عاشق کتانیهای بنفش است. موهای بلوندش تا کمرش کشیده شده و همیشه هم قسمتهای پایینش را میبافد. خیلی به آرایشش اهمیّت میدهد و اکثراً رژهای پررنگ را انتخاب میکند.
به او فکر میکنم؛ در حالی که زل زدهام به استخر بزرگ وسط پارک. نمیدانم چرا همیشه با یک اسم امروزی تصوّرش کردهام. چیزی که فکر میکنم با اسم توی شناسنامهاش فرق دارد. پگاه یا چیزی مثل آن صدایش میکنند، ولی مطمئن هستم اسم شناسنامهاش این نیست.
نگار از پشت دستش را میگذارد روی شانهام و میگوید:
-باز کجایی؟ دوباره تو آسمونایی؟ مثلا اومدیم بیرونا. اصلاً حواست به من نیست. قهرم اصلنشم.
محکم میچسبانمش به خودم. میگویم:
-نه این دفعه ربطی به آسمون نداره. داشتم به یه چیز دیگه فکر میکردم.
-به چی؟
-به اینکه چقدر خوبه دارمت.
دستم را میکشد و میبردم آنورتر. اردکها را نشانم میدهد.
-آخی، نگاشون کن چقد نازن. کجاشو داره نوک میزنه؟
میزند زیر خنده. من هم میخندم. دستش را محکم میگیرم توی دستم. میگویم:
-میدونی من عاشقتم؟
-جدی؟ نه نمیدونستم. نگاه کن. انقد نوک زد کند خودشو.
دوباره بلند میخندد.
-راستی! فردا من مشتری دارم. نمیتونم بیام. دهنمو سرویس کرده یه ماهه. نمیدونم تولده، چه کوفتیه میخواد بره جیندا خانوم، هی زنگ زنگ. ببخشید عزیزم.
– دو هفتهست بهت گفتما. نگار، چند وقته برنامهریزی کردم برای این. چرا کنسلش نمیکنی؟
-گفتم که. آیم سرویسینگ!
دوباره بلند میخندد.
دلم میخواهد دوباره به پگاه فکر کنم، اما اجازه نمیدهد افکارم را جمع کنم. میگوید:
-راستی معلوم شد دفاعت کیه؟ دیگه تموم شه فارغی دیگه ایشالا؟ کی قراره یه شیرینی توپ بگیریم؟
-دقیقش که مشخص نیست. فکر کنم تو ماه دیگه باشه. شایدم بیفته ماه بعدیش.
-راجع به چی بود گفتی؟ آخرم نفهمیدم.
-ببین بیگبنگو که یادته بهت توضیح دادم؟
-نه
قهقهه میزند. لبخند میزنم و ادامه میدهم.
-خب این تزم راجع به مادهی سیاهه. توو این یه سال سعی کردم نشون بدم، یعنی ثابت کنم…
وسط حرفم میپرد:
-راسی بهت گفتم پس فردا دعوتیم مهمونی؟ باغ کردان کسری اینا.
-کسری کیه؟
-بابا دوستپسر مهسا. یادت نیست؟
میخواهم جواب بدهم که موبایلش زنگ میخورد. با دست از من عذر خواهی میکند. میرود کمی دورتر. به محض جواب دادن میزند زیر خنده. از دور به کتانیهای صورتیاش نگاه میکنم و منتظر میمانم تا برگردد.
◾️
فلشر مدام توی چشمم، چشمک میزند. محکم کمر نگار را میچسبم و با هم میرقصیم. سرم گیج میرود. آهنگ عوض میشود. میروم وسط و ادای رقص باباکرم در میآورم. چند نفر میخندند. نگار هم میخندد. نمیدانم مسخره به نظر میآیم یا از مستی میخندند. اهمیّتی نمیدهم. میچرخم و سرم گیج میرود. زل میزنم به فلشر چشمکزن. یاد یک نوع ستاره میافتم، که تا همین صدسال پیش مدام چشمک میزد، ولی یکهو منفجر شد. هر چه فکر میکنم اسمش یادم نمیآید. دنبال نگار میگردم. کنار میز، جلوی شیشههای مشروب و چیپسها و ظرفهای ماست و ناگت و کالباس ایستاده و دارد عکس میگیرد. میخواهم از پشت بغلش کنم. میگوید:
-بذار یه تکی بندازم. واسه پروفایلم میخوام.
