به نام خدا
تاریخ: هفتم مرداد نود و نه!
قوطی صورتی را از کابینت درآوردم و درش را باز کردم. قهوهام تقریباً تمام شده بود. یک دو قاشقی که کف قوطی مانده بود را درآوردم و ریختم توی موکاپات. کبریت زدم و گاز را روشن کردم و قهوه را گذاشتم که آماده بشود. سراغ یخچال رفتم و بطری شیر را درآوردم و اندازهی نصف فنجان را ریختم توی شیرجوش و شعلهی دیگری روشن کردم و منتظر ماندم که جوش بیاید. دو سه دقیقه بعد، درحالیکه از قهوه بخار بلند میشد و با فاصلهی زیاد توی ماگ میریختمش، تلفنم زنگ خورد. توجه نکردم؛ هرکسی میتوانست باشد و مهم هم نبود. شیر که جوش آمد به همان شکل، از فاصلهی تقریباً بیستسانتی، به قهوه اضافهاش کردم و تمام این کارها را تنها با یک دست، دست راستم، انجام دادم. با همان دست، ماگ را برداشتم و رفتم به سمت میز کارم.
بیحوصله تلفنم را برداشتم و صفحهاش را روشن کردم که ببینم تماس ازدسترفته از طرف کیست. ساعت سهی ظهر، تقریباً همان سهی شب به حساب میآید. شهر ما برای اینکه افق طولانیتر و خورشید سوزانتری دارد، به شکل اغراقآمیزی، روزهای خودش را از ساعت هفت عصر آغاز میکند. البته این مسئله همیشگی نیست و تنها مخصوص تابستان و بهار و نیمهی پاییز است، برای همین بود که سخت متعجب شدم. سهی ظهر، تماس، آن هم از طرف او؟ عجیب بود.
مدت زیادی بود که از او بیخبر بودم. و حالا تنها خبری که داشتم یک اعلان تماس ازدسترفته به روی صفحهی تلفنم بود. تقریباً قهوهام دیگر بخار نمیکرد و آمادهی نوشیدن شده بود. کافئین، هرچقدر جرئت لازم داشتم را در اختیارم گذاشت. عرقِ کفِ دستهایم را خشک کردم و دوباره تلفنم را برداشتم. روی صندلی چوبی شکلاتیرنگم -فکر میکنم او هم میداند و هنوز به یاد دارد- که تخت پادشاهی و صندلی شانس من است، نشستم و اسمش را لمس کردم. سه بوق ممتد و شنیدم: «الو!»
پشت تلفن زیاد حرف نزدیم. فکر میکنم سرجمع ده جمله بینمان ردوبدل شد. سؤالهایی ساده: «خوبی؟ چه خبر؟ کجایی؟ میخوام ببینمت! میبینمت! فعلا!»
ساعت چهار بود که پشت میز کافه، روبهروی هم نشسته بودیم و به هم نگاه میکردیم. پشت تلفن، حقیقت این موضوع که شنیدن صدای همدیگر برایمان هیجانانگیز بوده را بهراحتی میتوانستیم پنهان کنیم. شاید مکانیزمی غریزی در میان بوده که در پی پنهان کردن آن شوق و هیجان بودهایم یا اینکه…
واقعاً نمیدانم چه اسمی روی آن بگذارم. هرچیز که در تماس تلفنی بعد از مدتها پشت کلمهها و صدای الکترونیکیمان پنهان شده بود، در چشمها و نگاههایمان بهوضوح دیده میشد. اما این بار چیزی به نام سکوت، نقش همان چیز غریزی را ایفا میکرد. اسپرسوی کافه انتظارم را میکشید. آن هم درحالیکه یک ماگ قهوهام را توی خانه خورده بودم. او آبهندوانه سفارش داد و برای من قهوه خواست. احساس میکردم زمان تا شده. یاد روزی افتادم که کنار هم «میانستارهای» را دیده بودیم. نتوانستم اظهارنظر کنم و بگویم چیز دیگری میخواهم. از طرفی هم حضور پیشخدمت کافه اضافی بود. دلم میخواست تنها باشیم و چه بهتر که او بهجای هردویمان سفارش میداد که این روند زودتر اتفاق بیفتد. تا حدودی هم لذتبخش بود. مسخره است اما وقتی کسی میداند که چه چیز میخواهم یا دستکم فکر میکند که میداند من چه چیزی میخواهم، احساس سرخوشی و لذت زیادی تمام وجودم را احاطه میکند.
