هواپیما صاف میخورد به سوئیچ آنتن ماهواره. صدای جیغوداد دو تا کرهخر از پشتبام کناری بلند میشود. بعد هم با کنترل بیصاحبی که توی دستشان است آن ماسماسک کوفتیشان را دوباره توی هوا میچرخانند و مثل برق از روی پشتبام خانهشان میروند پایین. دارم دیوانه میشوم. نگاهی به کیف وسایلم میاندازم تا ببینم میتوانم درستش کنم ولی سوئیچ دیگری ندارم. صدای کلشکلش دمپایی منصوری را میشنوم که به طرفم میآید.
– «آقا چی شد؟ تموم شد؟»
: «تقریباً تموم شده بود که دو تا تخ…»
سریع حرفم را میخورم و میگویم: «دو تا بچه از پشتبوم بغلی نمیدونم هواپیمای کنترلی بود چه کوفتی بود پرت کردن اینور و این سوئیچ آنتنو شکست.»
– «عجب گیری افتادیما. وسط یه مشت وحشی داریم زندگی میکنیم.»
با غرولند تندتند از پلهها میرود پایین. صدای دادوبیدادش را از توی کوچه میشنوم. من هم وسایلم را جمع میکنم و میروم پایین. توی هال منتظر میمانم تا پولم را بگیرم و از این دیوانهخانه فرار کنم. زن قدبلندی که حسابی چسانفسان کرده است از توی اتاق بیرون میآید. همان موقع هم منصوری با چشمهایی که از حدقه درآمدهاند وارد آپارتمان میشود.
: «آقا کجا داری میری؟ امشب قسمت آخرشه. اصلاً راه نداره.»
– «قسمت آخر چیه؟ آقای منصوری من وسیله ندارم. میرم فردا میام که هوا هم روشن باشه، جنگی برات درستش میکنم.»
: «قسمت آخر سریاله. من کلی برنامه ریختم واسه امشب. مهمون دعوت کردم. مگه الکی..؟»
زن میپرد وسط حرفش و میگوید: «ول کن بابا. خب فردا تکرارشو میبینیم. حالا چه آشغالیه که اینقدر مهمه حتما امشب ببینیم.» بعد هم پول را میگیرد طرفم. تا دستم را دراز میکنم، منصوری سریع پول را میقاپد و میگذارد توی جیبش.
: «آقا برو وسیلهی چیه، چمیدونم هر کوفتیه بخر بیار.»
– «اون کلهی شهره. دلت خوشهها؟ من تا برم برگردم…صبر کن زنگ بزنم یه نفر برام بیاره از خونه.»
سریع زنگ میزنم به رامین و میگویم جنگی یک سوئیچ واماندهی دیش ماهواره بردارد بیاورد. عجب آدمهای ازخودراضی و نفهمی پیدا میشوند. پوست آدم را میکنند تا چندرغاز پول کف دستش بگذارند. رامین هم تا از روی آن کون گشادش بلند شود و بیاید یک سال طول میکشد. یک لحظه دلم هم برایش میسوزد و با خودم فکر میکنم که بدبخت گناه هم نکرده همخانهی من شده. از زن میپرسم توالت کجاست و میروم دستهای کثیف و خاکیام را میشویم. صدای زنگ در را از توی توالت میشنوم و صدای خنده و احوالپرسی، بلند میشود. از توالت که بیرون میروم منصوری و زنش و مهمانهایشان را میبینم که سر میز نشستهاند. مردی که انگار عصا قورت داده و مثل سیخ روبروی منصوری نشسته رویش را به سمت من برمیگرداند. یکهو خشکم میزند. خودشان هستند. زنش هم تا چشمش به من میافتد، تمام صورتش قرمز میشود. زنِ منصوری تعارفم میکند که سر میز بنشینم و میرود تا برایم بشقاب و قاشق و چنگال بیاورد. خود منصوری هم با آبوتاب ماجرای امروز را تعریف میکند. دو تا ماهی بزرگ، یک ظرف پر از مرغ و دو تا دیس بزرگ پلو سر میز است. روی صندلی روبروی زن مینشینم. به مغزم فشار میآورم تا اسمش را یادم بیاید که زنِ منصوری کارم را راحت میکند و میگوید: «تعارف نکن نسرین جون. بکش دیگه.»
لبخندی زورکی به زنِ منصوری میزند و برای خودش برنج میکشد توی بشقاب. اولین لقمه را که توی دهانش میگذارد به سرفه میافتد و شوهرش محکم میزند پشتش و تا میآید بعدی را بزند، زنش میگوید: «بهرام جون خوبه. خوب شدم.»
