از مدرسه که برمی‌گشت کوله‌اش را همان ورودی خانه رها می‌کرد تا مثل همیشه مادرش آن را بیاورد. لباس‌هایی را که دوست نداشت، درمی‌آورد و با کمال‌ دقت در بی‌احترامی کردن به آن‌ها به گوشه‌ای پرت می‌کرد و یک‌راست سراغ کمد لباس‌های موردعلاقه‌اش می‌رفت و از میان آن‌هایی که با سلیقه‌ی خودش به مادرش گفته بود تا برایش بخرد یکی را تنش می‌کرد.
مقنعه‌اش را برمی‌داشت. موهایش را باز می‌کرد. جلوی آینه سرش را تکان می‌داد و دستی به موهای پریشان و نم‌دار از عرقش می‌کشید و می‌پرید وسط دنیای دخترانه‌ی دوست‌داشتنی‌اش. از آن لحظه به بعد تازه احساس آزادی می‌کرد؛ از آن خفگی‌ای که هر روز صبح گریبانش را می‌گرفت و تمام احساسات کودکانه‌اش را له می‌کرد. حالا می‌توانست نفس بکشد، بخندد، آواز بخواند و کم‌کم که آن خاطرات مغشوش زندانِ روزانه‌اش رنگ می‌باخت، بی‌پروا برقصد. هیچ‌گاه زیرچشمی نگاهش نمی‌کردم نکند خجالت بکشد، نکند خیال کند دارد کار اشتباهی می‌کند؛ برعکس عینکم را روی چشم‌هام جابه‌جا می‌کردم و چهارچشمی به او خیره می‌شدم تا بفهمانمش چقدر‌ زیباست. نیشم را تا بناگوش باز می‌کردم تا بداند از دیدن آن‌همه زیبایی و شادی حتی از خودش هم شادترم تا اگر جایی کسی می‌خواست به او تلقین کند که کارش اشتباه است، بگوید پدر عاشق همین کارهای اشتباه من است.
از زندان که آزاد می‌شد، خودش می‌شد؛ همان چیزی که دوست داشت. کوچک‌تر که بود همه‌ی اتاق مادرش را به‌ هم می‌ریخت تا کمی لاک به ناخن‌هاش بزند و کفش‌های پاشنه‌بلند مادرش را که برایش خیلی بزرگ بود، پا کند. مادرش توی کارهاش سرک نمی‌کشید و می‌گذاشت کار خودش را بکند، مگر اینکه دخترک خودش مشورت می‌خواست.
حالا که بزرگ‌تر شده بود اما اگر طبق عادت همیشگی‌اش زمین و زمان را به ‌هم می‌ریخت ولی میز توالت کوچک صورتی‌اش مرتب‌ترین جای خانه بود. از بس دوستش داشت هر روز گردگیری‌اش می‌کرد و آینه‌اش را برق می‌انداخت. همه‌ی وسایلش را هم چیده بود روی میز که هم جلوی چشمش باشند هم اگر دوستانش به دیدنش آمدند به او یادآوری کنند که چه وسایل زیبایی دارد. چیز زیادی روی میزش پیدا نمی‌شد، می‌دانست به خیلی از پودر و کرِم‌هایی که مادر استفاده می‌کند فعلاً نیاز ندارد ولی همین چیزهای اندکی که دخترانگی‌اش را تأیید می‌کرد باید با نظم و ترتیب کنار هم قرار می‌گرفت؛ لاک‌های رنگارنگ، کش‌ موهای گل‌دار، روبان‌ها و گیره‌های مو… و مادرش هرچه فریاد می‌زد ناهارش یخ می‌کند، این‌ کارها را بعداً هم می‌تواند انجام بدهد، گوشش بدهکار نبود که نبود. می‌خواست اول حکم آزادی‌اش را اجرا کند؛ تازه برای خوردن همیشه وقت بود و حتی توی زندان هم اندک غذایی برای خوردن پیدا می‌شد.