کافه، کافهرستورانی بود که محیط بیرونیاش تقریباً اسکله به حساب میآمد و درخشش آفتاب به روی سطح مواج رودخانه، بهراحتی دیده میشد. تداوم سکوت، سطح انرژی جاری در میان چشمهایمان را بالا برد و نیروی گریز از مرکز عجیبی به وجود آمد. درواقع نگاههایمان را از هم میدزدیدیم و ترجیحمان این میشد که به همان انعکاس درخشان نور، به روی سطح رودخانه نگاه کنیم. کمی گذشت و نوشیدنیهایمان را آوردند و با میلی غیرقابلانکار به سمت هرچیز که روی میز بود حملهور شدیم. در تنگنا، هر راهی راه نجات به حساب میآید. حتی اگر این تنگنا، حضور قریبالوقوع آدمی باشد که زمان زیادی نبوده و دلیلی برای بودن یا نبودن نداشته. نوشیدنیها تمام شدند و سیگارهایمان را روشن کردیم. از سیگار کشیدنش بیخبر بودم و همین مسئله به کمکم آمد: «جدی؟ از کی تا حالا؟»
بالأخره دیوار سکوت شکسته شد و هرچیزی که بود و تجسم خارجی نداشت، به شکلهای مختلف، در بستر زبان، شروع به ظاهر شدن کرد. تقریباً ساعت چهار و نیم بود که پشت میز کافه شروع به حرف زدن کردیم و از آن به بعد، حساب ساعت و زمان را از دست دادم. بعد از کافه، قدمزنان کرانهی رودخانه را پشت سر گذاشتیم و حرف زدیم. بعد از آن، مسیری که طی کرده بودیم را برگشتیم و مشغول صحبت کردن بودیم. از کنار میز و صندلیهای پیچشده به زمین -برای استراحت مشتریها- که روبهروی در ورودی بازار بودند رد شدیم. دیوار قرمزی که از ابتدای خیابان تا انتهای خیابان کشیده شده بود را گرفته بودیم و در موازاتش راه میرفتیم و حرف میزدیم. سیگارهایم تمام شد. طی مدتی که وارد مغازه شدم و پاکت دیگری خریدم، حرف نزدیم و وقتی به سمت او برگشتم چند کلمه حرف زدیم. مجاب شد که سیگار نخرد و از سیگارهای من بکشد. قبول کردم که وارد خیابانهای پر از مغازهی مرکز شهر شویم. چراغهای مغازهها روشن شده بودند و آسمان خیابانهای مرکز شهر به وسیلهی چراغهای ریسهای زرد و آبی و قرمز و بنفش و چند رنگ دیگر تزئین شده بودند؛ در میان همهی اینها بود که قدم میزدیم و حرف میزدیم.
گفتم: «هرچیزی ممکنه! اما واقعاً یه سری چیزها رو نمیشه فهمید…»
گفت: «انتظار داری باور کنم؟»
گفتم: «باور چیز عجیبیه! یه سری پیشنیاز داره، مثلاً…»
من همچنان قدم میزدم و حرف میزدم که متوجه شدم پشت سرم، سر جایش ایستاده و پاهایش را نرم میکند. گفت که خسته شده و باید استراحت کند. گفتم که میخواهد برود خانه؟ گفت نه، نمیخواهد جایی برود و گفتم خانهی من چند کوچه پایینتر است، میتوانیم برویم و کمی استراحت کنیم. گفت: «باشه» و دوباره راه رفتیم و حرف زدیم. به خانه رسیدیم و کلید را چرخاندم؛ کنار ایستادم که اول او وارد بشود و پشت سرم در را بستم.
خانهام تقریباً نامرتب بود. شلوارکم گوشهی اتاق افتاده بود و سه چهار کتاب روی میز شیشهای وسط مبلها افتاده بود و سطح میز را خاک گرفته بود. با انگشتش دستی کشید و گفت: «چه خبره؟!»
توی اتاق خواب بودم و درحالیکه لباس راحتی میپوشیدم صدایش را میشنیدم. چیزهایی در مورد چیدمان و وضعیت خانهام میگفت. چیزی میان غر زدن و بلندبلند فکر کردن. روی کاناپه نشسته بود و پا روی پا انداخته بود. مرا که با لباس راحتی دید پوزخند زد. بعد نگاهش را به تابلویی که روی دیوار مقابلش بود انداخت. از زشتی و «چیه!» بودنش گفت و گفتم خودم کشیدمش.
وارد آشپزخانه شده بودم و فکر میکنم تنها نیمتنهی بالاییام از پس پیشخوان یا همان اُپن آشپزخانه مشخص بود. لیوانها را میشستم که چای دم کنم. چیزهایی میگفت که درست متوجه نمیشدم. نمیدانستم با من حرف میزند یا با خودش. کتری را پُر کردم و کبریت زدم و بعد بالاتنهام را انداختم روی پیشخوان و چیزی گفتم و او گفتههایش را ادامه داد. چای میخوردیم و حرف میزدیم. حرفهایمان تقریباً دچار ملال شده بود و وارد چرخه شده بودیم. هرچیز که میگفتیم و نمیگفتیم به نقطهی خاصی ختم میشد که مثلاً پنج دقیقهی پیش رسیده بودیم. برای همین سعی کردم موضوع بحث را تغییر بدهم و راجع به چای خوردنش صحبت کنیم. آخر تا جایی که به یاد داشتم، او اصلاً چای نمیخورد.
