سرِ کلاسِ طراحی
به ما یه تکلیف داد استاد
ذغال و کاغذو برداشتم
یه ایده توی سرم افتاد
یه دایره کشیدم توو کادر
میونِ خطای زیگزالم
یه کرمچاله از آینده
که باز شد وسطِ حالم:
◾️
وِلو شدم توی کادری که
یهدفعه بذرمو توش کاشتن
خطوط هی رژه میرفتن…
“شکستهها” و “کَجا” داشتن↓
با “نقطهها”ی سیاهی که
زنن، معاشقه میکردن
که “راستا” سر رسیدن… (راستی!
خطوطِ راست، همه مَردن!)
خطوطو خطخطی میکردم
که نقطه جیغ کشید: واستا!
توو صفحه دعوا شد، بینِ
شکسته و کجا با راستا
– “مداد AB” رو برداشتم:
یِهو رو کاغذ اومد ایدهم
با خطّ راستی که رو کاغذ
کشیده بودم خوابیدم
– “مداد B6″ـو برداشتم:
(با راستا یکّیبهدو کردم)
سریـ(ـع) یه نقطه کشیدم، بعد
باهاش معاشقه رو کردم…
– زدم قلممو رو توو جوهر:
بدون یه کلمه، یه حرف
دو قطره جوهرِ رو کاغذ
دو تا کلاغ شدن توو برف…
[دو تا صداس توو سرش: قار…قار…
یه نقّاشی که توو غار تنهاس
یه عاشقه، با دو تا معشوق
که پشت کرده به این احساس]
خطوطِ کج خیسم کردن
گرفته بودم بارونو…
یه پارهخط شکل سیگار
کشیدم و کشیدم اونو
با گریه جوهرو پاشیدم
تمومِ کادرو سیا(ه) کردم
یهو به جونِ شب افتادم
با “پاستِلِ گچیِ” زردم
(با دوتّا نقطه و چارتا خط
پریزِ برق کشیدم روش)
به این امید که روشن شه
زدم دوشاخهی ماهو توش
◾️
صدام زد یهدَفه استاد
ولو شدم تو کلاس با سر!
نشسته بود یه پسر، راستم
چپم -رو صندلی- یه دختر…
هستی محمودوند