مثل همیشه تمام مورچه‌ها به خط بودند و صف‌های منظم همیشگی را تشکیل داده و منتظر سخنرانی صبحگاهیِ ملکه‌ی کلنی بودند. کله‌سیاه، مورچه‌ی جوان بالدار و پرجنب‌وجوشی بود که طبق قانون و البته با بی‌میلی در صف ایستاده بود. برخلاف مابقی مورچه‌ها که ظاهراً با هر حرف ملکه به ‌وجد می‌آمدند، اصلاً به حرف‌های او گوش نمی‌داد و در عوض به‎ شکل هندسی صورت «سیاه‌دانه»، مورچه‌ی ماده‌ی همکارش، فکر می‌کرد. سیاه‌دانه، مورچه‌ی ماده‌ی یگان زمینی اکتشاف جهت شرقی بود که به‌خاطر وظیفه‌شناسی و هوش و سخت‌کوشی‌اش با سفارش بالادستی‌ها به درجه‌ی فرماندهی یگان زمینی اکتشاف جهت شرقی رسیده بود. در کلنی، مورچه‌های بالدار با پرواز دنبال غذا می‌رفتند و بعد از پیدا کردن غذا، مختصات جغرافیایی و مسافت حدودی‌اش را در اختیار فرماندهان یگان‌های اکتشاف جهت مربوطه قرار می‌دادند تا آن‌ها بروند و بهترین راه دسترسی به غذا را پیدا کنند و مسیر زمینی را در اختیار یگان جابه‌جایی قرار دهند تا غذا به داخل کلنی راه پیدا کند و در نهایت به دست یگان جمع‌آوری برسد و با تصمیم ملکه، بین یگان‌ها تقسیم بشود. البته همیشه به یگان تولیدمثل و یگان گارد، بیشتر از بقیه غذا می‌رسید؛ دقیقاً دو یگانی که هیچ نقشی در به دست آوردن غذا نداشتند.
در کلنی، تقریباً همه‌ی یگان‌ها به ‌صورت منظم و سیستماتیک عضوگیری می‌کنند و اعضای آن‌ها تا لحظه‌ی مرگ، در همان یگان می‌مانند به‌جز یگان تولیدمثل؛ یگان تولیدمثل، تنها یگانی است که اعضای آن هر ماه تغییر می‌کند و تمامی مورچه‌های نر با نام‌نویسی می‌توانند به این یگان برای یک ماه بپیوندند. تقریباً همه‌ی نرها تمایل به نام‌نویسی در این یگان دارند چون عضویت در این یگان، تنها راه تولیدمثل آن‌ها است. در کلنی، تمام مورچه‌های ماده از کودکی می‌آموزند که اجازه‌ی تولیدمثل ندارند. به آن‌ها توسط مورچه‌های ماده‌ی دیگر گفته می‌شود تولیدمثل و حتی فکر کردن به این عمل شیطانی باعث می‌شود که نتوانند به وظایف خود عمل کنند. همچنین در شأن یک مورچه با یک کلنی متمدن و جامعه‌ی متمدن نیست که درگیر تولیدمثل شود. اما همان‌طور که می‌دانیم، متأسفانه بقای ما به این عمل پست و حقیر وابسته است، برای همین، ملکه، خودشان برای مدیریت بقا و همچنین پاک ماندن جامعه از این عمل، فداکاری کردند و این عمل را انجام می‌دهند، همچنین برای برقراری عدالت، حاضرند با تمام مورچه‌های نر کلنی، هم‌خوابی داشته باشند. این فداکاری ملکه، بهترین هدیه برای کلنی‌ است. برای همین، مورچه‌های ماده تمام وقت خودشان را صرف کلنی و وظایف خودشان می‌کنند تا حسابی خسته شوند و به شیطان مجال وسوسه ندهند، مورچه‌های نر هم حتی اگر از ملکه خوششان نیاید، باید همگی برای بقای کلنی، عضو یگان تولیدمثل شوند و با ملکه سکس کنند.