گفت: «آره یادته! یه روز گفتم چرا از چایی بدم میاد؟ چون از چای بدم میومد، برای هیشکی درست نمیکردم. خودت چند بار گفتی آخر ما یه چایی از دست شما نخوردیم! گفتم همینه، باید خودم درست کنم. رفتم فلاسکو شستم، دو تا قاشق چایی توش ریختم، چایی رو درست کردم و خوردم. خیلی خوشمزه شده بود. دوستش داشتم. از اون به بعد حسابی چایخور شدم. حالا دیگه از دست همه میخورم.»
گفتم: «یعنی کل دردت این بود که خودت چاییتو دم کنی بخوری؟»
گفت: «نمیدونم، اونجوری شد دیگه، شاید آدم گاهی وقتا الکی بهونه بگیره واسه یه چیزی -کمی سکوت کرد و به لیوان چای توی دستش خیره شد- شاید گاهی وقتا آدم ندونه چرا یه کاری رو میکنه یا نمیکنه…»
ناخودآگاه بود. از همان حرفهای ناخودآگاهی که بیدلیل عمق پیدا میکنند. من قدرت این را نداشتم که روبهروی عمق ناشناختهی هرچیز و ناچیزی مقاومت کنم. پیشانیام جمع شد، صدایم را بیاراده انداختم ته گلو و بدنم تکانهای عصبی میخورد.
گفتم: «فکر نمیکنی که این موضوع میتونه توی همهی جوانب زندگی مؤثر باشه؟ ندونی چرا یه «کاری» رو میکنی، فقط یه جمله است؟ ببینم اصلاً میدونی کار یعنی چی؟ کار یعنی اعمال اثر، کاری رو کردن و نکردن یعنی اثر گذاشتن و اثر نذاشتن. هیچ میدونی اثر گذاشتن چه تأثیری داره و اثر نذاشتن، یا پاک کردن اثر چیا رو به همراه داره؟ اینکه ندونی چرا یه کاری رو میکنی، یعنی چی؟ میدونی سنگ چیه؟ بیخیال! سنگا هم همچین چیزی رو بین خودشون دارن! علومِ چندم راهنمایی بود؟ کانیها! کانی یک، میتونه روی سطح کانی دو خط بندازه! یعنی حداقل چند ابسیلون از سطح اون رو، لابهلای کل کائنات گموگور کنه! کانی دو رو کم کنه!»
سکوت کرده بود و همچنان به لیوان چایش چشم دوخته بود. زیاد رفته بودم. چایش سرد شده بود. سرش را پایین انداخته بود و طوری لیوانش را نگاه میکرد که انگار میخواهد فالش را بخواند و طالعش هم بد است. دلم به حال لبولوچهی آویزانش سوخت. نمیدانستم دارم چهکار میکنم.
تمام طول مدت حرف زدنمان روبهرویش نشسته بودم. روی مبل تکنفرهام که روبهروی کاناپه گذاشته بودم نشسته بودم و نطق میکردم. به باور من، سکوت خاصیت عجیبی دارد. وقتهایی که سکوت میکنی، کنشهای جسمیات از کنترلت خارج میشود. از جایم بلند شدم و رفتم به سمت آشپزخانه و صندلی چوبی شکلاتیام -همان تخت فرمانرواییام- را برداشتم و گذاشتم کنار میز وسطی؛ بین مبل تکنفرهای که روی آن نشسته بودم و کاناپهای که او روی آن نشسته بود. هیچ حرکتی به خودش نمیداد. به عقیدهی سکوت خودم شک کردم. اما زیاد طول نکشید که دوباره یقینم کامل شد. وقتی کسی سکوت تکانش نمیدهد و جسمش هم به سکون در میآید، سکوتی در کار نیست.
