کوتاه و عریانتر از «کشتن»
نگاهی به «فیلم کوتاهی دربارهی کشتن»، به کارگردانی کریستف کیشلوفسکی
پویا خازنی اسکویی
«فیلم کوتاهی دربارهی کشتن» (A short film about Killing)، یک درام جنایی به کارگردانی کریستف کیشلوفسکی و محصول سال 1988 کشور لهستان است.
فیلمی 85 دقیقهای که عبارت «کوتاه» در عنوانش بر بار درام فیلم میافزاید و شاید بتوان گفت یکی از واقعگرایانهترین آثاری است که مقولهی «کشتن» را به تصویر کشیده است.
این فیلم یکی از قسمتهای ده فرمانی است که کیشلوفسکی در آن به مثابهی پیامبری عمل میکند که با پیروانش دائما در حال گفتگو است.
فرمان پنجم اگرچه، خاصه، خود را فیلمی «دربارهی کشتن» جا میزند اما سرشار از مفاهیمی دربارهی خود زندگی است، زندگی و پیچیدگیهای خاص آن. پیچیدگیهایی که متفکرین را به تحقیق وا میدارد و به مکاتب فلسفی راه مییابد. فیلمهای کیشلوفسکی دائما دغدغهی تقدیر، کیفیت زندگی، هراس از مرگ، جبر و اختیار و حتی تصادف و احتمال را با خود یدک میکشند. همهی این مسائل در قالب سوالهایی که لزومی برای گرفتن پاسخی واحد ندارند، در قالب تصاویر زیبا با همراهی موسیقی تحسینبرانگیز به مخاطبان ارائه میشود و آنها را در حیرت فرو میبرد و حتی عامترین بینندههای فیلم را نیز به اندیشیدن وا میدارد و این یکی از مهمترین و باارزشترین بخشهای سینمای کیشلوفسکی است.
کیشلوفسکی استاد به کارگیری نور، رنگها، میزانسن و موسیقی در تعامل با محتوای فیلم است و مفاهیم را نه فقط از طریق بازیها، کاراکترها، کلمات و داستان که از طریق همهی ظرفیتهای شنیداری و تصویری نیز به مخاطب منتقل میکند و جذابیت خاص این درهمآمیختگی سینمایی، تکثر در برداشتها و تأویلهاست.
در این فیلم نیز، به همین سیاق از فیلترهای قهوهای تا سیاه به مرور استفاده شده است. شاید نیمی از پلانها به سمت مشکی فِید میشوند و در گوشهای از تصویر همواره سیاهی میبینیم. سیاهیای که میتواند تداعیگر مرگ باشد. مرگی که همواره در کنار زندگی وجود دارد و کیشلوفسکی آنجا ایستاده تا به زیبایی با ظرفیتهای سینما بازی کند و خلاقانه و ساده حضور مستمر مرگ و زندگی را گوشزد کند، هر لحظه زندگی قادر است با ارادهی جباری که او را نمیبینیم به سمت سیاهی یا مرگ فِید شود.
«فیلم کوتاهی دربارهی کشتن» روایت نسبتا سادهای دارد که در قالب دنبال کردن زندگی سه شخصیت اصلی، ژاکک (پسر 21 سالهی پرخاشگری به مثابهی یک آنتاگونیست)، بالیسکی (وکیل جوانی که در سر شور احیای آرمانشهری را دارد تا بتواند نقش پروتاگونیستی و قهرمانمأبانهی خود را به درستی ایفا کند) و رکوفسکی (راننده تاکسی)، به صورت موازی روایت میشود.
روایتهای موازیای که هر کدام با حفظ استقلال، بر حسب تصادف، همزمان و هممکان میگردند و در نهایت با یک اتفاق به هم پیوند میخورند.
هر کدام از شخصیتها دارای وجوه مختلفی هستند که در ابتدا در تقابل با یکدیگر برمیآیند و رفته رفته، شانه به شانهی هم قرار میگیرند و در کنار همدیگر قدم برمیدارند.
این تقابل و در عین حال همزیستی در روایت هر یک از کاراکترها نیز مشهود است و در یک مکان مشترک دو تفکر متضاد (یکی انگیزهی قتل و دیگری انگیزهی ایجاد آرمانشهر و دفاع از حقوق انسان) در کنار هم قرار میگیرند بدون آنکه به هم مرتبط شوند.
نکتهی حائز اهمیت دیگری که در این فیلم دیده میشود، تمرکز بر ماهیت مفاهیمی چون «انسان»، «مراقبت»، «تنبیه و مجازات» است.
تمرکزی که خاستگاهش اساسی بودن پرسشهایی است که ذیل مفاهیم فوق مطرح میگردند و ذهن کارگردان و حتی کاراکترهای فیلم را به خود مشغول ساخته است.
تا جایی که وقتی در جلسهی دفاع «بالیسکی» از او خواسته میشود تا با جملهای کلاسیک از تز خود دفاع کند، چنین میگوید:
«از زمان آدم و حوا هیچ مجازاتی قادر نبوده که دنیا را بهبود سازد.»
جملهای که به خودی خود نمیتوان به سادگی از آن عبور کرد و مخاطب را مجاب میسازد تا در مورد مسئلهای چون «مراقبت و تنبیه» با وسواس بیشتری بیندیشد و در هنگام مواجهه با مسائلی چون قتل، تفاوت «کشتن» قانونی (انتقام مشروع) و غیرقانونی و رابطهی این دو با یکدیگر، سریعاً به عباراتی چون بازدارنگی مجازاتهایی چون اعدام، الزام خشونتورزی و… متوسل نگردد.
ما در این فیلم و برای دقایقی به تماشای اعدام یک قاتل مینشینیم اما در آن نما و تصویر ظاهری متوقف نمیشویم و به پرسشهای بنیادیتری مانند نحوهی اعمال مجازات یا مواجهه با اصل انقیاد که در پس تصاویر مراسم اعدام پنهان شدهاند پیوند میخوریم. مسائلی که ریشه در تعریف از «قدرت» و جوهرهی اصلی و نحوهی ظهور آن در طبیعت و اجتماعات انسانی دارند و بدون تردید مراجعه به مطالعات و نظریههای افرادی مثل میشل فوکو، میتواند مفید واقع شود.
به عقیدهی فوکو، [در عصر کلاسیک، بدن به منزلهی ابژه و آماج قدرت کشف شد. به سادگی میتوان نشانههایی از این توجه عظیم به بدن را یافت –بدنی که دستکاری و اداره میشود، ساخته میشود، تربیت و رام میشود، بدنی که اطاعت میکند، پاسخ میدهد، مهارت مییابد یا نیروهایش افزایش مییابند-.] و یکی از دغدغههای نظامهای فکری و کنترلی دسترسی به روشهایی تجربی و سنجیده برای کنترل یا اصلاح کنشهای بدن بوده است. پیرو آن همواره کالبدشکافی پدیدهی قدرت مستلزم بررسی چند مورد بوده است: 1- مقیاس کنترل، 2-ابژهی کنترل، 3- شیوهی کنترل. این کالبدشکافی به مثابهی یک «کالبدشکافی سیاسی» یا «مکانیک قدرت»، چگونگی تسلط بر بدن دیگران را تبیین میکند، بدین ترتیب که امر کنترل و ذیل آن انضباط و مراقبت و حتی تنبیه موجب تربیت بدنهایی مطیع میگردد. انضباط قدرت را از بدن جدا میکند؛ از یک سو، این قدرت را به توانایی و قابلیتی که در پی افزایش آن است بدل میکند؛ و از سوی دیگر، انرژی و قدرتمندیای را که ممکن است از آن نتیجه شود معکوس میکند و از آن، مناسبات سفت و سخت انقیاد را میسازد. این نظام کنترلی در سراسر زندگی مدرن انسان امروزی ایفای نقش میکند، از خانوده و مدرسه گرفته تا کانونهای اصلاح و زندان.
آنچه در این فیلم به تصویر کشیده میشود توسل به واکنشی قانونی تحت عنوان اعدام است که موثر بودن یا نبودن آن خود نیازمند بررسی مفصلتری است که در این مقال نمیگنجد؛ اما آنچه که حائز اهمیت است، نگاه کیشلوفسکی به این امرِ کنترلی است که شیوهی کنترل، «کشتن» به مثابهی مجازاتی متناسب با جرم انتخاب شده است. مجازاتی که در کتاب «مراقبت و تنبیه» میشل فوکو از آن تحت تعریف زیر یاد میگردد:
«خاطرهای از درد و رنج که موجب جلوگیری از تکرار جرم در بین عموم میگردد.»
اما در این فیلم کیشلوفسکی با تقلیل این تعریف به امری روزمره و بدون اصالت یا قدرت بازدارندگی حساب شده، به عادیشدگی شیوههای کنترل، نهیبی میزند و بدون طعنه از کنار «کشتنِ» قانونی رد نمیشود. او بدون اینکه درگیر مسئلهی قضاوت و ارزشگذاری شود، امکان تفکر را به مخاطب میدهد تا خود را در مقایسهی انواع «کشتن»ها به چالش بکشد.
* برخی از جملات و تعاریف، عیناً از کتاب «مراقبت و تنبیه» (تولد زندان) نوشتهی میشل فوکو و ترجمهی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده نقل شده است.