کله‌سیاه دو بار نوبتش شده بود که عضو یگان تولیدمثل شود اما هر دو بار را به بهانه‌های مختلف پیچانده بود. اما مسئول نام‌نویسی، آخرین بار به او گفته بود که دفعه‌ی بعدی به‌هیچ‌عنوان هیچ بهانه‌ای را نمی‌پذیرد و اگر کله‌سیاه اعلام آمادگی نکند، ممکن است اتفاقات بدی پیش بیاید. البته این حرف‌ها برای کله‌سیاه چندان مهم نبود، خیلی‌ام بدش نمی‌آمد که با ملکه‌ی یک کلنی سکس داشته باشد و شبی یا ساعتی را روی تخت نرم ملکه بخوابد؛ بگذریم.
کله‌سیاه همچنان در فکر هندسه‌ی بدن سیاه‌دانه بود که نفر عقبی با دست زد روی شانه‌اش، کله‌سیاه به خودش آمد و فهمید که باید حرکت کند و به سمت جایگاه تقسیم غذا برود. اصلاً نفهمیده بود که ملکه چه گفته و لابه‌لای حرف‌های همیشگی‌اش و ابراز نفرت به کلنی زنبورها، چیز جدیدی گفته است یا نه. البته خیلی هم مهم نبود چون اگر ملکه چیز مهمی گفته باشد، تمام مورچه‌ها درموردش پچ‌پچ می‌کنند، حتی اگر در کلنی این کار را نکنند، بیرون از کلنی و زمان کار قطعاً درموردش حرف خواهند زد.
کله‌سیاه غذا را دریافت کرد و گوشه‌ای نشست و مشغول خوردن شد. با خودش فکر می‌کرد که لب‌های سیاه‌دانه می‌تواند چه مزه‌ای باشد؟ آیا شبیه تکه‌ای سیب، آبدار است؟ آیا شبیه یک قند است؟ شاید شیرین و سیال باشد، مثل یک قطره شربت ریخته‌شده یا نمی‌دانم یک همچنین چیزی. با خودش فکر کرد، ممکن است یک مزه‌ی نو باشد. مثلاً مزه‌ی سیاه‌دانه را بدهد، اگر این‌طور باشد که او یک مزه‌ی جدیدی را کشف خواهد کرد. از فکر خودش خنده‌اش گرفت. چون فکرش از دو بابت مسخره بود، اولاً اینکه کم‌کم داشت به کشف یک طعم جدید فکر می‌کرد و کلاً سیاه‌دانه را فراموش کرده بود، دوماً اینکه اصلاً حتی تا آن لحظه حتی یک کلمه، خارج از کاری که می‌کردند، با سیاه‌دانه حرف نزده بود چه برسد به آنکه به او ابراز علاقه کند و دزدکی یا علناً لب‌های او را ببوسد. باید فکری می‌کرد تا بتواند با سیاه‌دانه خارج از کار حرف بزند و به او ابراز علاقه کند. امیدوار بود که بتواند راهی پیدا کند تا لحظه‌ای بدون مزاحم با او تنها بشود. کار پرریسکی بود. اولاً چون خیلی سخت می‌شد که با سیاه‌دانه تنها شد، دوماً اگر ابراز علاقه می‌کرد و سیاه‌دانه گزارش او را به مقام‌های بالا می‌داد، جانش به خطر می‌افتاد. باید یک فکر درست و حسابی می‌کرد.
غذایش تمام شد و راهی رفتن به سرِکار شد. به یگان خودش رفت و به ‌خط شد. از این لحظه‌ی زندگی بدش می‌آمد چون باید شش‌دانگ حواسش را روی کار می‌گذاشت و همین امر باعث می‌شد که نتواند به سیاه‌دانه فکر کند. سه صف سه‌نفره تشکیل شد و همه به جان ملکه قسم خوردند که تمام تلاش خودشان را برای پیدا کردن غذا انجام بدهند و حافظ بقای کلنی باشند. همیشه برای شروع کار به جان ملکه قسم می‌خورند، چون او تنها والد کل کلنی است و در واقع مادر تمام کلنی محسوب می‌شود. محبوبیت این مادر هم همیشه و به‌طور مداوم در کلنی تبلیغ می‌شود، حتی قبل و بعد از سخنرانی‌های خودش، از او بابت حضور و وجودش تشکر می‌شود و ملکه این عمل را با لبخند پاسخ می‌دهد. البته برای کله‌سیاه دست‌کم در این روزها، هیچ‌چیزی مهم‌تر و البته محبوب‌تر از سیاه‌دانه وجود ندارد.
