به اشتراک بذاریم. ایمیلم رو ارسال می‌کنم خدمتتون

پاسخ دادن به میثم لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *