«روزشمار ننوشتن»
روز شصت و چهارم:
تقریبا دو ماه میشد که هیچ فیلمنامهای ننوشته بودم. همینطور که مثل همیشه هدفون به گوش، به خانه برمیگشتم، با خودم فکر کردم که “چرا؟”
چیزهای زیادی هست که همیشه میشود در موردشان نوشت. در زندگی من هم از چیزها کم نبود، مخصوصا در چند ماه گذشته. تصمیم گرفتم، اتّفاقهای اخیر را با خودم مرور کنم تا شاید از یکی، سوژهی داستانی یا چیزی قابل نوشتن پیدا شود.
مثلا چهار ماه قبل بود که دوستدخترم ولم کرد و رفت. دو ماه قبل عمویم با الکل اوردوز کرد و مرد! ماه بعد از آن هم خانواده کل اثاثیه و وسایل را جمع کردند و رفتند ویلای شمال و من را اینجا تنها گذاشتند. در مورد هر کدام میشود صفحهها داستان نوشت، امّا هر چه با خودم فکر میکنم چیز جدیدی به ذهنم نمیرسد. حس میکنم قبل از من تمام حرفها را زدهند. حتّی این چسنالهها هم مخصوص من نیست. در کتابهای صادق هدایت و کافکا زیاد میشود از اینجور گلایهها پیدا کرد که وقتی چیزی برای نوشتن به ذهنشان نمیرسید، بلغور میکردند. باید یک چیز جدید پیدا میکردم. ولی در اتفاقّاتِ زندگیِ من چیز جدیدی وجود نداشت. خودکشی اطرافیان و اثاثکشی چیزهایی نبودند که بشود با نوشتن از آنها مخاطب را به خواندن ترغیب کرد. باید سوژهی خلّاقانهتری برای نوشتن دست و پا میکردم. پس بیخیال اتفاقات زندگی خودم شدم. تصمیم گرفتم چیزی از محیط اطرافم پیدا کنم. از آن چیزهایی که همیشه جلوی چشم همه هست، ولی ساده از کنارش رد میشوند. مثل همان پسر جوانی که دقیقا روبهروی من ایستاده بود و داشت تستر ادکلن بین مردم پخش میکرد. مثل عابری که با بیاعتنایی کاغذ تست را از دستش میگرفت و چند متر جلوتر پرتش میکرد در پیادهرو. مثل گدای ویالونزنی که شاید عین فیلمها کور نبود و خودش را زده بود به کوری. از اینجور چیزها هم زیاد میشد نوشت، امّا مهم این بود که از یک جایی شروع کنم. میان این همه سوژه مسخرهترینشان را انتخاب کردم.
پسری احتمالا همسن من، که سرش را پایین انداخته بود و داشت از خیابان رد میشد.
این پسر شبیه من از کجا میآمد؟ کجا میرفت؟ چرا وقتی از خیابان رد میشد ماشینها را نگاه نمیکرد؟ چه چیزی بین ما مشترک بود که باعث میشد به او احساس نزدیکی کنم؟ همینجا برای شروع کردن داستان عالی بود. دوست داشتم فکر کنم پسر جوان قبل از آمدن به خیابان در اتاقش بوده و سیگار دود میکرده.
◾
پسر جوان در بالکن ایستاده و سیگاری روشن میکند. هدفون در گوشش است و هر چند دقیقه(طوری که انگار آهنگ به اوج خودش رسیده باشد!) زیر لب چیزی نامفهوم را زمزمه میکند.
سیگارش تمام نمیشود، ولی پرتش میکند سمت خرابهی زیر اتاق. هدفون را از گوشش درمیآورد. وارد اتاق میشود. روی صندلی مینشیند و شروع میکند به خواندن کتابی که از قبل روی میز قرار گرفته است. چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد که کتاب را میبندد و روی تخت دراز میکشد.مدّتی بعد صدای گریه از اتاق شنیده میشود. گوشی موبایل زنگ میخورد…
◾
من هم مثل شما واقعا دلم میخواست دلیل ناراحتی آن پسر را بدانم. چه کسی پشت تلفن بود؟ چه چیزی باعث شد تا از خانه بزند بیرون واز روبهرویم عبور کند تا من با الهام گرفتن از او بعد از دو ماه داستان بنویسم؟ امّا بیفایده بود. هرچه تلاش میکردم چیزی به ذهنم نمیرسید. پس مجبور شدم داستان را نصفه کاره بگذارم و جای دیگری را برای شروع انتخاب کنم. این شروع جدید میتوانست مردی باشد که کمی آنطرفتر -در یکی از آن ترافیکهایی که هیچ وقت دلیل به وجود آمدشان را نمیفهمیدم- در پراید مدل پایینش نشسته بود و خیره به سازدهنی – که محکم آن در دستش فشار میداد- به فکر فرو رفته بود.