قسم خورده شد و مورچه‌های بالدار، یک‌به‌یک به سمت در خروجی رفتند و به نوبت، گردان‌های جهات مختلف از در خارج شدند و به پرواز درآمدند. کله‌سیاه همین ‌که هوای تازه به مشامش رسید، بال‌هایش را باز کرد و تکان داد و به پرواز درآمد. از گروهش که جدا شد، روی برگ سبز پهنی که رویش یک قطره‌ی شفاف شبنم بود، فرود آمد. کمی از شبنم خورد و نفسی چاق کرد. البته این کار، خلاف قوانین کلنی بود و اگر کسی از کلنی او را حین وظیفه در این حالت می‌دید، حتماً برایش بد می‌شد. اما کله‌سیاه، انگار که دنیا را ترک کرده باشد، به فکر راهی بود که بتواند به سیاه‌دانه نزدیک شود؛ مثل عارفی که قبله‌ی جدیدی را پیدا کرده باشد.
طولی نکشید که چیزی به ذهنش خطور کرد. جان تازه گرفته بود. نفس عمیقی کشید و جستجو برای غذا را شروع کرد. به جسد یک سوسک نصفه رسید اما این جسد، برای نقشه‌ای که کشیده بود، هم کوچک بود و هم بدمزه، برای همین تصمیم گرفت که کمی جلوتر برود بلکه بتواند آن‌ چیزی که مورد نظرش است را پیدا کند و نقشه‌اش را اجرا کند. این کار هم خلاف قوانین بود، او طبق قوانین باید اولین طعمه‌ای را که پیدا می‌کرد، اطلاع می‌داد. با خودش عهد کرد که اگر طعمه‌ای پیدا کرد حتماً و حتماً از یک مسیر جدید برگردد تا جسد سوسک بوگنده و قهوه‌ای سر راهش نباشد و بتواند آدرس را در اختیار تیم سیاه‌دانه قرار دهد. آخر هنوز نمی‌دانست چه چیزی در سر سیاه‌دانه می‌گذرد و باید تمام حواسش را جمع می‌کرد تا جایی گاف ندهد. چند صد متری پرواز کرد و چیزی پیدا نکرد، تصمیم گرفت برگردد و همان جسد را فعلاً گزارش بدهد تا سر فرصت که یک چیز خوبی سر راهش قرار گرفت، آن را طعمه برای نقشه‌ی خودش قرار دهد. همان مسیری که آمده بود را برگشت اما اثری از جسد نبود. اشتباه نیامده بود، خیلی با دقت برگشته بود اما خب، جسد نبود، استرس گرفت چون اگر حدأقل یک طعمه در روز معرفی نمی‌کرد، ممکن بود که تنبیه بشود و یا جهت جغرافیایی‌اش را عوض کنند و دیگر نتواند به سیاه‌دانه، خارج از کلنی دسترسی داشته باشد. با استرس و البته دقت، با کمی تغییر زاویه‌ی مسیر، به راه ادامه داد. کله‌سیاه، فقط به پیدا کردن غذا داشت فکر می‌کرد و هرچقدر می‌گذشت، استرسش داشت بیشتر می‌شد. این اولین بار در چند وقت اخیر است که او در حین پرواز به چیزی به‌جز سیاه‌دانه فکر می‌کرد؛ گویا واقعاً راست می‌گویند که بقا از عشق مهم‌تر است. کله‌سیاه با چشم‌های باز و هراس روی زمین را رصد می‌کرد. طولی نکشید تا یک تکه سیب را پیدا کرد، سریعاً تمام مختصات را به خاطر سپرد و به سمت تیم سیاه‌دانه رفت. همه‌چیز طبق روال همیشه پیش رفت، سیاه‌دانه مختصات را گرفت و به تیمش دستور داد که به صورت یک لشکر خطی، پشت‌ِسر او حرکت کنند. آن‌ها به غذا رسیدند و غذا را تا کلنی حمل کردند.