درست است که صدایی شنیده نمیشود. اما نمیتوان در مورد صدای درون هم، همین یقین را داشت. مطمئن شدم که توی سرش مشغول سخنرانی است. حتی اگر هم این چنین نبوده، یکی از خودمان دو نفر را زیر بار سرزنش گرفته بود. این شد که سر زانوهایم را مالیدم و بعد، کف دستهایم را به هم کوبیدم. چرتش پاره شد. انگار که از خواب پریده باشد. گفتم: «کجایی؟ چاییت یخ کرد! بده واسهت عوضش کنم.» در جواب گفت که نمیخواهد. چند لحظه به صورتش خیره ماندم که گشتنم به دنبال لبخندش را یادآوری کنم. نصف آن چند لحظه را با چشمانی خمار، چشمانی که انگار میدانند گناهکارند ولی میخواهند نباشند و برای این کار تلاش هم کردهاند و میکنند، به صورتم خیره شد و طول کشید تا مقصود نگاهم را بفهمد. بعد از آن لبخند سردی تحویلم داد و گفت: «بیخیال! یه چایی خوردن که آنقد داستان نداره.»
مطمئن شدم که خودش است. بعد از آن، پشت دستم را داغ کردم که کاری که نمیدانم را انجام ندهم. از روی صندلی فرمانرواییام بلند شدم و دوباره در آغوش مبلم، روبهروی کاناپه لم دادم. گفتم که خیلی وقت است با هم کارتون نگاه نکردیم و نظرش دراینباره چیست. نظرش مثبت بود و کارتون را پخش کردم و زل زدیم به تلویزیون.
لابهلای کارتون نگاه کردنمان نگاهش میکردم و میگفتم شبیه این یا آن شخصیت است، یا این یکی شبیه فلانی است و آن یکی شبیه فلانی، میخندیدم؛ او هم همینطور. بعد از آن گفتم که پاک یادمان رفته و از ظهر تا حالا چیزی نخوردهایم. آهنگهای موردعلاقهام را پخش کردم. «آزنهووار»، «رپ فارسی»، «پیرمردهای قدیمی»، «شجریان»، پشتسرهم پخش میشدند و با بیشترین ظرافتی که میتوانستم، مشغول آشپزی شدم. رب گوجه را تفت میدادم و همزمان کاری و پاپریکا و فلفلسیاه را به آن اضافه میکردم، با دست چند مرتبه بخارش را به سمت دماغم هل میدادم که از به اندازهی کافی عطر گرفتنش مطمئن بشوم. گوشت را که اضافه میکردم، همزمان رشتههای درحالپخت را تست میکردم که زیادی نرم نشده باشند و بعد از آن زیرشان را کم میکردم که کاهو و گوجه و هویج و کلمها را آبکشی کنم و همزمان با آهنگهایی که پخش میشد زیرلب زمزمه میکردم. لابهلای آشپزی هم یک چشمم به او بود. اولین بار که نگاهش کردم، مثل بچههای مادرمرده زانوهایش را به هم چسبانده بود و به در و دیوار نگاه میکرد.
کمی فکر کردم و عربده زدم: «اگه بهت برنمیخوره پاشو یه حرکتی بزن، کم کارِ نکرده دور و ورت میبینی؟ تنبلِ بیخیال.»
این شد که از جایش بلند شد و خودش را به حالت آماده به کار درآورد. بار دوم که سرک کشیدم، تکپوش موردعلاقهام را برداشته بود و افتاده بود به جان گرد و خاک خانه، یخش باز شده بود، قبلش با عربده پرسیده بود که: «دستشویی اینه؟»
من هم بدون اینکه برگردم و نگاه کنم گفتم: «آره، همونه.»
حسابی مشغول کارش بود. کتابم را جوری تمیز میکرد که اگر کسی نمیدانست، فکر میکرد مشغول عمل قلب باز است. از آن به بعد دیگر سرک نکشیدم و مشغول آشپزی خودم شدم. غذا آماده بود و ده دقیقه زمان میخواست که روی شعلهی ملایم بماند که طعمهایش یکدست بشود و جا بیفتد. چای ریختم و آشپزخانه را ول کردم به حال خودش.
اتاق دیگر اتاق نبود. نمیدانستم خانهام قابلیت تمیز و مرتب بودن هم داشته است. شده بود یک دستهگل از رزهای بنفش و قرمز و سفید که دور پلاستیکِ دورش را با روبانهای زرد و قرمز و نارنجی تزئین کرده بودند. از شدت هیجانِ واردشده، حمله کردم به سمت باند روی پیشخوان و صدایش را کم کردم. خیلی کم. حالت ایستادنم برای این کافی بود که لبخندش به اندازهی دوبرابر پهنای صورتش باز شود. گفت: «تنبل عمته! خوشت اومد… حالا من بیخیالم یا تو؟!»
نمیدانستم که باید چهکار کنم. نشستم و چای خوردم. این بار من به در و دیوار نگاه میکردم و او به همان حالتی که گفته بودم «اگه بهت بر نمیخوره…» به من نگاه میکرد. به لیوان چایی که توی دستم بود اشاره کرد و گفت: «مهموننوازی هم که سرت نمیشه!»
