در اتاق کوچک خود عروسکش را بغل کرد و با چشمهایی شبیه پیالهای کوچک و لبریز، باز هم تنها داستانی را که بلد بود با دقت همیشگی برای عروسکش تعریف کرد. دوباره به یاد مادر دوستش که مرده است، افتاد: «نکنه مامان منم مثل مادر دوستم بمیره!»
گونههایش خیس اشک شدند. آرام سرش را روی عروسکش گذاشت و گریه کرد. اما این بار هم با گریه دلش آرام نگرفت، دستهایش را رو به آسمان بلند کرد: «خدایا، من قدرتشو دارم، خواهش میکنم هرچی درد و غم و غصه توی خونمون هست به من بده. من تحمل میکنم، قول میدم اعتراض نکنم.»
دوباره رو به عروسکش کرد: «آره… توی جشن تکلیفمون هم میگفتن خدا مجسمهها و قصهها رو دوست نداره. اصلاً شاید تقصیر تو نیست، شایدم من باعث شدم خونهمون اینهمه از غم و غصه پر بشه.» حرفش که به اینجا رسید دوباره بغضش ترکید اشکهایش قطرهقطره روی صورت رنگپریدهی عروسکش ریخت.
نصفهشب وقتی همه خواب بودند، فکری به ذهنش رسید. با دستهای لرزان، عروسکش را برداشت و به حیاط رفت. مشغول کندن باغچهی کوچکی که گوشهی راست حیاط را پر کرده بود، شد. زیر ناخنهایش خاک جمع شد. با دقت ناخنهای کوچکش را از خاک تمیز کرد، شاید میخواست اثری از کاری که انجام میداد زیر ناخنهایش نماند. گریهاش بند نمیآمد. عروسک را که روی زانوهایش و در بغلش خوابانده بود برداشت، آرام در چالهی کوچکی که زیر درخت انگور داخل باغچه کنده بود گذاشت، صورت گرفته و درهمش را از چشمهای خندان و باز عروسک برگرداند و تندتند رویش خاک ریخت. تلّی کوچک زیر درخت انگور درست شد، دستهایش را روی خاک سرد قبر عروسک گذاشت: «نه باورم نمیشه! این چه کاری بود کردم؟ من دوستت دارم، منو ببخش، منو ببخش.»
با اشکهایش تلّ برآمده در زیر درخت انگور را آبیاری کرد. صورتش را روی خاک عروسکش گذاشت، دلش برایش تنگ شده بود، میخواست کنارش بماند، میخواست با او بمیرد. زیرلب زمزمه کرد: «میدونم شب اول قبر ترسناکه، خودم از بابا وقتی داشت فیلم میدید، شنیدم ولی نترس من از پنجرهی اتاقم نگات میکنم.»
کمی دیگر تلّ خاک را نگاه کرد، آخرین قطرهی اشک، گوشهی چشمش جا خوش کرده بود. با آستین خاکآلود خود صورتش را پاک کرد. کمی از خاکریزههای روی آستین توی دهانش رفت، لبهایش را جمع کرد و به هم فشرد، درحالیکه چشمهایش را روی هم میفشرد، مثل اینکه بوی نم خاک و مزهی شورش حالش را به هم زده باشد، آب دهانش را بیرون داد و سریع با آستینش پاک کرد.
به اتاقش برگشت، تنهایی، بدون عروسکش، اتاق سرد و بیروح بود: «ولی باید خاکش میکردم، اگه خاکش نمیکردم، خونهمون پر از بدبختی میشد، اون یه گناهکار بود.»