کله‌سیاه دوباره به پرواز درآمد تا طعمه‌ی دیگری پیدا کند و هم وظیفه‌اش را خوب انجام بدهد و هم دوباره به همین بهانه، سیاه‌دانه را ببیند. ارتفاعش از زمین را کم کرد تا انرژی‌اش حفظ شود و بتواند طولانی‌تر پرواز کند. در پایین یک درخت تنومند، یک آب‌نبات‌چوبی قرمزرنگ افتاده بود، بهترین زمان بود برای آن چیزی که می‌خواست. با سرعت هرچه بیشتری به سوی کلنی و محل استقرار یگان‌های اکتشافات رفت، پرواز نمی‌کرد، انگاری مثل اسب اصیلی یورتمه می‌رفت. به یگان رسید و دوباره مختصات طعمه را گزارش داد اما این بار بدون آنکه خستگی درکند، خودش هم با ارتفاع زیاد، طوری که از زمین‌شناسایی نشود، به سمت آب‌نبات‌چوبی رفت و چون هوایی این مسافت را طی کرد، زودتر از یگان به آنجا رسید و به روی برگی فرود آمد. یگان به آب‌نبات‌چوبی رسید اما سیاه‌دانه، اولِ صف نبود. کله‌سیاه شوکه شد. پرواز کرد و از بالا همین‌طور که به سمت کلنی می‌رفت، به ‌دنبال سیاه‌دانه هم می‌گشت. تقریباً وسط راه بود که دید سیاه‌دانه پشت یک سنگ قایم شده است. روی ساقه‌ی درختی نشست و او را زیر نظر گرفت.
سیاه‌دانه، باسنش را روی زمین گذاشته بود و پاهای پایینی‌اش را باز کرده و دستش را روی آلت تناسلی‌اش گذاشت بود. سیاه‌دانه داشت خودارضایی می‌کرد. دیدن این صحنه برای کله‌سیاه سراسر شوک‌کننده بود چون اولاً تا به امروز بدن زنی را در این وضعیت ندیده بود. دوماً اصلاً این عمل، خلاف ارزش‌ها و قوانین کلنی بود. دوست نداشت که کارش را ادامه دهد و می‌خواست دست بکشد و به روی خودش نیاورد که چه چیزی، آن‌ هم از چه کسی دیده است اما دلش اجازه نمی‌داد که این کار را بکند. بدن سیاه‌دانه را که می‌دید، دلش آب می‌شد و نورون به نورون زیر پوستش لذت می‌برد. از طرفی دوست داشت که از فرصت استفاده کند و او هم با خودارضایی سیاه‌دانه، خودارضایی کند اما می‌ترسید که ملکه بفهمد باکره نیست و اوضاع بیخ پیدا کند. خلاصه بگویم که کله‌سیاه در دریای دوگانگی غرق شده بود.
کار سیاه‌دانه زود تمام شد و سریعاً خودش را به یگان رساند. کله‌سیاه هم مثل تشنه‌ای که به لب آب رفته باشد و آب نخورده باشد، شل و ول به سمت کلنی رفت. البته خیلی هم دست‌خالی نبود. فهمیده بود که سیاه‌دانه هم مثل خودش است و ملکه و قوانینش برایش اهمیتی ندارد. همین موضوع می‌تواند دلیلی باشد تا سر صحبت را با او باز کند؛ به زبان دیگر، الان کله‌سیاه یک برگ برنده داشت که می‌توانست از او استفاده کند. از برگه‌ی خودش استفاده و از سیاه‌دانه سوﺀاستفاده کند، باج بگیرد. او می‌دانست که می‌تواند باج بگیرد اما نمی‌دانست که کجا و چطوری می‌شود با سیاه‌دانه تنها شد و درمورد اندام زیبایش صحبت کرد. آن روز دیگر دنبال طعمه نرفت و روزش را با فکر لحظه‌ی لمس سیاه‌دانه گذراند. کش‌دار و لذت‌بخش، روز تمام شد و تمام یگان‌های کار به ‌ترتیب خروجشان از کلنی، به کلنی بازگشتند.