میروم کنار و دوباره شروع میکنم به رقصیدن. سرم گیج میرود. میرقصم و به اسم آن ستارهی چشمکزن فکر میکنم. آهنگ که تمام میشود ،برمیگردم پیش نگار. دارد با یکی از دوستهایش میرقصد. میخواهم بروم سمتش، اما نمیروم. از اتاق میزنم بیرون و سیگار میکشم. زل میزنم به آسمان. ستارهها را نگاه میکنم. به پگاه فکر میکنم. دلم میخواهد الان به جای نگار، پگاه اینجا بود. چشمهایم خیس میشوند. میروم وسط درختها و عق میزنم. بالا میآورم. همزمان اشک میریزم. پگاه دستش را از پشت میگذارد روی پیشانیام. کنار یکی از درختها روی زمین مینشینم و پگاه مینشیند کنارم. کمی بعد میروم داخل. نگار صدایم میکند.
-بیا میخوایم شام بیاریم.
◾️
از خواب که بیدار میشوم میبینم ساعت از دوازده هم گذشته. هیچوقت اینقدر زیاد نمیخوابیدم؛ حتی اگر مثل امروز جمعه باشد. توی تخت دراز میکشم. از بلندگویی که خیلی دور نیست، صداهایی میشنوم.
مرگ، مرگ، مرگ…
به مرگ فکر میکنم، به اینکه چند سال دیگر زنده هستم. دلم آرامشی میخواهد از جنس آرامش آنهایی که فریاد میزنند: مرگ!
دلم میخواهد زودتر بمیرم و بعد از مرگ چیزی من را محکم بغل کند. دلم میخواهد مثل آنها به چیزی مثل این باور داشتم. دوست دارم اعتقادم این باشد که بیدلیل اینجا نیستم. نگار بیدلیل نرفته. دوست ندارم فکر کنم موجودی هستم که از گرد و غبار انفجار ستارهها تکامل پیدا کرده و الان اینجاست. دلم میخواهد آرام باشم و با خیال راحت بگویم: مرگ!
گوشی را برمیدارم. هیچ تماس یا پیامی از هیچکس ندارم. وارد گالری میشوم. تمام عکسهای نگار را انتخاب میکنم و دکمهی دیلیت را فشار میدهم. گوشی را پرت میکنم روی بالش. سیگار میکشم و به پگاه فکر میکنم. کمی بعد دوباره گوشی را بر میدارم. توی اینستاگرام یک آگهی میبینم. تور کویر مرنجاب.
طوری که انگار منتظرش بوده باشم، فوراً ثبت نام میکنم. شمارهی نگار را دوباره سیو میکنم. عکس پروفایلش را بزرگ میکنم و زل میزنم به او. کنار شیشههای مشروب و ظرفهای ماست و ناگت ایستاده و کمرش را طوری خم کرده که برجستگی باسنش مشخص باشد. شماره را دوباره پاک میکنم.
سیگار میکشم و به پگاه فکر میکنم.
◾️
روی شنها دراز کشیدهام و زل زدهام به آسمان. میآید و مینشیند کنارم. موهای بلندی دارد، ریشهای بلندی هم. زل میزنیم به ستارهها بدون آنکه حرفی بینمان رد و بدل شود. نمیدانم چرا اما دلم میخواهد سکوت را بشکنم. میگویم:
-چیزی قشنگتر از آسمون نیست به نظر من.
میگوید:
-چرا نیست؟ به نظر من یه پیتزای پرپنیر ازش قشنگتره.
-دفعهی اولتونه میاین تور؟
-چیه؟ به یه پیرمرد نمیخوره اهل اینجور کارا باشه؟
-نه، جسارت نکردم قربان.
دستش را میآورد جلو.
-من سامانم. فکر کنم همسن بابات باشم.
میخندد.
-منم رضام. همسن نوهتونم احتمالا.
◾️
کل اتاق دور سرم میچرخد.
یک کام دیگر میگیرم و سرفه میکنم. وقتی سرفهام بند میآید یک نفس لیوان را سر میکشم. اگر نگار بود احتمالاً میگفت: “برنامه مسجده باز؟” و بلند میخندید.
شمارهی سامان میگیرم. کمی بعد میآید. در را باز میکنم. من را میبرد و میخواباند روی صندلی عقب. از شیشهی عقب ماشین، ستارهها را نگاه میکنم. پگاه را میبینم که هر چند دقیقه بین رانندگی برمیگردد و نگاهم میکند. میتوانم نگرانی را در چشمهایش ببینم. سامان جلوی بیمارستان ترمز میکند.
◾️
میگویم:
-سامان چی شد دیگه تصمیم گرفتی نقّاشی نکشی؟
دوستدخترش را بغل میکند و می نشاند روی پاهایش. میگوید:
-شما دانشمندا چیکار به کار ما هنرمندا دارین؟ ما همینجوریایم. یه روز صبح پا میشیم میبینم دیگه برامون مهم نیست. دیگه دوستش نداریم. بعدم اگه خیلی مهربون باشیم و نندازیمش دور، مثل من یه گوشهی اتاق جمعش میکنیم و یه تیکّه پارچه هم میندازیم روش که دیگه نبینیمش.
