به یاد قتل عام سراسری زندانیان دههی شصت خورشیدی
پس از آشویتس، سرودن شعر نهایت کژسلیقگی است (تئودور آدورنو)
من آدم گمنامی هستم. یک مأمور ساده. در همهی زندگی هیچوقت چندان دیده نشدهام. خوانندهی این سطور، چیزی از گذشتهام نمیداند و احتمالاً دانستنش دردی را دوا نخواهد کرد. اما داستانی که نقل میکنم، با این توضیح که خودم قهرمانش نیستم، بیشک برای خواننده خالی از لطف نیست. پس بگذارید درست از نقطهای شروع کنم که خونریزیاش هنوز بند نیامده…
۱
گرگ و میش کامیون را تحویل میگرفتم. قرار همیشگیمان با مسئولین، در پشت زندان مرکزی بود. فرعیِ کم آمد و شدی با ساختمانهای یکطبقه و کهنهساز. ماشین را خودشان بار میزدند و هر نوع سؤال و جوابی در این زمینه ممنوع بود. سیگاری آتش میزدم و دقایق متمادی منتظر میماندم. آن وقت بعید صبح، حتی رفتگرها با نیزههای چوبیشان از رختخواب بیرون نیامده بودند. مسئولینی که جز به صورت نمیشناختمشان، از سر احتیاط یا بیاعتمادی، همیشه یک نفر را تا مقصد با من همراه میکردند. وقتی دیر میشد، طرف بهانهای توی آستین داشت :
«حاجی سر کیف نبود. خیلی طول کشید ماشینو بار بزنن.»
– «کجا باس بریم؟»
: «تو کاری نگیر. فقط از شهر برو بیرون.»
دیگر میدانستم بار کامیون چیست. گاهی تنم میلرزید اما به خودم میگفتم: «به تو چه مربوط؟ تو فقط کار میکنی و پولشو میگیری!»
با چراغهای خاموش راه میافتادیم. همراهم آدم عجیبی بود. انگارهمه را تمسخر میکرد. پا روی پا میانداخت و دستهایش را گره میزد توی هم و با دستمال چرکینی بینیاش را میپوشاند:
«چه بوی گندی میآد از این عقب! هنبونهی نجاست… امون از این گوشتای فاسد! کی قراره دفع بشن اینا؟»
بعد سعی میکرد سر حرف را باز کند . گاهی ساکت بود و گاهی به چانهاش میریخت و یکریز حرف میزد:
«آره، قبل انقلاب زمون طاغوت، توی یه کشتارگاه کار میکردم. سلاخ بودم! ولی شامهم خیلی خوب بود. بوی فسادو از راه دور میشنفتم. میدیدم مملکتو گند ورداشته. همهجا پر کافه و کاباره و عیاشی و عرقخوری. یه مشت ازخدابیخبر توی هم میلولیدن! با خودم میگفتم کاش میشد یه سلاخخونهی اختصاصی واسه دفع کردن اینا باز کرد… زن و بچه داری؟»
گفتم: «آره. چطور؟»
– «بپا… نذار اینور اونور بچرخن. مملکت هنوز پاکسازی نشده. خیلی مراقب باش. نذار زن و دخترت زیاد از خونه برن بیرون!»
ساکت ماندم. طرف زد سر شانهام: نیگه دار! میخوام زهراب بریزم.
ماشین از جادهای باریک گذشت و سربالایی را طی کرد. کپههای خاک مثل دمل چرکی سر از زمین درآورده بودند. لاستیکها بکسبات کردند و ماشین لغزید.
همراهم سیگارش را کاه دود میکرد: «برو اونطرف، پشت تپهها. گرفتی؟»
زمین هموار میشد. در زمینهای خاکستری، دیدم چندین گودال کمعمق کنده بودند.
: «بپا! زیاد گاز نده. این ماشین اسقاطی مث زنبیوهها زوزه میکشه!»
