صدای زنگ ساعت به صدا درآمد. آقای م… روی بسترش دراز کشیده و شب را تا صبح نخوابیده بود. مدت‌ها می‌شد خوابش کم شده و زیاد نمی‌خوابید. نمی‌دانست به چه علت هر شب زنگ ساعت را کوک می‌کرد. چون مدت‌ها می‌شد بیکار شده و سرِکار نمی‌رفت. اما باز هر شب این کار را انجام می‌داد. شاید از روی عادت، شاید هم برای این بود که می‌خواست بداند که هنوز زنده است و مرگ به سراغش نیامده بود…

فکر می‌کنم باید همین‌جا داستانم را قطع کنم، به نظرم بیش از حد کسالت‌آور و ناراحت‌کننده می‌باشد. شاید هم شروع خوبی داشته باشد. نمی‌دانم… واقعاً نمی‌دانم… این‌گونه داستان‌ها خواننده‌ای ندارد و از حوصله‌ی خواننده به دور است. اما همین پاراگراف را نگه می‌دارم و بعد چیزهایی به آن اضافه می‌کنم، بهتر است قسمت جذاب‌تری از داستان را شروع کنم که خواننده را به وجد بیاورد. بهتر است هرچه سریع‌تر به اصل موضوع بپردازم، قسمتی که جوان در اوج ناامیدی و پوچی با دختری آشنا می‌شود و عاشق دختر می‌شود. بله، این‌گونه داستان‌ها خواننده‌ی بی‌شماری دارد. داستان‌های عاشقانه… اما الان دوست دارم استراحت کنم. بهتر است از فردا قسمت هیجان‌انگیز داستان را شروع کنم. الان روحیه و توان نوشتن را ندارم… نه صبر کنید، دوست ندارم استراحتی کنم خواننده‌ی عزیز… دوست دارم بنویسم. دوست دارم باقی داستانم را بنویسم. دوست ندارم مثل شخصیت داستانم آدم افسرده و پوچی باشم، دوست دارم بنویسم، آن‌قدر بنویسم تا داستان باشکوهی نوشته باشم…

هوا به‌شدت گرم بود. اما آقای م… بدون توجه به گرمی هوا و اینکه هدفی داشته باشد در خیابان‌ها قدم می‌زد. بیشتر به آدم‌هایی که از کنارش می‌گذشتند نگاه می‌کرد و از آن‌ها تصویری در ذهنش نقش می‌بست. مثلاً وقتی مرد کچل و درشت‌اندامی را دید، به این فکر افتاد شاید این مرد قاتلی باشد که به زیرکی طعمه‌هایش را پیدا می‌کند و بعد در کمال خونسردی و خشونت آن‌ها را می‌کشد و حتی تکه‌تکه می‌کند. هیچ‌کسی هم از اعمالش خبردار نمی‌شود. در جمع دوستان و آشناهایش، خودش را فردی مظلوم و حتی بی‌دست‌وپا نشان می‌دهد…

باید اعتراف کنم که آدم شارلاتانی هستم. من به شما خواننده‌ی عزیز قول داده بودم که داستانم را از جایی خوب و مهیج شروع کنم اما باز شروع ناامیدکننده‌ای داشتم. بهتر است همین‌جا اعتراف کنم افکار سیاه و کسالت‌آوری دارم. اما همین هم نوعی از زندگی‌ست. شاید بی‌شرمانه باشد. اما واقعی است. در نزدیکی و اطراف ما آشفته‌حالانی زندگی می‌کنند که جبر زمانه، روحیات و افکار آن‌ها را سیاه و کسالت‌آور کرده است. کیست که اعتراف نکند در برهه‌ای از زندگی‌اش دچار این‌گونه افکار نشده باشد. بعضی‌ها از این افکار گذر کرده و بعضی تا پایان عمر با این افکار زندگی می‌کنند. فکر کردن به این افکار بیهوده است. چون به نتیجه‌ی مطلوبی راه پیدا نمی‌کند، بهتر است به داستانم فکر کنم و آن را تمام کنم…

آقای م… آن‌قدر در خیابان‌ها قدم زد که بسیار خسته شد. به پارکی رفت و روی نیمکتی نشست. دورتر از او دختر جوانی روی نیمکت دیگری نشسته بود. جفت دختر جوان، یک بطری کوچک نوشابه بود. دختر زیبا بود و وقتی آقای م… متوجه دختر شد، محو تماشای دختر جوان شد. دوست داشت به سمت او برود، جفتش بنشیند و حدأقل نیم ساعتی با او حرف بزند اما خجالتی بود و از جایش بلند نشد. حتی سرش را پایین انداخت و به زمین نگاه کرد. چند دقیقه‌ای به زمین خیره بود که سایه‌ی کسی را بالای سرش احساس کرد. سرش را بالا گرفت و دختر جوان را دید که روبه‌رویش ایستاده است. به دختر جوان خیره شد، حتی کمی هم ترسید، دختر جوان بطری نوشابه را به سمت او گرفت و گفت: «می‌شه درش رو برام باز کنی؟ هرچقدر زور می‌زنم درش باز نمی‌شه…»
آقای م… برای لحظاتی انگار متوجه حرف‌های دختر جوان نشده بود و همچنان به او نگاه می‌کرد. دختر جوان که متوجه این موضوع شده بود با سر به نوشابه اشاره کرد. آقای م… نوشابه را از او گرفت و درش را باز کرد و به دختر جوان تحویل داد. دختر جوان مقداری از نوشابه را نوشید و بعد جفت آقای م… نشست. آقای م… خجالت‌زده سرش را پایین انداخت…

