زن در آیینه زندگی می‌کرد، زایمان کرده بود زندان را
وقف نشخوار چشم‌ها می‌کرد، طعم تصویرهای عریان را

زن که تنهایی مجسّم بود، مادر دردهای مبهم بود
جیوه‌ی جانش آبرو می داد، طرح‌های کبود بی‌جان را

زن که زیبایی مهیبی داشت، انعکاس غم غریبی داشت
من در آیینه بارها دیدم، احتمال دو چشم گریان را

زن از این‌ها نبود، زن آن داشت، زن فریبایی فراوان داشت
من در آغوش می‌کشم هر شب، جای آن زن تمام آنان را

صبر، خود را به جان من انداخت، صبر، دندان گذاشت بر جگرم
شب به شب از جگر درآوردم، یک‌به‌یک تکّه‌های دندان را

گردنم را گرفته تنهایی، زیر پایم فرار می‌لغزید
گویی از زیر پای یک محکوم، می‌کشیدند این خیابان را

روح زن عادت تماشا داشت، دعوتی در لباس حاشا داشت
داشت من را به سوی خود می‌خواند، منِ از خویشتن گریزان را

من سراسیمه سمت او رفتم، در طنین تنش فرو رفتم
آینه تکّه‌تکّه در من ریخت، زخم آغوش‌های ویران را

زن که در من بهانه ریخته است، دیگر از آینه گریخته است
از تنم درمی‌آورم هر شب، تکّه‌های زن پریشان را…

سعید حیدری ساوجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *