فصل درد است گل از بغض تنم میشکفد
زخم از روزنهی پیرهنم میشکفد
مرگ انداخته بر هیبت من سایهی خویش
وعده دادهست مرا گور به همسایهی خویش
حبسْ کنج قفس خانه شدن درد نداشت
«خودمانیم زمین اینهمه نامرد نداشت»
«نفس عافیتی ما نکشیدیم و گذشت»
«عمر را در پی هر سایه دویدیم و گذشت»
سرخی صورتمان صاعقهی هر سیلیست
آنچه ما وارث آنیم غمی تحمیلیست
پُرم از گریه، به چشمان عقیمم سوگند
بعد مرگم به غزلهای یتیمم سوگند
خسته بودیم که از قافلهها جا ماندیم
مردمی بودنمان بود که تنها ماندیم
غم که امروز به چشمان ترم میخندد
مطمئنم که به گور پدرم میخندد
کاش با مرگ خودم باخته بودم خود را
کاش از پنجره انداخته بودم خود را
کاش تنهایی یک مرد در آغوشم بود
کاش یک شب همهی شهر کفنپوشم بود
آنقدر درد درون تن من کز کرده
که مرا آینه تبدیل به هرگز کرده
وسعت مزرعه را باد به تاراج نداد
این مترسک به کلاغان کسی باج نداد
گره انداخته بودند به هر قسمتِ باد
حزب بادان که… ببخشید! بلانسبت باد
دل سپردیم به دریا و سراب آوردند
وقت قربانیمان بود که آب آوردند
فصل درد است شب از رنگ تنم میریزد
زخم از روزنهی پیرهنم میریزد
کاش میشد که به بعد از خودم عادت بکنم
با کسی باشم و بر خویش خیانت بکنم
لبمان باز شد اما نشنیدند مرا
گر چه یک عمر به تصویر کشیدند مرا
آنچه میکُشت مرا مدعیان آن کردند
باغ را با تبر وسوسه عریان کردند
سالها رفت و زمستان جدیدی آمد
خبر از بارش باران اسیدی آمد
وسط فصل درو مزرعه را دار زدند
خبر قحطی انسان به جهان جار زدند
بعدها مرگ چکید از تن بی کینهی باغ
«نرسیدند به اندیشهی دیرینهی باغ»
متن این فاجعه با جوهر خون امضا شد
شهر، هر گوشهی آن ولولهای بر پا شد
بعد از آن عکس خدایی نکشیدیم و گذشت
«کال ماندیم و به پاییز رسیدیم و گذشت»
کورش آریاییمنش