پیاده شد و سیگارش را خاموش کرد. نورافکنهای ماشین روشن شدند و چند نفر که انگار از قبل آنجا منتظر بودند، به سرعت طنابهای باربند کامیون را باز کردند. طرف با صدای بلند گفت: «یالله خالیشون کنین! وقت کمه!»
صداهای خفهای برخاست. با احتیاط پیاده شدم و تکیه دادم به دماغهی ماشین.
همراهم گفت: «آهک بریزین روی جنازههای بوگندو!»
گودالها پر میشدند. چند نفر با هم حرف میزدند. یکی از مأموران فحش رکیکی داد. سوار شدم و سرم را گذاشتم روی فرمان ماشین. طرف نشست کنارم. دستهایش را به هم میمالید. گفت: «خب. اینا خوابیدن بغل دست ننه باباهاشون! همهشون مفسد فیالارض بودن. حقشون بود!»
دشت آهسته آهسته روشن میشد. تپههای خاک، مثل سینههای خشک زنی بودند که بچهاش تازه سقط شده. توی خودم بودم. طرف نگاهی کرد و بلند خندید: «چیه ؟ کشتیات غرق شده؟ نکنه واسه این بیشرفای فاسد ناراحتی؟ برو خداتو شکر کن که دفعشون کردیم…»
۲
شبها تا سپیدهی صبح خواب به چشمم نمیآمد. یعنی هر وقت چشمهایم سنگین میشدند، کسی شروع میکرد به حرف زدن. گاهی دونفر بودند و گاهی بیشتر. پا میشدم و دور و اطراف را نگاه میکردم. باز سرم را میبردم زیر پتو و از حرارت کرسی کرخت میشدم. شبهای اول، میخواستم هر جوری که شده صدایشان را خفه کنم. توی گوشهایم پنبه فرو میکردم و سرم را با دستمال بزرگی میبستم اما فایده نمیکرد. پچپچها و نجواهاشان اوج میگرفت و صدایشان واضح میشد. خوابزده و پریشان نیمخیز میشدم و مینشستم. کمکم ویری به جانم افتاد. گوش کردم. ساکت شدم و گوش کردم. دیگر تشنه ی شنیدن بودم. آن شب، دو نفر حرف میزدند. صداها نازک و زنانه بودند.
: «میبینی؟ چه آسمون بیابر قشنگی! نور داره قطره قطره میچکه روی برفا…»
انگار داشتم از نزدیک میدیدمشان. زن پشت به نور ماه روی زمین برفآلود نشسته بود و موهای دختری کوچک را با انگشتهای بلندش شانه میکرد. سیاهی قیرگون موها، با روشنایی ماه قاطی میشدند. دخترک مثل نوزادان برهنه بود و زن، تکیده و بلندبالا.
زن گفت: «میتونیم تا سحر اینجا باشیم. تا آخرین ستارهها بچکن روی برف!»
دخترک گفت: «مامان… نور چشمامو اذیت میکنه. دارم کور میشم.»
– «چشماتو باز کن عزیزکم. بذار روشنایی بره توی رگ و پیات! هیچوقت از نور فرار نکن.»
: «مامان چرا تن تو اینقدر سرده؟»
– «نمیدونم… به جاش تن تو گرمه عزیزکم. مثل خورشید!»
: «خورشید چیه مامان؟»
– «یه ستارهی گرم و بزرگه. اگه توی آسمون نباشه، همهی آدما و گلا و حیوونا یخ میزنن عزیزم.»
: «یعنی من مثل خورشید تو رو گرم میکنم؟»
– «آره عزیزم. تو نباشی من یخ میزنم!»
: «واسه همین اینقدر محکم بغلم میکنی؟»
– «چون از سیاهی میترسم دخترکم.»
: «مامان تاریکی که ترس نداره!»
دختر دوباره گفت: «مامان میخواستی یه قصه برام تعریف کنی. یادته؟»
زن نیمی از صورتش را چسباند به نیمرخ دخترش و گفت: «آره دخترم. واسه همین اومدیم اینجا روی زمین!»
