«در تاریکی»
از مجموعهی داستان کوتاه تازه منتشر شدهی «تبر»
فاطمه اختصاری
در را باز کرد و با یک کت و شلوار نو وارد شد و گفت «بیا ببین حسین! عین روز اوّلش شده. این خشکشویی جدیده دادم ها!»
کت و شلوار را گرفتم و برانداز کردم. احساس کردم اگر بپوشمش به تنم زار میزند. این چند ماه اخیر لاغر شده بودم.
«بس که توی این آپارتمان حرص میخوری قربونت بشم. حالا ایشالا خودت مدیر ساختمون میشی و اوضاع رو مرتّب میکنی.»
نمیخواستم کاندید بشوم امّا اصرار زهره و آقای سمیعی، باعث شد من هم اسمم را بنویسم. به زهره گفته بودم که این کارها همهاش دردسر است. همسایهها یکدست نیستند. بعضیها پول شارژ نمیدهند. شمارهی سه آشغالهایش را که میبرد پایین آبش چکّه میکند روی تمام پلّهها. شمارهی شش، صبح و شب صدای سکسش با مردهای مختلف توی راهرو میپیچد و خُب آخر آدم نمیتواند توی زندگی خصوصی مردم هم که دخالت کند. شمارهی دوازده سگ آورده و همسایهها غُر میزنند که راه پلّهها و آسانسور را نجس میکند. من اگر مدیر ساختمان بشوم باید با همه درگیر بشوم.
آقای سمیعی توی راه پلّهها جلویم را گرفته بود، دستش را گذاشته بود روی شانهام و گفته بود «حسین آقا، کار اولّت این باشه که ترمز این پناهی پدرسوخته رو بکشی. فکر کرده چه کارهی این ساختمونه که هر کاری دلش میخواد میکنه؟ به ولله هفت ساله من اینجا مستأجرم و این پناهی همینه که هست. بیا! این وضع راه پلّهها، اون از پشت بوم ما که هر سال زمستون چکّه میکنه. اینم از مستأجراش. خب بگو مرد! تو که چند تا خونه دستته، توی این آپارتمان به یه کسی بده که سر و کونش… لااله الا لله…»
میخواستم بگویم باز خوب است شما طبقهی آخر هستید و کسی روی سرتان نیست. روز و شب بچّههای خانم نجاتی میدوند و سر و صدا میکنند. انگار توی مغز من میدوند. خانم نجاتی هم دنبالشان به فحش دادن و… امّا نگفتم. دلم میخواست زودتر برسم خانه و زهره کیفم را بگیرد و با یک لیوان بزرگ چایی بیاید سراغم. مثل قدیمها بنشینیم با هم فوتبال نگاه کنیم. یعنی او هم بنشیند کنارم و تخمه بشکند و حتّی شده الکی طرفدار یکی از تیمها باشد.
شکیبا موبایلش را گرفته بود جلویم و اصرار میکرد که بابا بپوش، بابا بپوش. داشت فیلم میگرفت و میگفت که میخواهم فیلم انتخاباتیات را بسازم. شیطنتهایش آزاردهنده نبود. امّا چیزی ته دلم را خالی میکرد. احساس میکردم او و زهره واقعاً دوست دارند من سِمَتی داشته باشم، قدرتی، حرف بُرویی، چیزی. و بقیهی چیزهایی که میگویند برای دلخوشی من است. شاید اگر کارمند سادهای نبودم که مطمئناً هیچ وقت رئیس نخواهد شد، اینقدر برای این مدیر ساختمان شدن اصرار نمیکردند. شیما ولی موافق نبود. هیچ وقت به صراحت نمیگفت که موافق نیست ولی خودم بیست سال بزرگش کردهام. همین که هیچ شور و شوقی نشان نمیدهد و وقتی صحبت از جلسات آپارتمان و برنامههای جدید میشود، میرود توی اتاقش و در را هم میبندد، یعنی فقط به احترام من سکوت کرده است.
شیما آمد داخل هال و گفت «شکیبا خفه شو! چرا دلقکبازی درمیاری؟!» و با نگاهی تمسخرآمیز روکرد به زهره و گفت «مامان دست از سر این کت شلوار بردار! بپوشه مثل مترسکا میشه.» و در همان حال که میرفت سمت آشپزخانه گفت «حالا به مدیر ساختمون حقوقم میدن؟!»
زهره داشت آرایش میکرد و در حالِ ریمل زدن سر بچّهها غر میزد که زودتر حاضر شوند که باید برویم خانهی پناهی برای جلسه. وقتی ریمل میزد دلم میخواست نگاهش کنم. چشمهایش خیره میشد به خودش و خیلی ریز لبش را گاز میگرفت. برنامههای انتخاباتیام را هم که مینوشت همینجوری لبش را گاز میگرفت. هر چند سطر دوباره میخواند و باز لبش را گاز میگرفت. میخواست توی تمام طبقات بچسباند و از زیر در همهی خانهها بیندازد تو. گفته بودم این کار را نکند و فقط بچسباندش به بورد پایین پلّهها. گفته بودم گزینهی تقسیم پارکینگ را هم حذف کند. چون دیگر تقریباً همه به جاهایشان عادت کردهاند و آنهایی هم که پارکینگ ندارند مدّتهاست صدایشان در نمیآید. گفتم اگر باز حرفش را پیش بکشی دعوا و دعواکشی راه میافتد. اصرار داشت که باید این گزینه باشد و حداقل پارکینگها گردشی شود. وقتی گفتم به خاطر همین گزینه همهی پارکینگدارها به من رأی نمیدهند، لبش را دوباره گاز گرفت و گفت که باشد، حذفش میکنم.
«نمیام نداریم! حرف اضافی نزن شیما، باید بیای و رأی بدی. یک رأی هم یکیه!» شکیبا با موبایل دنبال شیما راه افتاده بود و فیلم میگرفت و حرف میزد. میخواست راضیاش کند که بیاید. شور و شوق نوجوانانهی خودش را داشت که برایم شیرین بود. گفت «بیا شیما، پناهی همیشه توی جلسههاش یه بُرش پیتزا میده. دخترش هم توی مدرسه پیتزا میاره برای چاشت. یه پیتزا میخوریم و زود برمیگردیم. تازه تو هم میتونی مثل من از مامان قول بگیری که به شرطی میای که یه هفته ظرفا رو نشوری. خیلی حال میده دیوونه. بیا!»
انگار آب یخ رویم ریخته باشند. زهره از توی آینه قیافهام را دید و صدایش را روی بچّهها بلند کرد. یکی از آن سخنرانیهای تاثیرگذارش را ارائه داد که بعد از آن هر دو خیلی مؤدب و آماده دم در ایستاده بودند تا برویم. من امّا قدرت بلند شدن نداشتم. عملاً نباید هیچ چیز برایم مهم میبود. استرس نداشتم. ولی احساس میکردم لای منگنهای قرار گرفتهام که حالا حالاها از آن خلاصی نیست. آقای سمیعی همهی همسایهها را موافق من کرده بود و اعتقاد داشت فقط کافی است بیایم بنشینم توی آن جلسه و بعد از فردایش هم به عنوان مدیر ساختمان کارم را شروع کنم. زهره ادکلن را گرفت جلویم وگفت «بیا، خودت میزنی؟» و بعد بدون اینکه صبر کند دوپیس کنار گوشهایم زد. حال تهوع داشتم و میگرنم شروع شده بود. بدون یک کلمه حرف رفتیم پایین. پناهی صندلیهای سفید پلاستیکی را کنار هم در چند ردیف چیده بود. شکیبا آهسته زیر لب گفت که اینهمه صندلی از کجا آورده؟! و شیما آهسته جواب داد «از سر قبرِ…» نشنیدم از سر قبر کی ولی حرفهایشان با اینکه اهمّیتی نداشت مثل پتک کوبیده میشد به سرم. «برم برات قرص بیارم حسین جان؟!» گفتم نه. اگر قرص میگرنم را میخوردم بدنم شُل میشد و باید دراز میکشیدم. دلم یک اتاق تاریک میخواست که فقط بخوابم. زهره هم باشد. حرف نزند و با خودش مشغول باشد. بدون اینکه کاری به من داشته باشد کنارم دراز بکشد. به من نچسبد ولی غلت که بزنم دستم یا پایم بخورد به بدنش و بدانم که هست.
پناهی صحبت را شروع کرد. خوشآمد گفت و دربارهی آپارتمان و پولهای شارژ و قبضهای جدید همان صحبتهای همیشگی را کرد. بعد هم گفت شرمندهی خوبی همهی همسایههاست که او را باز هم به عنوان مدیر ساختمان قبول کردهاند و نیازی به رأیگیری مجدّد ندیدهاند. سرم گیج میرفت وحرفهایش را واضح نمیشنیدم. نگاهی به دور و بر انداختم تا مگر سمیعی را ببینم. انگار نیامده بود. همه لبخند به لب داشتند و سر تکان میدادند. نگاهم افتاد به زهره که دهانش باز مانده بود و چشمهایش گِرد شده بود. میخواست چیزی بگوید که دستش را فشار دادم یعنی ساکت باشد. همهمه بود و همه دوتا دوتا و چندتا چند تا با هم حرف میزدند. انگار جلسه تمام شده بود. زهره هم با خانم نجاتی که کنارش نشسته بود داشت حرف میزد و اخمهایش توی هم بود. هر چند ثانیه یک بار میگفت «یعنی چی، چرا؟!» و بعد صدای خانم نجاتی را نمیشنیدم. شیما و شکیبا در صندلیهای پشت سرم نشسته بودند. سنگینی نگاهشان را پس سرم احساس میکردم. گوشهایم میسوخت. دلم میخواست برگردم و صورت شیما را ببینم ولی نمیتوانستم. نمیدانم خانم نجاتی چی گفت که زهره کیفش را با عصبانیت برداشت و بلند شد. گفت «بریم!»
بچّه ها بدون اینکه حرفی بزنند بلند شدند و از همان کنار دیوار رفتند سمت در. به زهره گفتم حالا بنشیند و پیتزایش را بخورد بعد… جوری نگاهم کرد که احساس کردم همین الان است که از شدّت عصبانیت جیغ بکشد. بلند شدم دستش را گرفتم و رفتیم بیرون. در مسیر با چند تا از همسایهها خوشوبش کردم . حرفهایی که میزدند را نمیشنیدم. چشمهایم سیاهی میرفت و سرم داشت از درد میترکید.
بچّه ها را با آسانسور فرستاد بالا و همانطور که دستم را گرفته بود میکشید مرا توی راه پلّههای تاریک. نمیدانم با خودش حرف میزد یا من. نمیشنیدم. یک پلّه بالاتر از من بود و احساس میکردم اگر دستش را ول کنم حتماً از بین میلهها پرت میشوم پایین. ایستاد و برگشت سمت من و زل زد توی چشمهایم و گفت «همین که گفتم! بلند میشیم!»
وای خدا! نمیتونم احساس دلسوزی داشته باشم. خیلی جالب بود و واقعی…
*بلند میشیم*
ایهام لطیفی است،برای خواننده، ترديدی میان خیزش و ترک محل می آفریند