هی تو را مشت میخورد به سرم
روزهای ِ گم ِ فراموش ِ …
آخرش کنج گریه میمیرم
وسط یک اتاق بیگوشه
قژقژ چند «چیز» در مغزم
دو سه سوراخ ریز توی پنیر
مستتر از هنوز میرقصند
چند موش کثیفِ موذی ِ سیر
که به دنبال هیچ گم شدهام
سالها قبل توی بیت ششم
وسط یک سه شنبهی بیمار
جادهای که نمیرسد تا قم
جاده ای که نمیر ِ … برگشته
ورقی که نبود بُر میخورد
به حریفی که نیست میبازید
مرگ از گونههاش سر میخورد
ارتفاع از همیشه میخوابید
توی آغوش پرتگاهی که…
جسد چند تا فرشتهی خیس
توی حوض بدون ماهی که…
دو شبح روی تخت یکنفره
اجتماع دو بینهایت دور
اشتراک دو تا تهی با هم
وسط این روابط ناجور
مـُ… مثلث که پاره میشود و
ضلع سوم دوباره نزدیک ِ…
که فقط درد /میدهد هر شب
به اتاق همیشه تاریک ِ…
پاره خط خواب میرود آرام
وسط قصههای بیجادو
زاویه یک پری عریان که
گریه کردهست باز زیر پتو
توی شبهای خیستر یک هیچ
خشک میشد یواش از ریشه
گریه کردم تمام هر شب را
مثل باران اینور شیشه!
مثل یک کرم کوچک ترسو
به همین برگ خشک چسبیدم
من بیدست و پای احمق که
هیچچی از خودم نفهمیدم
طاهره کوپالی