زنِ منصوری هم سریع برایش یک لیوان آب میریزد. از ترس خودش را مچاله کرده روی صندلی و انگار قلبش میخواهد از توی دهانش بپرد بیرون و بیفتد توی بشقاب. لابد دارد با خودش فکر میکند که اگر آن دهانم را باز کنم و حرف بزنم آبرویشان با آنهمه دکوپزی که به هم زدهاند میرود. باز با خودم فکر میکنم که اگر حرفی بزنم همین چندرغاز که قرار است این منصوریِ ناخنخشک به من بدهد هم میپرد. مثل روز برایم روشن است که منصوری و زنش حرف این دو تا شارلاتان را قبول میکنند و بعد هم من را با اردنگی از خانه پرت میکنند بیرون. پس خفهخون میگیرم و چیزی نمیگویم. چشم ماهی توی دیس جلویم به من خیره شده. لابد با خودش فکر میکند من به این روزش انداختهام. زنِ منصوری کفگیر را به دستم میدهد تا برنج بکشم. هرچه به آنهمه پول بیزبانی که بالای رسیور داده بودم تا ببرم برای این دو تا دزدِ کلاهبردار نصب کنم فکر میکنم دلم میخواهد آتش بگیرم. دلم میخواهد از جایم بلند شوم و خرخرهی جفتشان را بجوم. مردکهی دیوث هنوز آن صدای نکرهاش توی گوشم است که راستراست توی چشمهایم نگاه میکرد و میگفت: «از پولمول خبری نیست. اگه زر زیادی بزنی میدمت دست پلیس. آدرس خونهتم دارم. مث آب خوردن لوت میدم.» الان هم برعکس زنش که دارد از ترس قبضروح میشود، عین خیالش نیست و دارد با منصوری بحث فلسفی میکند. وسط حرف زدنش دستش را به سمت ماهی میبرد و کلهی ماهی را با قاشق و چنگالش میکَند و میگذارد روی کوه برنجی که داخل بشقاب است. بعد هم شروع میکند به بحث کردن درمورد فواید مغز ماهی. چشم ماهی حالا زل زده است به قیافهی آن مردکهی قالتاق. زنِ منصوری هم که انگار حوصلهاش از این حرفها سر رفته باشد رو به من میکند و میگوید: «کاروبار چطوریه؟ خوب میگرده؟»
من هم یکهو سیمهایم داغ میکند و میگویم: «بدک نیست ولی خب گاهی آدمای دزد و کلاهبردار به تورم میخورن. اما منم به وقتش خوب حسابشونو…»
تا این جمله از دهانم درمیآید، مردکه سرفهاش میگیرد و بریدهبریده میگوید: «خار، خار…»
صورتش قرمز میشود و انگار نفسش دارد بند میآید. زنش هم دست و پایش را گم کرده تندتند میزند توی سر و مغزش. بعد هم بهجای آنکه دو تا بزند پشت آن شوهر ادلدنگش رو به من میکند و میگوید: «همینو میخواستی؟ دلت خنک شد؟ کار خودتو کردی؟ اصلاً اینا همهش نقشه بود. شماها همهتون دستتون تو یه کاسهست.»
تا الان داشت از ترس توی خودش میشاشید حالا یکهو پاچههایش را بالا کشیده و دارد کولیبازی درمیآورد. منصوری هم داغ میکند و میگوید: «حرف دهنتو بفهم. چرا مزخرف میگی؟ کیا دستشون تو یه کاسهست؟ معلومه چی داری میگی؟» زنِ منصوری هم هاج و واج فقط نگاه میکند. بعد هم برای اینکه دعوا را بخواباند به شوهرش میگوید: «ول کن توام این وسط. فشار عصبی اومده بهش نمیفهمه چی داره میگه.»
– «من نمیفهمم چی میگم؟ چرا توهین میکنی؟»
تا زنِ منصوری دهانش را باز میکند تا جواب بدهد، آن بهرام گوربهگور شده دوباره بریدهبریده میگوید: «خار، خار…»
تازه آن موقع همه یادشان میافتد که آن بدبخت دارد خفه میشود. صورتش کمکم سیاه میشود و نفسش بالا نمیآید. زنِ منصوری زنگ میزند به اورژانس و آمبولانس آژیرکشان میآید. درحالی که آن مردکه را با برانکارد از در آپارتمان میبرند بیرون رامین سر میرسد. با تعجب نگاه میکند.
: «اینجا چه خبره؟»
حوصلهی توضیح دادن ندارم. سوییچ دیش را از رامین تحویل میگیرم و به منصوری میگويم: «آقا برم بالا جنگی درستش کنم؟»
– «لازم نکرده.»
همهشان دنبال برانکارد راه میافتند.
: «آقا پس پول ما رو بده بریم.»
منصوری درحالی که دارد دنبال برانکارد میرود من و رامین را هم به سمت بیرون هل میدهد و میگوید: «پول چی رو بدم؟ چیزیو درست کردی مگه؟»
بعد هم در را میبندد و میرود. همهی همسایهها بیرون دور آمبولانس جمع شدهاند. بچهی همسایه هواپیمایش توی دستش است و به من میخندد.