حافظ! عزیز جان! بنشین لختی
معشوقگان و دلبرکان هستند
حالا که حرف تازه تشنّجزاست
من بیاجازه چانه نخواهم زد
سرمای پوستکنده شدن از درد
سرمای بیپناهترین زخمم
در گیر و دار این شب طولانی
من لب به هندوانه نخواهم زد!
ما جوجههای آخر پاییزیم
در اضطراب ضرب ترک خوردن
«ساقی! به دست باش که…» غم خوردیم!
– تخم نفاق پوسته هم دارد؟! –
در انتظار سقف پس از آوار
در انتظار دار پس از طغیان
آغاز فصل مردهی بیتصمیم
جیغ جنازهایست که غم دارد!
غمگینترین ترانه پس از خواندن
باغی که بیاجازه به یغما رفت
«ما آن شقایقیم که…» با وحشت
از سرخی انار سخن گفتیم
ما جوجههای آخر پاییزیم
در سرزمین دود و دم و منقل!
از داغی زغال نترسیدیم
از داغ بیشمار سخن گفتیم
«ای بیخبر بکوش که…» کوشیدیم
پیوسته در مسیر فرو رفتن!
یک آسمان پرندهی بیباور
ماهی که روی ابر نخواهد دید
باران نبود و دشت، تبانی کرد
با هرچه خشکسال بیابان بود
دریاچههای شکزده خشکیدند
ماهی به غیر قبر نخواهد دید!
ما جوجههای آخر پاییزیم
حافظ! عزیز جان! بنشین! کافیست
«بنیاد بر کرشمهی جادو…» نیست
فریاد از شقاوت این بیداد!
بگذار در ادامهی ویرانی
فالی نصیب رخوتشان باشد
ایمان بیاورند به نابودی
آغاز فصل سرد مبارک باد!
اشرف گیلانی
«ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
ای بیخبر! بکوش که صاحب خبر شوی
بنیاد بر کرشمهی جادو نهاده ایم»
حافظ