قطار میگذرد تا کمی به هم بخورد
سکوت مبهم دیوارهای خانهی من
قطار میگذرد از سیاهی چشمم
نگاه کن به کجا میرود ادامهی من
بلند میشوم از جیرجیر مبلم تا
به قاب خالی عکس کسی نگاه کنم
به جز جنازهی من هیچ چیز دیگر نیست
چگونه زندگی مرده را سیاه کنم؟
اگرچه که همه گم کردهاند گورم را
خدا خدا کردم قبر بر سرم بارید
سگی که زل زده بر استخوان جمجمهام
نفس نفس زدنم را چرا نمیفهمید؟
صدای بردهفروشان شهر خونی بود
کسی معامله میکرد نرخ جانم را
صدای سوت و یا اینکه جیغ ترمز داشت…
حضور سایهی او کشت مستدامم را
شناسنامهی من گم شدهست در اسمم
برای بودن من صفحههای خالی نیست
چقدر جادهی باز و چقدر راه دراز…
کسی نمیپرسد این جنازه دیگر کیست
کلاغهای سرم دور خانه میچرخند
به یاد آوردم گریهی دراگون را
قطار بازی من پرت میشود از ریل
دوباره کوک شدم خستگی واگن را
صدای لرزش ریل و صدای لرزش پام
دو نیم میشود از لحظههای در تردید
کسی که اول راهش رسیده تا ته خط
شکسته بودن خط موازیاش را دید
علیرضا سلیمانی