آن شب، برخلاف هر شب، کله‌سیاه به مهمانی رفیقانش نرفت، همه‌اش در فکر بدن سیاه‌دانه بود. شهوت تمام بدنش را گرفته بود. دلش می‌خواست سکس داشته باشد. به سمت یگان تولیدمثل رفت و می‌خواست ثبت‌نام کند. نام‌نویسی کرد و به او نوبت سه روز دیگر دادند. سه روز برای کله‌سیاه که میل به سکس از دماغش داشت بیرون می‌ریخت، سه سال طول خواهد کشید. به تختخوابش رفت اما نمی‌توانست بخوابد. دوست داشت خودارضایی کند اما در کلنی این کار نشدنی بود. از تختخواب بلند شد و به سمت سالن زنان رفت. داخل سالن شد و به سمت اتاقک دانه‌سیاه رفت. خوشبختانه همه به میهمانی‌هایشان رفته بودند به‌جز سیاه‌دانه که روی تختش نشسته بود. این اتفاق خوبی بود، کسی نبود و می‌شد که بیشتر از سه جمله حرف بزنند. در کلنی، نرها و ماده‌ها اجازه ندارند بیشتر از سه جمله با هم حرف بزنند چون شیطان در کمین است و ممکن است که به انحراف کشیده شوند.
کله‌سیاه صدایی از خودش درآورد تا سیاه‌دانه متوجه شود که او آنجا و کنار او است. سیاه‌دانه به در ورودی اتاقک آمد. کله‌سیاه با سر به او سلام کرد اما سیاه‌دانه چون شوکه بود جوابی نداد.
کله‌سیاه با یک لبخند مرموز و با لحنی آمیخته به شوخی گفت: «سلامم جواب نداره؟»
– «اینجا چی‌کار می‌کنین؟»
: «هیچی، داشتم واسه خودم می‌چرخیدم که دیدم تنهایی، با خودم فکر کردم که تنها موندی که باز دوباره از اون کارا بکنی. اومدم بهت یادآوری کنم که الان داخل کلنی هستی و این کار خیلی پرریسکه…»
– «دقیقاً کدوم کار؟»
: «همون کاری که امروز پشت سنگ انجام دادی! البته نترس منم خودی‌ام. باید بگم عجب بدنی…»
سیاه‌دانه درحالی‌که صورتش سرخ شده بود، وسط حرفش پرید و با تته‌پته و خشم گفت: «گورتو از اینجا گم کن، و الاّ مجبورم نگهبان رو صدا بزنم.»
: «باشه، باشه. من الان می‌رم ولی فردا پشت سنگ یا برگی تو راه طعمه‌ی دوم آماده باش. می‌خوام باهات حرف بزنم. من خیلی وقته بهت علاقه دارم، می‌تونیم با هم توافق کنیم یا اینکه یه‌سری چیزا رو به بالا مجبورم ارائه بدم.»
و به‌آرامی و لبخند چرخید و پشتش را به سیاه‌دانه کرد. قدم‌قدم‌زنان از او جدا شد و به سمت اتاقک خودش رفت. کله‌سیاه می‌دانست که کاری که کرده است کار خوبی نبوده، اما فکر می‌کرد تنها راه کم‌هزینه و سریع که مخالفت سیاه‌دانه را هم همراه نداشته باشد، همین راه است. به همین‌طور چیزها فکر می‌کرد و حسی بین عذاب‌وجدان و حس پیروزی داشت و در تختخوابش از این پهلو به آن پهلو می‌شد. نزدیک بود خوابش ببرد که دستی را روی کمرش احساس کرد، به پهلو چرخید و یکی از مورچه‌های قلچماق یگان اطلاعات و امنیت را روبه‌رویش دید. استرس گرفت و گفت: «اتفاقی افتاده؟»
– «چیز خاصی نیست، برای اتفاقات خارج از کلنی باید با ما بیای و گزارش بدی.»
