دَر دَز هجوم مرگ مى گفت از-
مرگى كه از پايان خوبى نيست
با از تو رفتن با تو چِكچك تا
نمنم كه نم/باران خوبى نيست
مرگى كه از پايان خوبى نيست
با از تو رفتن با تو چِكچك تا
نمنم كه نم/باران خوبى نيست
دردِ سياه لعنتى مىريخت
بر سينهى در-“يا”ى تنهايى
در دى كه در ساحل قدم مى زد
در دى كه در در-مان خوبى نيست
ماهى سياهم، مردهاى مبهم
تصنيف شب، تسليمِ از تا غم
بهتان به من بستى كه مىترسم
باور بكن بهتان خوبى نيست
ديوانگى از من جنون مىخواست
شيطان بىصبرى كه خون مىخواست
“ديوانه جان!” حرف مرا بشنو
اين شعر تا شيطان خوبى نيست!
دوران درد از شعر بىدردان
دوران عشق از معبر زندان
در هر تناقض سايهى “انسان”
اين جانور انسان خوبى نيست
“با از تو گفتن از به آزادى”
“از حسرتِ در چشم تو شادى”
بايد به اين يك جمله ايمان داشت
دوران ما دوران خوبى نيست
در ارتفاع زهر خندم با-
يك پنجره كابو/سُقوطم تا-
درمان كنم درد خودم را يا-
اذعان كنم درمان خوبى نیست؟
م. هادی جمالی
****
“از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادى”
يدالله رويايى