-چیو میگی؟ مگه هنریا همه نقّاشن؟
-کلاً میگم. دیگه دوستشون ندارم. نقّاشیم دوست ندارم. قشنگ نیست برام.
-یهویی سامان؟ الان چی برات قشنگه پس؟
-رو پام نشسته.
دوستدخترش میخندد، سامان هم.
میپرسم:
-نه جدّی باش. الان چی برات قشنگه؟
جواب میدهد:
-منم جدّی بودم. واقعاً جدّی بودم. الان قشنگی رو پام نشسته. چند سال پیش توی این بوما بود. مهم همین تغییرهست دیگه. درستشم همینه به نظرم.
پریسا میگوید:
-اگه نقّاش نبودی الان رو پات نَشِسته بود.
من میگویم:
-پریسا بذار یه چیز جالبتر بگم. تا حالا فکر کردی، اگه من اون شب حالم بد نمیشد، به سامان زنگ نمیزدم، اونم منو نمیآورد بیمارستان؛ بعد تو پرستارم نبودی. الان اینجا پیش هم نبودیم.
-راست میگیا. تازه من اون شب نمیخواستم بیام. جای دوستم وایسادم.
سامان میگوید:
-خب اینجوری نگاه کنی که اگه اصلاً اون شب تو مرنجاب همدیگه رو نمیدیدم کلاً کار به اینجاها نمیکشید.
میگویم:
-آره. به نظرت کل زندگی شبیه معجزه نیست؟
-نه به نظر من معجزه رو پام نشسته. یه معجزهی دیگه هم تو فره با کلّی پنیر پیتزا روش. منتظره من بیارمش بیرون.
همه میخندند. سامان دوستدخترش را بلند میکند و میبرد سمت آشپزخانه.
پریسا را نگاه میکنم. میگویم:
-پریسا به نظرت همهی اینا از قبل تعیین نشده؟ میدونستی اگه طبق نسبیّت خاص انیشتین به زمان نگاه کنیم، همه چی از قبل وجود داشته. یعنی این ما نیستیم که داریم انتخاب میکنیم.
میگوید:
-اوهوم. جالبه.
میگویم:
-پریسا قول میدی پیشم بمونی؟ یه چیزیو میخوام بهت بگم. حتی اگه همهی اینا از قبلم مشخص شده باشه، دوست ندارم از دستت بدم. حس میکنم واقعاً عاشقتم.
سامان از آشپزخانه صدایمان میکند.
-چی میگید شما مادام موسیو یه ساعته؟ معجزه یخ کرد.
پریسا جواب میدهد:
-شرابت خوب بود. گرفته رضا رو. زده توو کار احساس.
میرود سمت آشپزخانه. من مینشینم روی مبل و دستهای پگاه را محکم میگیرم توی دستهایم و با هم به معجزه فکر میکنیم.
◾️
در باغ وحش کنار ببر قدم میزنیم. آن هم پشت شیشه با ما قدم میزند. سعی میکنیم قدمهایمان را طوری تنظیم کنیم که با ببر به دیوار برسیم و با ببر برگردیم.
میگویم:
-نگاش کن. چه عظمتی داره.
پریسا جواب میدهد:
-اوهوم.
یکهو میپرسد:
-تو واقعاً دوستم داری؟
میگویم:
-بیشتر از اون. عاشقتم.
ببر را نشان میدهد و میگوید:
-به نظر من عشق خیلی چیز خطرناکیه. باید همیشه مثل این ببره از پشت شیشه نگاش کرد. نباید رفت سمتش. اون موقع هر چقدم خوشگل باشه یهو میبینی تیکّهتیکّهت کرد.
میخواهم چیزی بگویم، اما پریسا دستم را میکشد و میبردم سمت قفس میمونها.
میگوید:
-نگاه کن. داره با کجاش ور میره؟
به میمون نگاه کردم که دستهایش لای پاهایش هستند. به پریسا نگاه میکنم که با کتانیهای زردش کنار قفس راه میرود و از میمونها عکس میگیرد. میپرسم:
-دوستم داری؟
میگوید:
-میدونی بدی تو چیه؟ خیلی احساسی هستی. مگه چند وقته همدیگه رو میشناسیم؟ یه سال نشده هنوز. یه جور رفتار میکنی انگار… ولش کن. این همه احساس اول از همه به خودت ضربه میزنه به نظرم.
تکرار میکنم:
-جواب سؤالم این بود؟
بدون اینکه سرش را از گوشی بلند کند، میگوید:
-اوهوم.
میروم آن طرفتر و به پگاه فکر میکنم. وارد قفس ببر میشویم. با پگاه دست میکشیم به بدن نرم و محکمش. ببر هم آرام جلوی پایمان میخوابد.
◾️
کنار آتش نشستهایم و به نقاشیهای سامان نگاه میکنیم که دارند میسوزند.
میگوید:
-میدونی چرا نقّاشیو ول کردم؟ چون دیگه برام مهم نبود. من زندگیمو گذاشتم پای هنر. دو برابر سن تو. هفت ماه دیگه میرم تو شصت. طول کشید تا یاد گرفتم سوزوندنو. تو نمیدونی چقد سوختم. بلاخره یاد میگیری یه روز همه چیو بذاری وسط حیاط و کبریت بزنی. شاید برسی به سن من. کمکم یاد میگیری دنبال معجزهای بالاتر از پیتزا نگردی. میفهمی تو آسمونا خبری نیست. لذّت بردنو بلد میشی. عجله نکن.
دست میکشد به چشمهایش که قرمز شدهاند. ادامه میدهد.
-میفهمی پریسا راست میگفت. اصلا میفهمی مهم نیست پریسا رفته. نگار ولت کرده. پیتزاتو میخوری و سکستو میکنی.
میگویم:
-میدونی چرا من از اول رفتم دنبال نجوم؟ چون دقیقاً برعکس تو همه چی برام توو آسمون بود. مثلاً اون جا رو نگاه کن. پشت ابرا، میدونی اسم اون ستاره…
وسط حرفم میپرد و میگوید:
-بزرگترین چیزی که میتونستی یاد بگیریو یاد نگرفتی.
-چی؟
-اینکه همه چی مدام تغییر میکنه. مثل همون ابرا میان و میرن. مثل همین نقّاشیهای من که وقتی همسن تو بودم باارزشترین چیزم بود، الان وایسادم سوختنشونو نگاه میکنم. باید رفتنو یاد بگیری. تغییرو. مثل ابرا. مثل ستارهها بخوای یه جا وایسی، منفجر میشی. درست میگم دیگه آقای دانشمند؟
چیزی نمیگویم. سامان دوباره دست میکشد به چشمهایش که قرمزتر شدهاند. بلند میشود. تلوتلو میخورد. میرود سمت خانه.
من آهنگ را بلند پخش میکنم. کسی از پشت گوشی داد میزند:
“We are just passengers on a train”
با پگاه زل میزنیم به شعلههای آتش و همراه آهنگ بلند بلند میخوانیم.
◾️
با دوستدختر سامان از ماشین پیاده میشود. کتانیهای بنفش پوشیده. میآیند سمت من. دوستدخترِ سامان میگوید:
-اینم سیمین خانوم که کلی تعریفشو بهتون کرده بودم.
من را نشان میدهد و میگوید.
-اینم آقا رضای خوشتیپ و دانشمند.
دختر دستش را جلو میآورد و میگوید:
-البته همه سارینا صدام میکنن. خوشوقتم.
◾️
وقتی سامان شمع را فوت میکند، همه میرویم وسط. سارینا هم دستم را محکم میگیرد و میبَرَدم وسط. با رژ قرمز پررنگش، جذابتر از همیشه به نظر میرسد. من را میکشد سمت خودش و با هم میرقصیم. میخواهم بروم کنار پنجره و سیگار بکشم. میآید کنارم و همزمان که لپم را میبوسد، سلفی میگیرد. میگویم:
-میرم الان میام.
در گوشم میگوید:
-تو چت شده؟ چرا با من اینجوری میکنی؟
جواب میدهم:
-توو این هفت ماه روزی بوده اینو تکرار نکنی؟
جوابش را نمیشنوم. میروم توی حیاط و سیگار میکشم. سرم گیج میرود. پای درخت بالا میآورم.
از پشت دستش را میگذارد روی پیشانیم. میگوید:
-نگرانت شدم. خوبی عشقم؟
نگاهش میکنم، زل میزنم به موهای بلوندش که قسمتهای پایینش را بافته. میخواهم چیزی بگویم اما نمیتوانم. دستم را محکم میگیرد. چشمهایش نگران هستند. میگوید:
-من پیشمرگت بشم عشقم. چی شدی تو؟ سامانو صدا کنم بریم دکتر؟
من اما عق میزنم و به دختری فکر میکنم که کفشهای پاشنهبلند پوشیده و به من لبخند میزند، ولی اسمش را نمیدانم.