از جایش بلند شد و رفت به آشپزخانه و با چای برگشت و روبهرویم نشست. کمی بوی غذا با خودش آورد و حالت چهرهاش میگفت بوی دستپختم کار خودش را کرده. کاملاً مثل دو احمق متعجب به هم نگاه میکردیم و چای میخوردیم. شام آماده شد و خوردیم و حرف زدیم. این بار هر ده پانزده جمله یک بار میخندیدیم و برای هم نوشابه میریختیم.
از هر دری حرف میزدیم، لحظههایی که در طول مدت ندیدن همدیگر سپری کرده بودیم را برای هم تعریف میکردیم و واکنشهایی تازه از خودمان نشان میدادیم. اعتراف میکنم که این ارتباط شکل ارتباط قبلی نبود. بعد از آن، سفره را جمع کردیم و من دوباره روی مبل تکنفرهام لم دادم و او سر جایش، روی کاناپه نشست. دوباره مشغول گفتوشنود شدیم که تلفنش زنگ خورد و جواب داد. بعد از آن بود که بالأخره ساعت را دید.
– «ساعت دهه!»
تعجب کردم، نه برای اینکه چرا به طرفی که پشت تلفن بود نگفته بود که در خانه، شخصی به نام و مشخصات من است و گفته بود: «جاییام!»
زمان به طرزی گذشته بود که فکر میکردم حداقل ساعت یک یا دوی شب باشد، نه ده. گفت که باید برود. لبخند زدم و گفتم خوب کرده که امروز تلفن زده و همدیگر را دیدهایم. با تمام اشتیاقی که از پسش برمیآمد، از طعم غذا و دستپختم تعریف کرد. گفتم که اگر تو دست به کار نمیشدی، هیچ بعید نبود که خاکِ خانه، تنم را نخورد. خندید، خندیدم.
بعد از آن آمادهی رفتن شد و تا سر کوچه همراهش رفتم تا تاکسی برسد. یک دو دقیقهای که منتظر ایستاده بودیم، دوباره میانمان سکوت افتاده بود. مثل همان سکوتی که به محض دیدن همدیگر در کافه ایجاد شده بود. اما این بار قدرتش صدبرابر شده بود، از رودخانه و درخشش آفتاب هم خبری نبود که با نگاه کردن به آن فرافکنی کنیم. این شد که او به کفشهایش نگاه کرد و من به تکه دیسک شکستهای که کمی پایینتر از دمپاییام افتاده بود روی زمین، زل زدم.
میخواستم بگویم که نروی که دیگر پیدایت نشود. فلان روز هماهنگ کنیم و دوباره… یا مثلاً رسیدی خبرم کن!
اما هیچکدام از اینها را نگفتم. چند قدم برداشتم و به انتهای خیابانی که قرار بود تاکسی از آن طرف برسد خیره شدم. تاکسی آمد و رفت و سوار شد. حین سوار شدن، دوباره تشکر کرد و گفت خداحافظ. لبخند زدم و دست تکان دادم. راننده پدال را فشار داد و تاکسی در انتهای خیابان پیچید و دیگر ندیدمش.
برگشتم به خانه و در را پشت سرم بستم. خانه مرتب بود و بوی غذا هنوز در هوای خانه میپلکید. لیوانهای چایمان روی میز شیشهای وسط مبلها جا مانده بود و تنها بینظمی موجود در فضا لیوانها و تفالههایشان بودند. تکپوشم را درآوردم و انداختم روی کاناپه و رفتم به سمت اتاق خواب و روی تخت دراز کشیدم. دستم را روی پیشانیام گذاشته بودم و به مهتابی اتاق نگاه میکردم.
فکر میکنم چند دقیقه گذشته بود که متوجه شدم مهتابی را خاموش نکردهام. از جایم بلند شدم و خاموشش کردم و دوباره خودم را روی تخت انداختم. کولر اتاق را روشن کرده بود. کمی سردم شد، پتو را کشیدم بالا و کل بدنم را پوشاندم و اضافهاش را کشیدم زیر سرم تا هوای گرم زیر پتو نخزد. چند دقیقه به تاریکی منظم اتاقم نگاه کردم و بعد خوابم برد.
صبح شده بود. قهوه را گذاشته بودم که دم بیاید. وقتی آب جوش را به شکل دورانی به روی قهوه میریختم و آبجوش سیاهشده از آن خارج میشد و توی قوری شیشهای جمع میشد با خودم گفتم: «همین حالاست که دوباره زنگ بزند و این بار قرمهسبزی درست میکنم.»
