ما هی فقط… دوباره فقط… لیز می‌خوریم
مستیم و هی به پنجره و میز می‌خوریم
هر روز، در شبی که نباید، معلّقیم
هر شب به جای شیر و شکر، چیز می‌خوریم
با پنجره برای کسی گریه می‌کنیم
همراه سیب، یک برش تیز می‌خوریم
یک دست جام باده و یک دست هیچِ هیچ…
از شات‌های خالی و سرریز می‌خوریم!
رقصی چنین میانه‌ی میدا… نه! ما فقط…
باتوم‌های خاطره‌انگیز می‌خوریم

در ما فقط سکوت و سکوت و سکوت ماند
یک سیب و چند خاطره از این هبوط ماند
در تارهای سست، فقط دست و پا زدیم
چسبید روحمان به غم و…
عنکبوت ماند!!
هر شات را که با تو زدم به سلامتی!
آنقدر می‌زدند که عق… در گلوت ماند
یک قاصدک، تمامِ سلاح تو بود و من
از ما فقط نفس… نه! فقط ذوقِ فوت ماند!
از کل رنگ‌های زمین خسته‌تر شدیم
یک پرچمِ سفید، فقط روبروت ماند
در ذهن این اتاق، که بردند با خودت
یک شعر ناتمام و صدای فلوت ماند
با قاصدک به سمت افق پر کشیدی و
در دست‌های کوچک من عطر و بوت ماند

شهری شلوغ و همهمه‌ی چند خاطره
می‌ترسم از خودم وسطِ چند فرفره
هی فوت می‌کنم که بچرخند سال‌ها
می‌چرخم از خودم به خودت در محاصره
هرگز خودم به سمت خودم برنگشته است
“من” خورده است با تو در آن سال‌ها، گره
من خورده است با تو در آن سال‌های چیز…
هر شب دروغ، زیر کچاپِ مناظره!
امشب سکوت کردم و مُردم به خاطرت
آن روزهای تلخ، تو مُردی به خاطرِ…

سارا شاملو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *