سردرد در شبهای بیخواب
تنها نشستن در سیاهی
بر تپّهای بالای یک کوه
ترسیدن از جیغی که گاهی
تکرار میشد توی درّه
افتادن از این ترس توی
دنیای وهمآلود جنها
هرشب صدای گرگها و
پیچیدن بوی پِهِنها
در خواب یک چوپان و برّه
جان کندن یک اسب زخمی
که ناگهان افتاده از کوه
و ساق پاهایش شکسته
میمیرد از این درد و اندوه
در یک طویله، ذرّه ذرّه
آوارهای کلبهای پیر
جا مانده در تنهایی باغ
باغی که از یادش نرفته
آن ظهر تابستانی داغ
دندانههای تیز ارّه
◾️
دِهکورهای تنها نشسته
یک گوشه از دنیای غمگین
خواب از سرش دیگر پریده
و واقعاً خستهست از این
کابوسهای روزمرّه
مژگان حاجیزادگان