قهوه که برای خودش دم میکشید، شیرجوش را نیمهپُر کردم و گذاشتم روی گاز که جوش آمدنش با آماده شدن قهوه همزمان بشود. شب پیش، زیاد راه رفته بودیم و کمی پادرد کشیده بودم. گفتم این بار یک تاکسی دربست میکنم که هی الکی برای خودش خیابانهای شهر را دور بزند و ما صندلی عقبش بنشینیم و حرف بزنیم و بچرخیم. به شیری که هنوز مانده بود که جوش بیاید نگاه میکردم که زنگ خانه به صدا درآمد.
یاد حرف یکی از دوستانم افتادم. انسان برنامه میچیند و خدا لبخند میزند. منتظر زنگ خوردن تلفن بودم!
سریع دویدم جلوی آینه و دستی به مو و سبیلهایم کشیدم، داشتم میرفتم که در را باز کنم که به خودم آمدم و دیدم بالاتنهام…
از دیشب تکپوشم را درآورده بودم. سریع برگشتم و در حال پوشیدنش دو بار دیگر صدای زنگ را شنیدم. لبخند زدم، این بشر یک مثقال صبر ندارد. هیچوقت نداشته. سریع دویدم به سمت در که صبرش لبریز نشود؛ در را باز کردم. دو نفر روبهرویم ایستاده بودند. یکیشان تکپوش یقهدار لاگوست پوشیده بود و رِیبَن کلاسیکی به چشمهایش بود و دومی پیراهن مردانهی زرشکی خطداری به تن داشت و جفتشان کلی ریش پُرپشت به روی صورتهایشان داشتند.
گفتند: «آقای فلانی؟»
گفتم: «خودم هستم بفرمایید.»
کارت شناسایی و کاغذی را بهسرعت نور از پیش چشمهایم گذراندند و وارد خانه شدند. هاجوواج مانده بودم و دستگیرهی در توی دستم خشک شده بود. سعی کردم خودم را جمعوجور کنم. طی مدت چند ثانیه تمام فعالیتهای یک سال اخیر خودم را مرور کردم. هیچ ایدهای را عملی نکرده بودم. آخرین ایدهای که عملی کرده بودم، مهمانی مختلط دو سال پیش بود که نمیتوانست ربطی به حکم تفتیش منزل داشته باشد.
پشت سر آقایان دویدم و سریع رفتم به سمت آشپزخانه، شیر سر رفته بود و گاز را خاموش کرده بود. نفهمیدم چرا به سمت آشپزخانه آمده بودم. رفتم به دنبال همان جناب سروان عینکی که داشت پشت کاناپه را بررسی میکرد. گفتم: «ببخشید! قربان مشکلی به وجو…»
مأمور دومی از اتاق خواب درآمد و گفت: « خودشه!»
میخواستم بگویم که خودم هستم، درست آمدهاند و دروغی ندارم که بگویم که…
با چک و لگد بُزکِش شدم و پرت شدم توی وَن مشکیرنگی و وقتی از گیجی و مدهوشی درآمدم، باور کردم که بازداشت شدهام و توی بازداشتگاه هستم. مدام صداهای عجیبوغریبی به گوشم میرسید و کوچکترین صدایی ایجاد نمیکردم. پراکنده میشنیدم:
– «جمعه ساعت یک ظهر!»
– «بله قربان، بهراحتی دستگیر شد!»
– «بله شناسایی شد، خودشه!»
– «هشت صبح!»
زانوهایم را بغل کرده بودم و به دیوار تکیه داده بودم. شانس آورده بودم که خودم در بازداشتگاه تنها بودم. حالت عجیبی داشتم، انگار ضربهی سختی به سرم خورده بود و گیجی ملایمی احساس میکردم. بهطرز احمقانهای هم حس آرامش تمام وجودم را گرفته بود. پاهایم را دراز کردم و سرم را تکیه دادم به دیوار و به قلاب پنکهای که روی سقف بازداشتگاه بلااستفاده مانده بود نگاه میکردم.
گفتم خب، امروز از خواب بلند شدهام، دست و صورتم را شستهام، مسواک زدهام -بین ترتیب انجام این دو کار شک کردم- لیوانهای روی میز را برداشتهام و آب زدهام و گذاشتهام روی آبچکان، بعد از آن قهوه…
چه کار خاصی کرده بودم که پلیس دستگیرم کرده بود؟
ساعت به ساعتِ روزهای هفتهی اخیر را بهدقت بررسی کردم. روزمرگی همراه با تنوعهای تصنعی و مزخرفی داشتم. اما در هیچکدام از آنها مرتکب گناه خاصی نشده بودم. دو کار بد پیدا کردم که حکمشان شلتر از این حرفها بود که بخواهند به خاطرشان بُزکشم کنند. یک، بیهوده پولهایم را خرج کرده بودم و دو توی دلم به چند نفر فحش داده بودم. مسخره بود، نمیتوانستم دلیلی برای بازداشت شدنم پیدا کنم. بالأخره خودم را راضی کردم که بروم لب پنجرهی کوچکِ درِ بازداشتگاه و از کسانی که دستگیرم کردهاند، راهنمایی بخواهم. گفتم شاید آنها خبر داشته باشند. رفتم و گفتم ببخشید کسی هست؟
سربازی آمد و گفت: «ها؟!»