◾
مرد میانسال مدام در حیاط کوچک -جایی شبیه آموزشگاه- این طرف وآن طرف میرود. هر چند دقیقه میایستد و به ساعتش نگاه میکند. کمی بعد، از قدم زدن دست میکشد و به ساختمان اصلی برمیگردد. کنار میزی که پشت آن دختر جوانی نشسته میایستد. چیزی میگوید و بعد به سمت اتاقی که در انتهای راهرو قرار دارد، حرکت میکند. صفحهی موبایلش را روشن میکند و زل میزند به آن. به فکر فرو میرود. بغضش میترکد. با چشمهای اشکی گوشی تلفن را از روی میز برمیدارد.
“کجایی بابا؟ مامان امروز اومد؟ الان میام منم. نزدیکم.”
گوشی موبایل را بر میدارد و با عجله از اتاق خارج میشود.
◾
متاسفانه باز هم داستان نصفه کاره ماند. شاید تصورم ته کشیده بود. شاید بخشی از وجودم که به نوشتن مربوط میشد مثل دوستدخترم ترکم کرده بود. هر چه که بود، من نمیتواستم روی یک موضوع خاص تمرکز کنم و آن را ادامه بدهم. نمیشد هیچ فیلنامهای بنویسم. فقط تصاویری پراکنده از زندگی آدمهایی که ازکنارم عبور میکردند -و شاید اشتراکاتی با من داشتند- در ذهنم به وجود میآمد و نیمه کاره از بین میرفت.
◾
روز چهل و دوم:
تقریبا نیمه شب بود. چون تنها بودم، دوست نداشتم در خانه بمانم. در خیابان قدم میزدم. ماشینهای شاسی بلند وکوتاه -طوری که انگار از دیه دادن ترسی نداشته باشند- با سرعت از چند سانتیمتری من رد میشدند. صدای موتورها و ضبطهایشان تا روحم نفوذ میکرد. کنار خیابان روی جدول نشستم. سیگار میکشیدم و ستارهها را تماشا میکردم. به این فکر میکردم که این ستارهها از کِی آن بالا هستند. با خودم فکر میکردم دقیقا همان لحظهای که بهشان خیره شده بودم و سیگار میکشیدم، داشتم به گذشته نگاه میکردم. ستارهها فقط نوری را بازتاب میکردند که مال چند سال قبل بود. یعنی من با آنها چند سالی فاصله داشتم. هر چیزی که میدیدم، فقط یک تصویر از یک ستاره بود در چند سال قبل. تصویری از گذشته. چیزی که قبلا بوده و شاید دقیقا لحظهای که نگاهش می کردم، نابوده شده بود. دلم میخواست تمام اینها را بنویسم. دلم فیلمنامهای میخواست که تمام حس من در آن لحظه را به تصویر بکشد. امّا فایدهای نداشت.
اینکه مرز بین بودن و نابود شدن انقدر باریک بود، دیوانهام میکرد. مرز زندگی و مرگ کجا بود؟ شاید هم اصلا مرزی وجود نداشت.
سیگار را نصفه کاره پرت کردم و به راهم ادامه دادم.
◾
روز منفیِ سوّم!:
اجازه میگیرم و نیم ساعت زودتر از کارگاه میزنم بیرون. مستقیم میروم سمت کفش فروشی. کفش را امتحان میکنم امّا دقیقا موقعی که میخواهم تخفیف بگیرم، میفهمم قیمت کفش به تومان بوده، نه ریال. هدفونم را فرو میکنم در گوشم به سخنرانی استاد جوان فلسفه، با موضوع “سوسیالیسم و جامعهی کنونی ما” گوش میدهم. سخنرانی تمام نشده که به پارک میرسم. روی نیمکت مینشینم و دستهای سارا را میگیرم. در گوشم چیزی میگوید، امّا نمیفهمم. موهای تنم سیخ میشوند. به کفشهایم نگاه میکند و میگوید: “مگه این چشه؟”
با هم میخندیم. از فیلمنامهی جدیدم میپرسد. از اینکه بالاخره میشود برایش تهیّهکننده پیدا کرد یا نه. میخواهم قول بگیرم که تا زمانی که مشهور شدم پیش من میماند. میخواهم قول بگیرم که همیشه هست. میخواهم قولهای زیادی بگیرم ولی سارا با نوک انگشتنش پرندهها را نشان میدهد و میگوید:
“پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است…”
با صدای تفنگ بادیِ چند پسر جوان چشمهایم را باز میکنم. سارا رفته و پرندهها دارند با سرعت فرار میکنند.
از روی نیمکت بلند میشوم و میروم سمت خانه. همه منتظرم هستند.
◾
روز هفتاد و چهارم:
ناگهان احساس کردم چیزی از زندگی آن مرد به من الهام شد. حس کردم میتوانم داستانم را در مورد زندگی مردی که ده روز پیش در خیابان دیدم ادامه دهم.
دوست دارم فکر کنم علاوه بر طلاق گرفتن از زنش، مشکل قلبی هم داشته. احتمالا ده روز پیش -همان روزی که در خیابان دیدمش- میخواسته بچّهاش را از جایی بردارد. تصوّر میکنم قبل از آن هم با همسر سابقش دعوا کرده و اصلا برای همین این مسئولیّت به دوشش افتاده. شاید این مرد در اوّل جوانی دوست داشته یک موسیقیدان بزرگ بشود. وگرنه چه دلیلی داشت که سازدهنی با خودش حمل کند. اصلا با زن اوّلش هم در دانشکدهی موسیقی آشنا شده و به هم قول دادند که تا گرفتن جایزهی “گِرَمی” با هم میمانند. امّا بعد از این همه سال و یک زندگی ناموفق، به تدریس گیتار در آموزشگاه موسیقی رضایت داده و با بچّهی احتمالا پنج، شش سالهاش زندگی میکند. از همینجا باید ادامه میدادم:
مرد سازدهنی را از کنار دنده برمیدارد و محکم در دستش فشار میدهد. پسر کوچک دستمالفروش از شیشه چیزی به او میگوید امّا توجّهی نمیکند. به فکر فرو رفته و در خیالش در روی سن اجرای کنسرت موسیقی بزرگی، مشغول هدایت گروه است. احساس میکند هارمونیکا فالچ میزند. به ردیف اوّل نگاه میکند تا ببیند کسی متوجّه این فالچی شده یا نه.
به الناز (زنش) نگاه میکند که پشت ویولونسل نشسته و با آرامش کارش را انجام میدهد. به او چشمک میزند. با لبخند جوابش را میگیرد. چوب را پایین میآورد. با تمام شدن موسیقی، تشویق تماشاچیها شروع میشود. چند نفر در ردیف اوّل از سر جایشان بلند میشوند. ماشینهای پشت سر بوق ممتد میزنند و مرد گاز میدهد و میرود جلو.
سکانس بعدی، یک سکانس داخلیست.
مرد کنار اُپن آشپزخانه ایستاده و الکل اتّحادیه را با آب طعمدار مخلوط میکند.
◾
روز صفرم:
موبایلم زنگ خورد. با اینکه حوصله نداشتم امّا گوشی را برداشتم.
“نه گریه چیه بابا… خواب بودم. جانم؟ آره منم خیلی بیحوصلهم اتفاقا. میام پیشت. باشه باشه. چیپس اینام میگیرم.”
◾
روز چهل و سوم:
مرد تقریبا پیری، آخرین اثاث را پشت کامیون میگذارد و درش را میبندد. روی دیوار چند پارچهی مشکی و دو اعلامیه از دو مرد جوان با فامیلیهای یکسان وجود دارد.
در آپارتمان بسته میشود و کامیون حرکت میکند.
سلام تا حدی شبیه ساکن طبقه ی وسط نوشته شده بود.کمی هم ناشیانه.لحن بیان و ادبیات نوشتن هم یک دست نبود این به فکر فرو رفتن با چسناله همخونی نداره البته اگه روز ها رو جدا بگیریم چرا ولی خب از نظر دید کلی نه.
اما حرف مهم ترم.نه کافکا و نه هدایت اون به قول شما چسناله ها برای خوندن بقیه بلغور نمیکردن که اگه این طور بود وصیتشون از بین بردن نوشته ها نبود اون ها مینوشتن تا سبک بشن نظرتون ناعادلانه بود.
در کل براتون آرزوی موفقیت میکنم و روز ب روز بهتر شدن توی نوشتن:)