روی دفترش نوشت گناهکار یعنی دختری که موهایش زیباست. پرسیده بود گناهکار یعنی چه؟ گفته بودند: «یعنی تو اگه روسری سر نکنی.» حتی معلمش هم گفته بود: «دخترایی که موهاشونو باز میذارن و با حجاب و روسری نیستن، باید بدونن که روز قیامت، هر تار موشون به یه مار تبدیل میشه و اونا رو نیش میزنه.» برای همین از همان روز هر بار که با موی باز به خیابان رفت، به یاد حرفهای معلمش افتاد و فوراً برگشت تا موهایش را بپوشاند. تنهایی در اتاق، زمزمههایش تمامشدنی نبود: «بابا گفته درسته که کارهای بد انجام دادم ولی اگه قول بدم که دیگه کار بد نکنم خدا منو میبخشه. قول میدم دیگه کار بد نکنم، به خدا قول میدم نذارم حتی تو خواب هم نامحرمها موهامو ببینن، خداجون فقط مامانمو نکش، حالشو خوب کن، قول میدم دختر خوبی باشم.» روسری سیاهش را که پدرش خریده بود، سرش کرد و با دقت موهای مواجش را زیر روسری پنهان کرد و با چشمان گریان به خواب رفت.
در خیابانی که برایش ناآشنا بود، صدای پدرش را شنید: «تو دیگه بزرگ شدی، با پسرا بازی نکن، اگه با پسرا بازی کنی گناهکار میشی.»
– «بابا… بابا… کجایی؟ چرا نیستی؟ بابا من میترسم… گناهکار یعنی چی بابا؟ تو کجایی…؟»
صدای پدرش محو شد. این بار صدای معلمش را شنید: «اگه روسری سر نکنی، موهات تبدیل به مار میشن.» معلم با صدای بلند که با خندههای کشیده و ترسناک همراه بود، جملهاش را تکرار کرد.
– «نههه… من نمیخوام موهام تبدیل به مار بشه.»
هقهقش به راه افتاد. صدای معلم تبدیل به صدای پدرش شد، شاید هم صدای مادربزرگش بود، شاید هم صدای زن همسایه، صداها مبهم و ترسناک شدند:
– «چون موهاتو از نامحرم نپوشوندی و روسری سر نکردی گناهکار شدی.»
– «تو گناهکاری.»
– «بهخاطر اینکه به حرف خدا گوش نکردی و موهاتو نپوشوندی، خدا مامانتو مریض کرد.»
– «اگه به حرف خدا گوش ندی و روسری سر نکنی خدا مامانتو میکشه.»
صداها روی سرش چرخیدند. به سمت صداها برگشت، کسی نبود، گریهاش زیاد شده بود: «شماها کجایید؟… چرا نمیبینمتون؟»
لباسهایش خیس عرق بود، روسری سیاهش را محکم زیر گلویش نگه داشت که از سرش نیفتد.
: «ببینید، من دیگه گناهکار نیستم. ببنید. روسریمو ببینید.»
صداها باز روی سرش چرخیدند.
– «تو گناهکاری.»
– «خدا مادرتو میکشه چون تو گناهکاری.»
: «نههه… خدا! مامانمو نکش. مامانمو خوب کن. بذار مامانم زنده بمونه. من نمیخوام بیمادر باشم. خدایا قول میدم گناهکار نباشم.»
صداها محو شدند. خودش را در خیابان پیش دوستانش دید. دوستانش مشغول بازی با پسرها بودند.
: «بیایید اینور. با پسرا بازی نکنید. روسریاتونو سرتون کنید. بیایید اینور. گناهکار نباشید…»
دوستانش صدایش را شنیدند و سمتش برگشتند. اما همه از ترس فریاد زدند و فرار کردند.
: «وایسید، چرا فرار میکنید، وایسید، از من فرار نکنید.»
سایهاش روی آسفالت خیابان افتاده بود… چیزی روی سرش حرکت میکرد. باورش نشد، خم شد تا سایهاش را با دقت نگاه کند. سایه نیز خم شد، چند مار از سرش آویزان شدند و جلوی چشمانش را گرفتند. خواست فرار کند، نتوانست. مارها نیشش زدند، پاهایش به هم پیچید و روی زمین افتاد. مارها هنوز از سرش آویزان بودند و جلوی چشمانش را گرفته بودند.
جیغ کشید… از خواب پرید. دستش را روی قلبش گذاشت بعد کمی مکث کرد دستش را روی سرش کشید. روسری از سرش افتاده بود. سریع از جایش بلند شد به سمت آینه رفت، خبری از مارها نبود. قطرات عرق روی صورتش لیز خوردند، نفسنفس میزد. روسریاش را سرش کرد و به حیاط رفت. زیر نور ماه، درختی را دید که در باغچهی حیاطشان روییده، از هر شاخهاش عروسکهایی آویزان بودند که جیغ میکشیدند، ناگهان موهایشان تبدیل به مار شدند و یکییکی روی زمین افتادند و به سمتش خزیدند. خواست فرار کند، نتواست. جیغ کشید و افتاد روی زمین، دست و پا زد.