میدانستم این بیچاره سرباز برج صد است و چیزی نمیداند و اصلاً برایش مهم نیست که خبری از این داستانها داشته باشد. گفتم: «ببین من یه کار دیگه هم کردم! برو به رئیست بگو بیاد بش بگم.»
شگرد بچگانهام جواب داد و مافوقش آمد و گفت به جرم قتل اینجا هستم و خودم میدانم چه غلطی کردهام و مزخرف نگویم. چیزهایی که میشنیدم را نمیفهمیدم. سعی کردم سؤال کنم و پاسخگو باشم.
برای اینکه مسئله واضح بود، در سراسر دنیا پیش میآید که نیروهای امنیتی و پلیس دچار اشتباه شوند. اصلاً خودم را از اشتباههای ممکنالوقوع مصون نمیدانستم. همیشه که اتفاق برای همسایه نمیافتد. هرچند افسری که آمد، شکل آن دو مأموری که بازداشتم کردند نبود اما لحن حرف زدنش درست شبیه آنها بود. یقین، در لحن و تُن صدای آدمها حس میشود. جوری با یقین گفته بود که تو قاتل هستی که مشخص بود با دو سه جمله، پشت پنجرهی ده در بیستسانتی درب بازداشتگاه، نمیشود قانعش کرد.
گفتم این هم یک ماجرا و پیشآمد است. حتی از این که در عرض دو روز، زندگی سرشار از روزمرگیام شبیه به دریای طوفانی شده بود کمی خوشحال هم شدم. گفتم فردا خودشان متوجه اشتباهشان میشوند و با سلام و صلوات و چای و شیرینی و عذرخواهی آزادم میکنند. گفتم به محض آزاد شدنم میروم خانه و دوش میگیرم و با او هماهنگ میکنم که به کافه قدیمی برویم. برایش سیر تا پیاز ماجرا را تعریف میکنم و میخندیم. مطمئن بودم اول از تعجب خشکش میزند، بعد، آن دسته از پلیسهایی که به هر جرمی و اشتباهی، آدمها را دستگیر میکنند را به ناسزا مهمان میکند و بعد برای من ابراز ترحم میکند و از آنجا به بعدش را باید خودم هدایت کنم.
گوشهی بازداشتگاه دراز کشیده بودم و با خودم این چیزها را میگفتم که خوابم برد.
صبح شد و با لگد از خواب بیدارم کردند، پرسیدم: «آزادم؟»
مأموری که بازداشتم کرده بود، آمده بود. لبخندی زد که تلخیاش حکم قهوهی شروع روزم را داشت. گفت: «بیا برو سوار ماشین شو بابا!»
در طول مسیر، لبخند میزدم و به صورت سربازهایی که چپ و راستم بودند نگاه میکردم و گهگاهی از پنجرهی ماشین پلیس، بیرون را نگاه میکردم. این هم تجربهی جالبی بود. هیچوقت سوار ماشین پلیس نشده بودم. مردم حرکت ماشین را با چرخش سرشان دنبال میکردند. آنجا بود که فهمیدم مرکز توجه بودن حس عجیبی است. همان مأمور عینکی که به خانهام آمده بود، نشسته بود جلو و داشت روزنامه میخواند. برگشت و با خنده گفت: «معروف شدیا!»
هنوز ایدههایم را ارائه نداده بودم، حتماً راجع به من تحقیق کرده بودند. لابد میدانستند زمینههای فعالیتم چیست، هرچند هنوز چیزی در کار نبود. دیگر توجه نکردم. کمی بعد به دادگاه رسیدیم. روی صندلی، روبهروی قاضی نشستم و گفتم: «سلام قربان، در خدمتم!»
قاضی گفت: «فلانی، درو باز بذار.»
در راه بازگشت از جلسه اول دادگاه، تکتک ناخنهایم را جویدم و جز بند کفشهای غایبم به هیچچیز نگاه نکردم.
هیچ اشتباهی رخ نداده بود. ظاهراً هیچ اشتباهی رخ نداده بود. درواقع تنها کسی که اشتباه بزرگی کرده بود، من بودم. در حقیقت همه در اشتباه بودند. من به قتل متهم شده بودم.
