راه خواهد افتاد، از سپیده‌ای کبود
به ضرب گلوله‌ای ناچیز
که جمع می‌کند فریاد تاریخ را
در گلوی کوه
و از سینه‌ی زنان ایل
سرخ، رود رود می‌کند
زنانی با قامت آفتاب و قدمت نور
که زخم‌هایشان، استخوان را شکوفه داده است
بپیچ، بی‌هیچ فاصله‌ای به دشت
آنجا که اسب‌ها سم می‌کوبند، انتظار را
و زمین شبیه میوه‌ای نارس، گس می‌کند دهان آبشخور شهر را
ابر با این همه دلتنگی، گلایه اگر نمی‌کرد
راضی نمی‌شدیم
حالا اما، دستهایمان در سکّوهایی بی‌قرار جا مانده‌اند
و هیچ‌کس نیست
که آبروی رفته ایل را به کوه برگرداند
من مجاب خواهم شد
آن زمان که فلس‌هایم، ناخن خراشیده می‌شوند
و دشت چون تابه‌ای سرخ، تَف می‌دهد انبوه ماهیان آزاد را
گوش کن
گوش ماهی‌ها به خانه برگشتند
و این سوغات یزله رفتن خلخال‌هاست در جایی غریب
و این سوغات گل کردن گلوله است بر سینه‌ها
همیشه اشک از چشم جاری نمی‌شود
و زمین دست به دامان آسمان نخواهد شد
باید رخت عزا را به تن کنیم
پایکوبی دیگری در راه است

مجتبی حیدری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.