بغل پدرش دست و پا میزد و جیغ میکشید.
– «بیدار شو دختر، چته؟ داری خواب میبینی… بیدار شو جانم، چیزی نیست.»
چشمهایش را باز کرد، با وحشت همه جا را نگاه کرد، توی اتاق، بغل پدرش بود. مادرش را دید که رنگ صورتش مثل رنگ گچ روی تختهسیاه مدرسهشان سفید بود، دستهای لاغر و سردش را روی سر و صورتش میکشید.
– «عزیزکم داشتی کابوس میدیدی، چرا صدات میکردیم بیدار نمیشدی مامان جان؟ بیا این نمکو بذار رو زبونت، از روش آب بخور، نترس مامان اینجاس.»
مادرش را محکم بغل کرد. پدر از جایش بلند شد، به سمت آشپزخانه رفت، با یک چاقو و یک تکه نان برگشت، رو به مادر کرد: «بیا اینا رو بذار زیر بالشش، من هم وقتی بچه بودم هر شب کابوس میدیدم، مادرم زیر بالشم چاقو و نان میذاش.»
چاقو و نان را زیر بالشش گذاشتند و او پیش مادرش راحت و آرام خوابید. فردای آن شب و بسیاری از فرداهای دیگر، آن درخت را که از شاخههایش عروسک آویزان بود، دید؛ در باغچهی حیاطشان، کنار خیابان، پارک، مدرسه. هر بار که آن درخت را میدید، عروسکش که تبدیل به کابوس شده بود، در میان عروسکهای آویزان به چشمش میخورد.
یک روز صبح، قبل از اینکه به مدرسه برود، کنار قبر عروسکش ایستاد، با دستهای کوچکش کمی از تلّ برآمده در باغچه را کنار زد، خواست عروسکش را بیرون بیاورد: «ولی عروسکم گناهکاره. اگه بیرونش بیارم، باز بدبختی میاد خونهمون، من دلم نمیخواد بازم مامانم مریض بشه.»
موهایش را زیر مقنعه پنهان کرد و به مدرسه رفت. توی کلاس، معلم مشغول درس دادن بود که دید بچهها به سمت یکی از دانشآموزانش برگشتند. آن دانشآموز ناگهان از جایش برخاسته و گفته بود: «من باید برم خونهمون.»
معلم پرسید: «بچهها چی شده؟ ساکت باشید.»
او این بار با صدای بلند گفت: «من باید برم خونهمون.»
– «ولی الان باید درس بخونی.»
: «نه خانوم، الان مارها از موهای عروسکها میافتن پایین مامانمو میکشن.»
صدای بلندش تبدیل به جیغ شد. همان لحظه، درخت عروسکها را دید که مارها از شاخههایش که شبیه موی عروسکش هستند، آویزانند. مارها یکییکی روی زمین افتادند، به سمت مادرش رفتند، عروسکها از روی شاخهها جیغ کشیدند و او را صدا زدند.
: «خانوم تو رو خدا بذارین برم خونهمون، به خدا من نمیدونستم مارها میخوان مامانمو بکشن.»
معلم پرسید: «چیو نمیدونس…»
او دستهایش را روی سرش گذاشت و شروع به گریه کرد.
: «نمیدونستم اگه تو خیابون موهامو زیر روسری نذارم بدبختی میاد خونهمون.»
صدای هقهقش نگذاشت حرفش را تمام کند، خود را از دست معلم رها کرد، از کلاس فرار کرد و از در نیمهباز حیاط مدرسه بیرون رفت. در یک چشم به هم زدن ناپدید شد. به سمت خانه دوید: «اگه مامانم بفهمه بدون روسری رفتم خیابون چی؟ حتماً دعوام میکنه. واای… اگه دوستام بفهمن عروسکمو خاک کردم چی؟ حتماً از من بدشون میاد و دیگه با من بازی نمیکنن.»
نفسنفس زد، از سرعت قدمهایش کم کرد. طوری به دیوار پیادهرو چسبیده راه میرفت که انگار دیوار دوست قدیمیاش است که دست در شانههای هم، از هم جدا نمیشدند. باغچههای کوچک کنار پیادهروها را به قبر تشبیه میکرد و درختهایی که از درون باغچه قد کشیده بودند، ترسناک به نظر میرسیدند.
به دخترانی که موهایشان بلند و بدون روسری بود، نگاه کرد: «از همهتون متنفرم. شماها ماماناتونو دوست ندارید، میخوایید ماماناتون مریض بشن، برای همین موهاتونو با روسری نپوشوندین. از همهتون بدم میاد، شما نمیدونید پسرهایی که باهاتون بازی میکنن و به صورتهاتون نگاه میکن، همهشون بدبختی رو به خونههاتون میارن، باعث ویرانی خونههاتون میشن…»
از آن روز به بعد دیگر با دقت موهایش را زیر روسری پنهان کرد و صورتش را تا ابروهایش پوشاند. چند روز بعد به خانهی یکی از دوستانش رفت، یواشکی عروسک دوستش را برداشت و آن را آتش زد. فردای آن روز، عروسک سوختهی دوستش را به مدرسه برد و با صدای بلند فریاد زد: «اگه موهاتونو نپوشونید، درست مثل این عروسک توی آتیش جهنم میسوزید.»
صدایی از همکلاسیهایش درنیامد، فقط از دور با صورت رنگپریده و چشمان گرد نگاهش کردند ولی از آن روز به بعد نه کسی حاضر شد به خانهی او برود و با او بازی کند، نه او را به خانهشان دعوت کردند.
توی کلاس نشسته بود و تختهسیاه را نگاه میکرد، معلم مشغول نوشتن روی تخته بود. یک لحظه چشمش را از تخته برداشت و از پنجره، بیرون از کلاس را نگاه کرد، چشمش افتاد به درخت توی حیاط مدرسه که عروسکی از آن آویزان بود. با دیدن آن صحنه ناگهان جیغ بلندی کشید و از جایش بلند شد. خندهی ریز همکلاسیهایش را دید و صدای جیغش بلندتر شد و با حالت فرار از کلاس بیرون دوید. اما روز بعد بچهها جواب شوخی خود را گرفتند. شاخههای درخت توی حیاط مدرسه پر بود از عروسکهایی که از موهایشان به دار آویخته شده بودند.
مدیر مدرسه او را به اتاقش احضار کرد و از او پرسید: «چرا این کارو کردی؟ اصلاً دیشب چهجوری اومدی مدرسه و عروسکها رو از درخت آویزون کردی؟»
: «خانوم من دیشب خونهمون خوابیده بودم، کار من نیست، نمیدونم چرا فکر میکنید تقصیر منه.»
خبر به دار کشیده شدن عروسکها در حیاط مدرسه، همهجا پخش شد. بچهها بیشتر از قبل از او دوری کردند. وقتی از کنار عروسکفروشی رد میشد، فروشنده از مغازهاش بیرون آمد که مراقب عروسکهای داخل مغازهاش باشد تا او آسیبی به عروسکها نرساند.
پدر و مادر خیلی از بچهها به مدرسه شکایت بردند و از مدیر مدرسه خواستند او را اخراج کند. گفتند: «بچههای ما امنیت جانی ندارن، اگه اخراجش نکنین نمیذاریم بچههامون بیان مدرسه.»
مدیر بدون اینکه علت اصلی کارهایش را بداند، او را از مدرسه اخراج کرد. خبر اخراجش همهجا پیچید و مدرسههای دیگر هم از ثبتنام یک دختر مریض که عروسکها را میسوزاند و آنها را به دار میکشد و از درخت آویزانشان میکند، خودداری کردند. او محکوم شد تا در خانه بماند و مدرسه نرود و ماههای زیادی به این شکل سپری شود.
پدر و مادرش بهخاطر اینکه آبرو و شرفشان بیشتر از این لکهدار نشود، او را در سن کم به عقد مردی که از او ده سال بزرگتر بود، درآوردند. سالهای اول ازدواجش سالهای بدی نبود با اینکه هیچ دوستی نداشت و از خانه بیرون نمیرفت ولی کارهای خانه را انجام میداد و هر روز مشغول پختوپز و زندگی در خانهی شوهر بود. تنها مشکلی که با شوهرش داشت این بود که حاضر نبود موهایش را از زیر روسری آزاد کند حتی شبها هم روسری را از سرش برنمیداشت. این مسئله کمکم باعث اعتراض شوهرش شد.
یک روز صبح با حالت تهوع شدید و بدی مزهی دهان از خواب بیدار شد. تمام روز با هر بویی که به مشامش رسید، حالش به هم خورد و عق زد. آزمایش نشان داد که حامله است. شوهرش با این بهانه که ممکن است همخوابیشان به بچه آسیب رساند، اتاق خوابش را از او جدا کرد. چند ماه گذشت تا متوجه شد شوهرش از او دوری میکند. شبها دیر به خانه میآید و در خانه اصلاً حرف نمیزند. گوشیاش پر از عکس دختران کمسنوسال بود که موهایشان زیبا و بلند بود.
: «این عکسا رو چرا توی گوشیت ذخیره کردی؟»
– «آخرین بار کی خودتو تو آینه دیدی؟ به خودت نگاه کن. شکمتو ببین. وقتی راه میری شبیه پنگوئن میشی. اصلاً یادته آخرین بار کی آرایش کردی؟ تا حالا موهاتو رنگ کردی؟ رنگ نه، اصلاً تا حالا موهاتو شونه کردی؟ ببین قیافهتو، ببین ابروهاتو. حالمو به هم میزنی. برو از جلو چشمام دور شو، بذار به کارم برسم.»
شوهرش به اتاقش رفت و او را در اتاق کوچک خود تنها گذاشت: «یعنی من هنوز گناهکارم؟ خدایا چرا شر گناه از سرم کم نمیشه؟ چرا هنوز اَنگ گناهکاری از رو پیشونی من پاک نشده؟ چه گناهی؟ اصلاً کدوم گناه؟» و اشکهایش همان اشکهایی که سالها قبل یک شب آرامش نمیگذاشتند باز به سراغش آمدند و تا وقتی که چشمهایش به خواب بروند، باریدند.
بچه به دنیا آمد ولی بند نافش تبدیل به مار شد و به گلوی بچه پیچید. بچه یک عروسک با موهای زرد و مواج بود. دکترها و پرستارها با تعجب ماسک جلوی دهنشان را پایین آوردند. با دیدن عروسک دهانشان باز مانده بود. بچهای که از شکمش بیرون آمد عروسک بود. جیغ بلند کشید و از خواب پرید. از تخت به روی شکم بر زمین افتاد. دیدن خون پخششده روی زمین حالش را بدتر کرد.
وقتی چشم باز کرد، بیمارستان بود. بیمارستان و هرچیزی که اطراف خود میدید، برایش آشنا بودند؛ دکترها، پرستارها، اتاقی که بستری بود: «این شهر پر از عروسکهاییه که گناهکارن. همهشون پشت نقابای زیباشون پنهون شدن تا بدبختی رو به خونهها ببرن.» او دختری به دنیا آورده که موهای سیاه و زیبایش بدون روسری بود. دختری که مثل عروسکش باعث بدبختی بود و باید خاک میشد.
شوهرش برای حفظ جان بچه او را طلاق داد. او باز باعث لکهدار شدن آبرو و شرف خانوادهاش شد. خانهی پدرش را ترک کرد تا دنبال کار بگردد. روزها دنبال کار میگشت و شبها توی پارک میخوابید. نتوانست کار پیدا کند چون هرجا رفت قبل از او دختری زیبا و آرایشکرده، استخدام شده بود.
شب، خسته از دنبال کار گشتن به پارک رفت. خانوادههای زیادی با بچههایشان در پارک بودند. دختری زیبا که عروسکش را بغل کرده بود و بازی میکرد، توجهش را جلب کرد. دلش برای دختری که برایش مادری یا حتی نامادری نکرده بود، تنگ شد. انگار در حال خودش نبود، عروسک دختربچهی توی پارک را از دستش گرفت و محکم توی بغلش فشرد. خانوادهی دختربچه ترسیدند به دخترشان آسیب برساند، بهزور عروسک را از او گرفتند و زود از آنجا دور شدند.
ماههای زیادی از روزی که خانهی پدرش را ترک کرده بود، گذشت. هنوز مادرش زنده بود. خدا بهجای گناههای او کسی را نکشت. چشمهایش باز بودند، غصههایش جلوی چشمانش لبخند میزدند و بازی میکردند اما او دیگر غصههایش را با خود بهآرامی زمزمه نکرد بلکه آنها را فریاد زد: «از همهتون متنفرم، از همه، از مادرم، از زندگی، از اونایی که باعث شدن خودمو خاک کنم، آره شماها باعث شدید من خودمو خاک کنم، بهخاطر گناهی که مرتکب نشده بودم.»
او دیگر بعد از زمزمههایش اشک نریخت و به خواب نرفت. باید به خانه برمیگشت و برگشت. در خانهی پدریاش را زد. پدرش در را باز کرد اما همین که او را پشت در دید، فوراً در را بست. دخترک شروع به دادوبیداد کرد: «من فقط اومدم بچگیمو که زیر درخت انگور خاکش کردم با خودم ببرم.»
از سروصدا و دادوفریادش همسایهها به کوچه ریختند. دختر جوانی را دیدند که با دادوفریاد، لباسهایش را میدَرَد و موهایش را از سرش میکَنَد. پدرش از ترس آبرویش دوباره در را باز کرد تا سروصدای دخترک را ببُرد. همین که در باز شد، خودش را به حیاط خانه انداخت و به سمت درخت انگور توی باغچه رفت. با عجله پای درخت انگور را کَند، زیر ناخنهایش پر از خاک شد ولی وقتش را برای تمیز کردن آنها هدر نداد. عروسک کودکیاش را از زیر خاک بیرون کشید و در آغوش خود فشرد. صدای هقهقش بلند شد و بغض چندینسالهاش تبدیل به سیل شد. نتیجهی سالها درد را در لباسهای دریدهشدهاش و موهای کندهشدهاش دید. سالهایی که دنبال معنی گناهکار گشت و نیافت. به خود و لباسهایش نگاه کرد و مادرش را صدا زد: «منو ببین مامان، من خودمو، عروسکمو دخترمو بهخاطر قانونی که معنای کلمات در آن گم شده بودند، خاک کردم تا آبروی شما لکهدار نشه ولی شد. من دیگه نمیذارم این قانون و این عرف بیشتر از این حکمرانی کنه، من حلقهی این قانون رو میشکنم تا دیگه هیچ دختری خودشو زیر هیچ درختی خاک نکنه.» حرفهایش را زد و سبکبار از سنگینی بار گذشته عروسکش را در بغل گرفت و بهسرعت از خانه بیرون زد.
روی یکی از پلهای روی خیابان ایستاد. عروسکش را به نردههایش بست: «ببین من بهت بدهکارم.» درحالیکه گونههایش را به بارانی که در حال بارش بود، سپرد. مانند شاخهای بلند اما نحیف از جا برخاست. از روی پلی که در آن ایستاده بود، روی ماشینهایی که از زیر آن میگذشتند مانند باران بارید. با چشمهای بارانیاش رقصید. میخواست دوباره در خاکی که توی ذهنش بود، ریشه کند. یا شاید میخواست قسمتی از طبیعت باشد. اما نسیم شدن را انتخاب کرد. فردا تیتر روزنامهها نوشتند: «نسیمی که باعث ترافیک شده بود.»
وقتی بیدار شد از پنجره، درختان بیبرگ و بیمیوه را دید که بر روی شاخههای عریانشان برف نشسته بود. دهانش پر از خون بود. از دور دید کسانی که هر روز توی رگهایش کابوس تزریق میکنند به او نزدیک میشدند…
پ.ن: نویسنده اصل داستان را ابتدا به زبان ترکی نوشته و در کتابی به نام «سئویملی فلاکت» منتشر کرده است. نسخهای که خواندید، ترجمهی فارسی آن است که توسط خود او انجام شده است.