بنا بر شواهد و مدارکی که وجود داشت اگر خودم هم قاضی میشدم، طرف مورد اتهام را درجا و بدون معطلی اعدام میکردم. طی جلسات دادرسی بود که متوجه شدم وقتی مأمور دومی از اتاق خواب من درآمده بود و گفته بود: «خودشه.»
منظورش از «خودشه»، من نبودم.
جنازهای که توی اتاق خواب من پیدا شده بود «خودش» بود.
توی دادگاه، مدرکی که ارائه شده بود را دیدم و زندگی برایم بیمعنی شد. جلسهی دادگاه با بازبینی فیلمی که بهعنوان مدرک ارائه شده بود شروع شد. فیلمی که به نظر من با فیلم برندهی نخل طلای کَن برابری میکرد. صفحهی مانیتور لپتاپ دادگاه، من را نشان میداد که کنار «او» ایستاده بودم. سر کوچه، همان موقع که منتطر بودیم تاکسی بیاید و سوار بشود و برود.
فیلم را دوربین مداربستهی سوپرمارکت سر کوچه گرفته بود. همیشه کیفیت کم این دوربینها را محکوم میکردم. اما این بار جوری فیلم گرفته بود که انگار دوربین مخصوص فیلمسازی بود.
من سر کوچه ایستاده بودم و او چند قدم دورتر از من. ناگهان من شئ تیزی را از روی زمین کنار پایم برمیداشتم و هشت ضربهی متوالی را وارد گردنش میکردم و درحالیکه روی زمین غرق خون شده بود، از مچ پا میگرفتمش و کشانکشان از کادر تصویر دوربین خارجش میکردم و تنها رد خونی به روی زمین باقی میماند.
آن روز، توی دادگاه، وقتی فیلمی که مدرک بود به اینجایش رسید و همهی چشمها به سمت من چرخید، با تمام توانم زدم زیر خنده و لابهلای خندههایم مدام تکرار میکردم که: «بیخیال! مگه فیلمه؟»
جلسهی آخر دادگاه، قاضی اسمم را بلند و رسمی فریاد کشید و مخاطب قرارم داد و گفت:
– «آقای فلانی، بنا بر ادلهی موجود و مدارک و شواهد ذکر شده، اتهام قتل مقتوله فلانی را قبول میکنید؟»
در جوابش گفتم: «خیر آقای قاضی! بنده کسی رو نکشتم!»
گفت: «با توجه به مدارک موجود اعم از کشف جنازه در منزل شما و فیلم ارتکاب به قتل به وسیلهی جسم تیز، به شرح دقیق هشت ضربه بر گردن و صورت مقتوله، چگونه مدعای خودتون را اثبات میکنید؟»
گفتم: «همهی اینا صحنهسازیه حاجآقا! من شاهد دارم، چند بارم گفتم، کل اون روز رو با اون بودم، میتونید احضارش کنید تا واسهتون توضیح بده!»
اشک در چشمانم جمع شده بود، همه زدند زیر خنده، به همدیگر سیخونک میزدند و چیزهایی در گوش هم میگفتند.
قاضی گفت: «آخرین دفاعیهتون رو ارائه کنید!»
گفتم: «آقای قاضی من از هیچچیز خبر ندارم، نمیدونم چرا اینجام، یه روز صبح داشتم قهوه درست میکردم که اومدن بُزکشم کردن آوردنم اینجا! نمیدونم این فیلمه، چیه؟ اینجا کجاس؟ چی تو خونهی من پیدا کردین، یا اینجا چه خبره! من کسی رو نکشتم! میگین دروغ میگم؟ چرا باید دروغ بگم؟ چه نفعی به من میرسه که بخوام دروغ بگم؟ من اگه کسی رو میکشتم که جنازهشو تو اتاقخوابم قایم نمیکردم؛ باور کنید اینجا هیچی منطقی نیست! من فقط واسه دفاع از خودم دو چیز دارم؛ یک: شاهدم! دو: من کسی رو نکشتم، من قاتل نیستم!»
دو ماه بعد که بررسیهای جلسهی دادگاه به اتمام رسید -چهار ماه پیش- به دلیل جنون به تیمارستان منتقل شدم. کل دوران محکومیتم از نوشتن اعترافنامه امتناع کردم، تنها به این دلیل که من مرتکب قتل نشده بودم. آن هم قتل چه کسی! قتل زنی که صورت نداشت.
کسی که به نظر میرسید روز ارتکاب به قتلم را با هم گذرانده بودیم، آن هم چه زمانی، پس از چند سال بی خبری از هم. لطفاً مرا از این دیوانهخانه آزاد کنید! بنا بر منطق موجود در این متن، بنده نه قاتل هستم و نه دیوانه. علت نوشتن این نامه این است که شما قاضی نیستید! منتظر حُسن توجه شما و پاسختان به نامه هستم. با احترام ویژه…
صادق!