شب‌ها هنگامی که چشم‌هاش سنگین می‌شد توی تختخوابش‌ دراز می‌کشید. نوبت هرکدام از عروسک‌هاش که بود جایش را کنار خودش پهن می‌کرد و در آغوشش می‌گرفت. ما را صدا می‌زد. باید می‌رفتیم کنارش تا بیشتر بفهمد که دوستش داریم گرچه در ذهن زیباش نمی‌توانست هیچ‌وقت جوابی برای این تناقض پیدا کند که پدر و مادر با وجود آنکه این‌همه عاشق من هستند چرا هر روز مرا راهی شکنجه‌گاهی به نام مدرسه می‌کنند. باید برایش قصه می‌خواندیم و به رؤیاهاش پر و بال می‌دادیم. باید ذهنش را از فردایی که دوباره باید خودش را به زندان معرفی می‌کرد منحرف می‌کردیم تا با خیال آسوده پلک‌هاش را روی هم بگذارد و بخوابد. آن‌موقع شاید مطمئن می‌شد که تا پدر و مادر کنارش هستند کسی نمی‌تواند به او گزندی برساند.
شب‌ها که برایش قصه می‌خواندیم غرق در رؤیاهای زیباش می‌شد. دوست داشت با ما حرف بزند. از آرزوهاش بگوید، دوست داشت جواب سؤال‌های ناتمامش را تنها از پدر و مادر که هیچ‌گاه به او دروغ نمی‌گفتند بشنود. اگر توی دنیای کودکی خودش چیزی کشف کرده بود با شوق فراوان با ما در میان می‌گذاشت.
از میان آن‌همه خاطراتِ با هم بودنمان همان شبی که انگار دیشب بوده، بدجور عذابم می‌دهد. تمام آن خاطرات توی تک‌تک سلول‌های مغزم حک شده ولی آن کابوسی که سراغ دخترم رفته بود، زخمی در آن ایجاد کرد که تا الان هم خونریزی دارد. دخترم ترسیده بود، دخترم هراسان بود. نمی‌دانستم این ترس چگونه در وجودش رخنه کرده. می‌خواست بیش از همیشه خاطرش را جمع کنم که دوستش دارم. آموزگار! به آن‌ها درس جدیدی از زندگی آموخته بود! چیزی که برای دختر معصوم و نمی‌دانم شاید برای تمام همکلاس‌هاش چیزی به‌جز کابوس نمی‌توانست باشد. به همه‌ی سؤال‌هاش پاسخ دادم، انگار ترسش ریخته بود که همین‌طور که موهای بلندش را نوازش می‌کردم گویی صحبت‌هام برایش لالایی شده بود، به خواب ناز فرو رفت. تا امروزهم نگذاشتم ترسی دیگر در وجودش رخنه کند. نمی‌خواستم ذهن قشنگش درگیر افسانه‌ها و خرافات و باورهای غلط سرزمینم شود. زنده‌به‌گور کردن دختران بعد از تولد، آن‌ هم توسط پدر، آن‌ هم در سرزمینی دیگر که هیچ ارتباطی به او نداشت. کتاب و درس و آموزشی که نه ارتباطی به او داشت و نه مثل خیلی از آموزش‌هاشان جایی کاربرد داشت و من چقدر برای دخترم که مانند تمام کودکان سرزمینم از کودکی ذهنش را آماج پریشان‌گویی و خرافه کرده بودند توضیح دادم که این‌گونه هم نبوده؛ که اگر بود نسل عرب بادیه‌نشین منقرض شده بود، که مردی که دخترش را زنده‌به‌گور می‌کرده خودش فرزند مادری بوده؛ مادری که بعد از تولد هرگز زنده‌به‌گور نشده، که خودِ دختری که زنده‌به‌گور شده در رحم مادری بوده که کودکانه‌هاش را چه خوب چه بد پشت سر گذاشته و الان مادر شده، که آن مردی که ادعا می‌کنند با این موضوع مبارزه کرده خود فرزند زنی بوده که زنده مانده و همسر آینده‌ی آن مرد هم زن و زمانی دختر بوده. دخترم آن لحظه اعتمادش را به من هم از دست داده بود، منی که می‌پرستیدمش. و در این دنیایی که به هیچ چیز اعتمادی نیست، قلب کوچکش مانند گنجشک به تپش افتاده بود و کمااینکه در خواب، کابوس دست‌های پدر که به رویش مشت‌مشت خاک می‌ریخته دست‌بردارش نبوده.
ولی زنده‌به‌گور کردن، همان زندان هرروزه‌ای بود که با دستان خودمان راهیش می‌کردیم و تا برمی‌گشت پر و بال می‌گشود. زنده‌به‌گور کردن، رسم مردم سرزمین خودم بود. دخترم هر روز و هر روز می‌مرد و زنده می‌شد. زنده‌به‌گور کردن در جریان بود اما نه آن‌چنان که می‌گویند شاید رسم سرزمینی دیگر بوده؛ که اگر آن‌چنان و فقط یک ‌بار بود که نعمت بود.

