وحشیام مثل تیغ در حمام
بچه موشی که شکل گرگ شده
در سرم تودههای سنگینی ست
که پس از رفتنت، بزرگ شده!
چمدانهای بسته در پاییز
آرزوهای ساعت هشتم!
یک بلیط قطار یکطرفه
جادههای بدون برگشتم
قایمم کرده پشت تصویرت
بغض یک جملهی سوالیتر!
مثل سرگیجههات، بی پایان
مثل افسانهها خیالیتر!
در سرم گیج الکل و قرص است
فکر یک بوسه، فکر یک آغوش
عکسهایی که پسزمینه شدند
توی یک گوشی پر از خاموش!
دارد از فرط مرگ، میشکند
آخرین بغض بیترانهی من
قصهی مرگهای تدریجیست
تار موهات روی شانهی من!
لرز دارد شب تشنجهام
ذهن من غرق ردّ پای تو است
مغزم از تب دوباره میسوزد
با اسیدی که فکرهای تو است!
در سرم جیغ راهآهنها
ترس یک جور، یأس ناباور
میروی و یواش میرسمت
کوپه کوپه تو را به آخرتر!
باید امشب میان دکلمهها
شعر را در صدام، گریه کنم
باید امشب کنار تو تا صبح
جادهها را مدام گریه کنم!
توی مه، محو میشود آرام
دستهایی که زندگی کردم
باید امشب بدون یک چمدان
از قطاری که نیست، برگردم
◾️
هر دو آمادهی سقوط از پل
بعد…، پیچیدگیست، تاریک است!
ما دو تا مرگ فانتزیک هستیم
چه قَدَر داستانمان شیک است!
ابوالفضل حبیبی