– «باشه مامان… بگو.»
: «نگاه کن! خیلی وقت پیش اونجا یه محوطهی وسیع بود که دوروبرش رو با حصار بسته بودن. اونطرفتر چند تا ساختمون آجری بود. منو از اونجا آوردن بیرون دخترکم!»
– «چه جای دلگیری… اصلاً خوشم نمیاد.»
: «خیلیها بودن که میشناختمشون. خیلی از دوستام! به ردیف ایستادیم جلو دیوار. من دو نفر بودم. نفر دوم درونم بود و چیزی نمیدید!»
دختر پرسید: «من درونت بودم مامان؟»
زن کمی سکوت کرد.
– «اومدن چشمبند بزنن، پس زدم.»
: «چشمبند چیه مامان؟»
یه پردهست که همهچیزو میپوشونه دخترکم… مأمور مرگ گفت: کسی حرفی، وصیتی نداره؟ اون شلیک، مثل سرفه کردن کوتاه بود. کتفم داغ شد. سینهم داغ شد. یه موج سرد از انگشتای پام لغزید و بالا اومد. تو دیگه نمیجنبیدی!»
زن گفت: «عمیق شدم، عمیقتر… به عقب برگشتم و همهچیز رو مرور کردم. بعد یاد آخرین باری که دیدمش افتادم. توی خونهتیمی بودیم. صدای شلیک تفنگ و انفجار نارنجک دستی میاومد. پدرت دست عرقکردهام رو گرفت و فشار داد: ما یک راه بیشتر نداریم عزیزم! باید تا تهش بریم! داد زدم: مگه نمیبینی دارن خونه رو میکوبن؟ بیا از اینجا فرار کنیم! پدرت خندید: فرار؟ من باید برم کمک بچهها. مگه نمیبینی زخمی داریم؟ بعد شیشهها باریدند به اطراف. بخشی از سقف خانه آوار شد. صدایش توی گوشم میپیچید: خدانگهدار… خدانگهدار… خدانگهدار… باز هم عقبتر رفتم. به سرعت برق و باد شناور میشدم. درختهای چنار و تبریزی از دو طرف شاخههاشون رو رسونده بودن به هم. یه خیابون بزرگ، یه پیادهروی خاکی دراز و تا چشم کار میکرد سبزه و باغ ! اون خیابون به دالان بهشت معروف بود. گاهی با قدمهای تند و گاهی آهسته راه میرفتم. در پناه یه فرورفتگی، همو بوسیدیم. دفترچه و کتابهام رها شدن روی زمین. موهام آشفته شد. بعد سکوت بود و نجواهای عاشقانهی ما… گفتم : تا ابد مال منی. اگه شده باهات فرار میکنم! پدرت گفت: کسی نمیتونه خوشبختیمونو ازمون بگیره. هیچکس توی این دنیا نمیتونه! اون روزها، دنیا خیلی مهربون بود. توی ابرها سیر میکردم. هنوز چند ماهی تا انقلاب فاصله داشتیم! با موهای کوتاه و لباس پسرانه، اعلامیه و اوراق ممنوعه رو لای کتابهای درسی جابهجا میکردم و با ذغالهای شکسته روی دیوارهای دانشکده شعارهای ضد شاه مینوشتم. اساتید جدی و مقرراتی از رفتارهای آنارشیستی ما به تنگ میآمدند و کلاسها تعطیل میشد. بیشتر وقتها دانشکدهمون رو به اعتصاب میکشوندیم. شب تا صبح توی دخمهای زیرزمینی برای تکثیر اعلامیه پای دستگاه استنسیل مینشستم. دستگاه، فشفشکنان برایم مثل لالایی میخواند و خواب نیمهتمامی که با یک لیوان چای غلیظ از سرم میپراند. روزها، به بحثهای بی پایان جلوی در اصلی دانشگاه و پای بساط کتاب و روزنامه میگذشت… انقلاب