حالا دخترم دم‌ِ بخت شده بود و دوباره همان هراسی که آن شب به سراغش آمده بود، سر و کله‌اش پیدا شده بود؛ ترس از سرنوشت تلخ دخترانگی‌اش. نمی‌دانم دخترم از چند وقت پیش دم‌ بخت شده بود و به ما نگفته بود. نه به‌خاطر خجالت که آن‌قدر رفیق بودیم که نخواهد پنهان کند. حتماً مدتی را در شک و تردید گذرانده و این‌طور نبوده که ناغافل به این نتیجه برسد و دم ‌بخت بشود. خودش بهتر می‌دانست که وقتش شده وگرنه ما از کجا باید تشخیص می‌دادیم؟
توی اتاق ‌خوابش که الان برایش کوچک شده بود روبه‌رویم نشست. چشم‌هاش برق می‌زد و زیباتر ازهمیشه شده بود و من باید پاسخ سؤال‌هاش را می‌دادم:
«دخترم تو باید آن‌قدرشوهرت را دوست باشی تا بتوانی در جایی که برایت تدارک می‌بیند زندگی کنی. دین او را بپذیری و آیین‌های خاص آن را ترک نکنی. برای خروج از خانه از او اجازه بگیر و این شامل همه‌ی فعالیت‌های خارج از خانه ازجمله ورزش، تفریح، مهمانی، سفر، خرید و البته کار برای تأمین ‌معاش است. لباسی را که او مناسب می‌داند بپوش. غذایی که او دوست دارد آماده کن. لباس‌های چرک‌آلود او را بشوی و اتو کن و مرتب در کمد بچین. در حضور مردان بیگانه خاموش باش و صورتت را بپوشان. اگر در خانه حضور ندارد در را روی هیچ‌کس باز نکن. پسرعمویت را اگر بعد از سال‌ها دیدی از خوشحالی در آغوش نگیر، این شامل پسر خودت بعد از رسیدن به سن بلوغ هم می‌شود که او را در آغوش نگیری و نوازش نکنی. حتی در خانه هم بلند نخند؛ نکند غریبه‌ای در کوچه صدای خنده‌ات را بشنود. اگر روزی روزگاری با او به مشکل برخوردی و نتوانستی ادامه بدهی، نخواه که از او جدا بشوی تا جایی که تو دلش را بزنی و اوخودش بخواهد که جدا بشود. کافی‌ست جمله‌ای بخواند و بلافاصله باید از خودش هم رو بپوشانی. بعد از آن، فرزندانت متعلق به اوست و تو باید از تمام حق و حقوق خود دست بکشی فقط برای کسب آزادی‌ای که قبلاً هم داشته‌ای. هر تعداد کودک که خواست برایش به دنیا بیاور. اگر در بارداری ناتوان باشی برایش دختری زیباتر از خودت که او هم دوستش داشته باشد خواستگاری کن، جز برای او نرقص و آواز نخوان. کودکانت ناموس او هستند و اگر تشخیص داد می‌تواند آن‌ها را سر ببُرد؛ بدون آنکه بتوانی خون‌خواه آن‌ها باشی. پس با رعایت آنچه گفتم به او ثابت کن که دوستش داری تا خوشبخت بشوی چون او هم با خواستگاری از تو ثابت کرده که دوستت دارد.»
شاید زیاده‌روی کرده بودم ولی هیچ بیراه و دروغ نگفته بودم و می‌خواستم تا در انتخاب همسر دقت و احتیاط کند. دختر مات و مبهوت مدتی به چشمانم خیره شد و گفت: «پدر من همین الان هم خوشبخت‌ترین آدم دنیا هستم و حاضر نیستم به هیچ قیمتی این خوشبختی را از دست بدهم.»
بلند شد تا از اتاق بیرون برود. شیطنتش گل کرد و گفت: «پدر وقتی بچه بودم هر وقت از من می‌پرسیدند وقتی بزرگ شدی دوست داری با کی ازدواج کنی می‌گفتم با پدرم، هنوز هم سر حرفم هستما.»
مثل هر دختربچه‌ی دیگری او هم اولین عشق زندگیش پدرش بود و دوست داشت با کسی مانند او ازدواج کند. من هم با خنده گفتم: «بله، خاطرم هست، من هم هم‌چنان سر حرفم هستم. من خودم زن دارم، حالا برو تا مامانت نکشتتت.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *