با لهجهای کوتاه
که سرد نشسته باشد بر لبی
در بستری که کم نخورده باشد شانه
روی دکلتهای لاغر
اریب هم نمیرود دیگر
که چشمی درشت باز کرده باشد!
و با سمت همین حالا
که دارد تابهتا میرود از مستی
دیگر آنقدر مادگی کنم
تا روی این پیشانی بلند
قوز لختی چنان سفید کرده باشم
که حتی به دریا هم/
نمیزند دیگر دل!
در توازن این لبها
که چرخ میخورد زبان
روی تاج گوشتخواری
در این ارتفاع شنی
بینِ دو قرنیز سرخ
فقط آغوش شوری کم داریم
و در بدهکاری پوستی
که از آفتاب میخورد سیلی
سیلی چنان روان
به این اسب دواندهای
تا برگشت بخورد از خط استوانهای
که راست
وارونه
طویل مانده باشد در کنارهی شبی
برای این نعل باریک
که بالا برود، بالا برود، بالا؟
میرود دیگر از لب گرمی
تا نور از عصب بیرون بزند
تا نور جهنده
لزج
مکیده
تنیده
تو به تو
بریزد دور عرض این زبان کمی؟
نه بازی تو در آستر این صفحه
هنوز هم سینهی باز/
همان مردی ست
که در بطن چپت
اینگونه قرینه خواباندهای
امشب که مدام
یک صدا؟
آهسته
یک نفس؟
بیصدا
یک زمان؟
دمادم
میدود در پس ِشبی دیگری
تا که در آستین این دست
یکی دوباره خودش را باز
آغاز کرده باشد؟!
عرفان دلیری