هرچه با آستین پاک میکرد، بند نمیآمد. اشک را میگویم. روسریاش را با عجله بست و راه افتاد دنبال مَردش. از خانه تا ساحل نیم ساعت پیاده راه بود. در کدری گرگ و میشِ ساعت پنج صبح، با عجله میرفت و کوچه به کوچه مردش را فریاد میزد. ماهیگیر به زنش گفته بود که نهایتاً ساعت دو برمیگردد. امّا گذشت و نیامد. هوا طوفانی بود و دریا موج داشت. زن از همین میترسید. حتّی فکر اینکه ممکن است اتّفاقی برای مردش افتاده باشد، قدمهای مصمّمش را میلرزاند. هی گریه میکرد و میرفت و میگفت: «ماهی نخواستم مرد. به حق پنج تن سالم باشی. خدایا!…»
به ساحل رسید. باد به صورت زن سیلی میزد و روسریاش را عقب میراند. موجها عصبانی بر ساحل میکوبیدند و عقب مینشستند.
فریاد میزد و در هوای نیمه تاریک کورمال کورمال شوهرش را میجست.
در چند متریاش، جسمی دراز به دراز افتاده بود. دقیقاً در تلاقی موجهای وحشی و ساحل. موج میآمد، میکوبید به بدنش و عقب مینشست. زن دوید بالای سرش. برش گرداند. شوهرش را که دید، به جای جیغ و ناله، کشان کشان روی شنها حرکتش داد و چند متری به سمت خشکی برد. تاریکی هوا و اشک پشت اشک دست به دست هم داده بودند تا بینایی زن را از او بگیرند.
چند سیلی به مردش زد. بیدار نشد. نامش را فریاد زد، افاقه نکرد. شروع کرد به احیا و تنفس مصنوعی. از مردش یاد گرفته بود. با دهانش به مرد اکسیژن میرساند، با دست شوک قلبی میداد. هربار که عمل احیا را تکرار میکرد و پاسخی نمیدید، بیشتر میشکست. چند دقیقه که گذشت خسته و بی رمق افتاد روی سینهی مردش و زار زار گریست. حالا وقت جیغ و ناله بود انگار.
دریا به ساحل میکوبید و با فریاد زن تلفیق میشد. همه چیز تمام شد. دریا مردش را ربود و جانش را گرفت و ته ماندهاش را به ساحل پرت کرد.
ناگهان مرد سرفهای کرد و چند قُلُپ آب توی صورت زن پاشید. نفس کشید و اکسیژن خالص را درون ریههایش فرو برد. زنش را که دید زد زیر گریه.
زن میخندید. روسری افتادهاش در باد میرقصید. خورشید طلوع کرد.
داستان خیلی ضعیفی بود
از اسمش که شروع کنیم خیلی انتزاعی بود. توی داستان باید یه اسمی انتخاب کنیم که به فضای کار بخوره و ضمنا مدلول هایی که خود مولف ازش برداشت می کنه رو به خورد مخاطب نده.
بالکل گره نداشت، که بخوایم سرش بحث کنیم.
زبان کار هم به شدت مزخرف بود. از یه طرف کلمات سنتی داشت، از یه طرف به قوانین سنتی پایبند نبود. مثال بارزش این جمله است: “روسریاش را با عجله بست و راه افتاد دنبال مَردش.” که می تونست اینجوری بشه: “روسریاش را با عجله بست و دنبال مَردش راه افتاد.”
سطر “دریا مردش را ربود و جانش را گرفت و ته ماندهاش را به ساحل پرت کرد.” بیشتر به منطق شعری می خوره نه داستان :////