خواننده‌ی عزیز شاید با خواندن سطرهای بالا، داستان برایتان پیش‌پاافتاده و سطحی جلوه کند. داستان دختر و پسری که عاشق هم می‌شوند و پایانی خوش برای تمام شدن دارد. اما باید توضیحاتی بدهم، هرچند این توضیحات بی‌فایده و زاید می‌باشد، خواننده‌ی عزیز خواهش می‌کنم زود قضاوت نکنید. شاید باقی داستان آن‌طور که شما فکر می‌کنید پیش نرود. جهان درونی انسان‌ها بسیار پیچیده و غریب است. نمی‌شود قضاوتی درمورد آن کرد. شاید جوان داستان ما اصلاً عاشق دختر نشود، شاید دختر از نزدیک شدن به جوان منظور خاصی داشته باشد. واقعاً مرا ببخشید، می‌دانم که ترسویی بیشتر نیستم، باید کار نوشتن این داستان را تمام کنم، هرچند داستانی بی‌اهمیت و سطح پایین از آب دربیاید. باید داستانم را تمام کنم… باید…

دختر جوان رو به آقای م… کرد. آقای م… از خجالت هنوز نتوانسته بود سرش را بالا بگیرد و به دختر جوان نگاهی بیندازد. دختر جوان نوشابه‌اش را کامل سر کشید و بطری نوشابه را جفت خودش روی نیمکت گذاشت. آقای م… همچنان سرش پایین بود، نمی‌توانست به دختر جوان نگاه کند، دختر جوان پاهایش را تکان داد تا توجه آقای م… را به خود جلب کند. آقای م… (هیچ) دختر جوان ترانه‌ای را زمزمه کرد تا توجه آقای م… را به خود جلب کند. آقای م… (هیچ) دختر جوان…
مردی نزدیک آن‌ها شد، روبه‌روی دختر جوان، با لبخند، ایستاد و گفت: «داشتم دنبالت می‌گشتم، چرا سرجات نبودی؟»
دختر به آقای م… نگاه کرد و بعد به مرد نگاه کرد و گفت: «امروز حوصله ندارم.»
– «بیخود حوصله نداری، باید باهام بیای…»
مرد دست دختر جوان را گرفت و او را از روی نیمکت بلند کرد. دختر جوان باز به آقای م… نگاه کرد، آقای م… سرش پایین بود و هیچ توجهی به اتفاقاتی که داشت می‌افتاد، نداشت…

دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم، صادقانه بگویم نه از این داستان خوشم آمده و نه از نویسندگی. شاید من آدمی نباشم که در نویسندگی استعدادی داشته باشم. شاید پیش خودتان بگوید چقدر زود از کارش پشیمان می‌شود و تلاشی برای بهتر شدن داستانش نمی‌کند. اما بگذارید به شما بگویم، من خودم می‌دانم در جهان انسان‌هایی هستند که هرچقدر شکست بخورند از تلاش کردن نمی‌ایستند و ادامه می‌دهند اما من این‌گونه نیستم، نمی‌توانم ادامه بدهم. با کوچک‌‌ترین سختی کم می‌آورم و همه‌چیز را کنار می‌گذارم. اعتراف می‌کنم درهرحال، شکست‌خورده هستم و اصلاً نباید چیزی می‌نوشتم، این کار واقعاً وحشتناک است، با این حال می‌خواهم کاری که شروع کرده‌ام را به پایان برسانم. خواننده‌ی عزیز خواهش می‌کنم از این دوگانگی شخصیتم کلافه نشوید و تا پایان مرا همراهی کنید، هرچقدر مرا دیوانه و بیمار خطاب کنید من به شما حق می‌دهم اما از شما می‌خواهم تا پایان داستانم با من همراه باشید…

شب که آقای م… به اتاقش برگشت، بسیار ناراحت و افسرده بود. روی بسترش دراز کشید و این بار یادش رفت زنگ ساعت را کوک کند. غمگین و افسرده به سقف اتاقش نگاه کرد. چهره‌ی دختر جوان یک لحظه از جلوی چشمانش دور نمی‌شد. چشمانش خسته بود و این بار احتیاج به خواب داشت. اما نمی‌دانست برای چه به‌یک‌باره چهره و یاد دختر جوان از ذهنش دور شد و چهره‌ی مرد کچل و چاق به ذهنش راه پیدا کرد. مرد کچل و چاقی که قاتل بود. ناخودآگاه خندید. با خود گفت حتماً در این ساعت شب، مرد کچل و چاق دست و پای فردی را بسته و او را شکنجه می‌کند‌‌. شاید هم تا صبح او را بکشد و تکه‌تکه کند. خواب به چشم‌هایش غلبه کرد. دیگر نه می‌توانست بیدار بماند و نه اینکه به مرد کچل و چاق فکر کند. خوابید… شاید هم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *