رستوران پر بود از زنهایی که با اشتها و البته با طمأنینه داشتند غذایشان را میخوردند. روی میزها دیسهای گوشت پخته، کبابی، سرخشده و بخارپز قرار داشت و بطریهای شراب سفید که با گوشت قرمز، برای یک دورهمی دوستانه، بهترین نوشیدنی محسوب میشد. فضای رستوران را صدای گپ و گفت و خندههای صمیمی و دوستانه پر کرده بود. انرژی مثبت و نگاههای پر از عشق و دوستی، تنها چیزی بود که در فضای رستوران حس میشد.
میترا و ناهید، دست در دست هم، وارد رستوران شدند.
میترا: «سلام خانوم، خسته نباشید.»
ناهید: «سلام»
زن مسئول پذیرش: «سلام خانومم، بفرمایید عزیزم…»
میترا: «من و دوستم یه مثلّث عشقی داشتیم، هر کار کردیم نشد دوستیمون رو حفظ کنیم. از طرف هم نتونستیم بگذریم. میخواستم بدونم پیشنهاد شما چیه؟»
– چند سالشه؟
– سی و پنج.
– عزیزم! چجوری باهاش آشنا شدید؟ بهتون نمیاد بیشتر از بیست سالتون باشه…
– آره! قبل از انقلاب معلّم دبیرستانمون بود. بعد انقلاب کاراشو تو کمیته مرکزی، خودمون پیگیری کردیم و آوردیمش پیش خودمون. این دو سال هم سعی کردیم سه تایی ادامه بدیم امّا دوستیمون داره خراب میشه. ما از بچّگی با هم دوست بودیم و بزرگ شدیم.
– خوب معمولاً ما برای مثلّث عشقی، پیشنهادمون به مشتریا، کباب کردن دل و جیگر و سرخ کردن بدن درسته تو پاتیل روغنه. خیلی طعم دلنشینی داره و مخصوصاً کباب دل و جیگرش با شراب سفید، برای گپ زدن دو تا دوست قدیمی عالیه.
– مرسی. پس زحمتشو بکشید. خودشو اتیکت زدن، بردن تو آشپزخونه.
فوق العاده بود.
باید اعتراف کنم کاملا سورپرایز کننده بود
مرسی ????????
🙂 فدات امیر جان
روایت جالبی بود البته فضای روایت شاید جالبتر از خود روایت بود.لذت بردم کلی