یلدا رسیده توی افکارت
اندیشهام را وام میگیری
جانِ تمام برگها هستم
از خشکی من کام میگیری
من میچکم از شاخهی ذهنت
ذهنی که سُر خورد از سر پاییز
میجنگمت با فکرهای زرد
با ریشههای ذهن حاصلخیز
هر فصل را با من گذشتی تا
از روی پل پاییز ما افتاد
آجیلْ زیر پای سال ما
کل زمستان زیر پا افتاد
هر سال را زد قاچ چاقویت
ضرب دقیقه سال را خوردیم
خواندی برایم حافظ شیراز
شب را و حال و فال را خوردیم
باور نکردم فصل زردت را
در چهرهام سوز زمستان بود
گفتی انار عشق زخمی شد
چاقوی من انکار ایمان بود
کش آمدی در روز و شبهایم
یک قرن از دست زمان افتاد
گفتی که من را دوست… اما نه
حرف تو از کارِ دهان افتاد
این ماههای نحس هم رفتند
مثل مسافر در شبی مرده
حالا مرا گم کرده تقویمت
تاریخ ماها پشت پا خورده
ابوالفضل نورمحمدی