جلوی آینه، زنی که منم
با دو تا چشم ِ تا همیشه کبود
هیچکس توی قصّه نیست به جز…
جز خدایی که… هست… امّا بود؟!
همه رفتند، جز من و ردِّ
پای باتومها که میماندند
جز منی که نمرده بودم و هی
اشهدم را بلند میخواندند
دوستانی که پشت من بودند
عهد بستند پرپرم بکنند
همهی عمر را قسم خوردم
تا که یک بار باورم بکنند
داغهایی که بر دلم مانده
بدتر از حبسهای تا ابدند
برگهایم اگر چه میریزند
ساقههایم به «سبز» معتقدند
جای لبهام، زیپِ بسته شده
در گلو بغضهای نشکسته
به فرارم چرا دلم قرص است؟
با دو تا پایِ واقعا بسته!
به فرارم چرا دلم قرص است؟
منِ نزدیکِ نقطهی پایان
جلوی آینه، زنی که منم
داخلِ دستشویی زندان!
قصّهی ما خود خود مرگ است
توی هر واژه کوه غم دارد
اگر «آدم بده» من و ماییم
قصّه یک مرد خوب کم دارد
«من و دل گر فدا شدیم چه باک؟»
مرگ، راه فرار ماست، بخند
این که پایان قصّهی ما نیست…
مرگ دار و ندار ماست، بخند
بنفشه کمالی