شد. بعد دیوارها با رنگی مات پوشاندند. چهرهی آدمها عبوس شد و رنگ لباسها تیره! من هم با قدمهای آهسته و سر پایینافتاده، با حجابی که در آن اصلاً خودم را نمیشناختم، از جلو ساختمان دانشکدهی ادبیات و علوم انسانی گذشتم. چقدر دلم برای خودم تنگ شد! باز هم عمیقتر… توی خونهی قدیمیمان بودم. دنیا به چشمم خیلی بزرگ بود و من خیلی کوچک بودم. لحاف را تا گلو بالا میکشیدم. گرما با انگشت های بلندش سینهی استخوانیام را نوازش میکرد. دست مادرم را گرفتم و گفتم: خانوم جان؟ میشه مث درخت توی حیاط قد بکشم؟ خانوم جان نوازشم کرد و گفت: چشم به هم بزنی بزرگ میشی. بخواب پسته ی سربستهی مادر! اینقدر به عقب برگشتم که دیگه چیزی نمیدیدم. تپیدن و لغزیدن… جایی گرم و دنج و تاریک… شناور بودم…»
– «بجنبین آهک بریزین! بوی گندشون همه عالمو ورداشته!»
دخترک گفت: «میشنوی مامان؟»
– «نترس عزیزکم. چیزی نیست. باید برگردیم. داره صبح میشه.»
صدای آن دو، همینجا قطع شد. خواب مثل افعی نشست توی کاسهی چشمهایم.
۳
یادم است یک بار از مرد همراهم پرسیدم: «راستی اسمتو یادم رفته!»
نیمبر شد طرف من: «حالا اسممو میخوای چیکار جیگر؟»
– «همینطوری… اگه نمیخوای نگو.»
رگبار کلمات را به طرفم شلیک کرد: «ابرام کاردی، غلومحسین پشمی، رمضون یخی، پزشک احمدی، آرش تهرانی، حاج داوود قیامت، طیب، حمید نوری… هر دورهای یه چیزی صدام میکنن . میفهمی که؟»
باز گفت: «امثال شماها استخوناتون میپوسه پشت رل این ماشین. میاین و میرین، ولی من همیشه هستم. خیلیا مث تو اینجا پشت این فرمون نشستن جیگر!»
مسیر برگشت کشدارتر شده بود. همراهم چرت میزد. کشیدم کنار و پریدم پایین. داشتم از زور شاش میترکیدم.
۴
مدتی است با چشمهای باز خواب میبینم که زمینهای بایر شخم خوردهاند. تپه ماهورها صاف شدهاند. کامیونها و تراکتورها میآیند و میروند. ساختمانها قد میکشند و خانهها بالا میآیند. آدمها میروند و توی خانهها زندگی میکنند. جلوی خانهها، بچهها سروصداکنان مشغول بازی میشوند. پنجرهها روشنند و تک و توکی گلدان سفالی روی درگاهیها لبخند میزنند. بچهها به خواب میروند و بزرگترها دور هم مینشینند و اختلاط میکنند. رادیو ترانههای شاد پخش میکند و گوینده با لحنی مصنوعی شب به خیر میگوید. پنجرهها یکییکی خاموش میشوند و شهر تازهساختهشده، از نفس میافتد…
بعد صدای آن زن غمگین را میشنوم که با لحنی متقاعدکننده به دخترش میگوید:
«میدونی عزیزکم ؟ تمام اینایی که میبینی، روی زمین جریان داره. آخه کسی نمیدونه زیر زمین چی میگذره. خب البته حق دارن! اینا آدمای روی زمین هستن. آدمای زنده…»
از خواب میپرم. عرق کردهام و سراپایم میلرزد. جملهی زن را زیر لب تکرار میکنم: «زیر زمین… روی زمین… آدمای زنده، آدمای مرده!»