: «اتفاق؟ کدوم اتفاق؟!»
با خودش گفت مگر می‌شود که سیاه‌دانه، خودش خودش را لو بدهد؟ کس دیگری نبود که ببیند. البته ممکن است اشتباه گرفته باشند. شاید هم.
– «تشریف بیار، توضیح می‌دیم خدمتت.»
کله‌سیاه بلند شد و ایستاد، دو مأمور امنیتی دو طرفش ایستادند و به‌آرامی او را به سمت در خروجی سالن استراحت مردان بردند. همین‌ که از سالن خارج شدند، مأموران به چشمانش چشم‌بند زدند و دهانش را بستند. کله‌سیاه می‌ترسید قدم بردارد اما آن‌ها او را می‌کشاندند و به او زیرلب فحش می‌دادند. طولی نکشید که چشمانش را باز کردند. روی صندلی نشسته بود و روبه‌رویش یک مورچه نشسته بود. کله‌سیاه تا امروز در کلنی چنین مورچه‌ای را ندیده بود. درشت‌هیکل و وحشتناک بود. مورچه‌ی درشت‌هیکل گفت: «به جهنم خوش اومدی. اینجا جهنمه، ولی حرارتش دست خودته. حرف بزنی کم می‌سوزی. حرف نزنی، جزغاله می‌شی. حالا روی چند درجه تنظیم می‌کنی؟»
: «متوجه نمی‌شم چی می‌گین. چی باید بگم؟»
– «اینکه امروز چی‌کار کردی. کجاها رفتی.»
: «جای خاصی نرفتم، کار خاصی هم نکردم. مثل هر روز بود.»
مورچه‌ی بزرگ، سیلی محکمی به صورت کله‌سیاه زد و گفت: «خب. موتور جهنم روشن شد، حالا تو تصمیم می‌گیری که چقدر گرم بشه.»
: «خب من نمی‌دونم که درمورد کدوم قسمت روز داری حرف می‌زنی؟»
– «همون قسمتش که توی حرومزاده رفته بودی و با اون مورچه‌ی دیگه خلوت کرده بودی.»
کله‌سیاه خیالش راحت شد. فهمید که مسئله قابل حل است. اما هنوز نمی‌دانست که سیاه‌دانه او را لو داده است یا کس دیگری زیرآبش را زده است. در همین فکرها بود که سیلی محکم‌تری از سیلی قبلی، صورتش را آتش زد.
– «با توام حرومزاده، حرف بزن. بگو تو سالن زنان و با اون مورچه چه گهی می‌خوردی؟»
: «از اول می‌گفتید خب. داشتم توی کلنی دور می‌زدم که دیدم تنهاست. رفتم و بابت فداکاری امروزش برای بقای کلنی تشکر کردم.»
– «زر نزن، نذار بدم تیکه‌تیکه‌ت کننا. تو چند بار از نوشتن اسم نکبتت توی لیست یگان تولیدمثل فرار کردی. معلومه که چشم داری به اون و می‌خوای از راه به بیراهه بکشونیش. من امثال توی حرومزاده رو خوب می‌شناسم.»
: «نه این حرف اشتباهه. من تازگی اسم نوشتم برای اون یگان. اصلاً دوست ندارم که بقای کلنی رو به خطر بندازم. تازه خوابیدن با ملکه…»
سیلی بعدی روانه‌ی صورتش شد. حرف در دهانش شکست.
– «دهنت رو بشور و اسم ملکه رو نیار. اون کار اسمش خوابیدن نیست حرومی. فداکاری ملکه رو به نجاست خودت نکش. کی بهت وقت دادن؟»
: «بله، شما درست می‌فرمایید. سه روز دیگه. باور بفرمایین، جز حرف کاری چیز دیگه‌ای نگفتم.»
– «مهر ملکه بهت رحم کرد. تا سه روز دیگه همه‎‌چی معلوم می‌شه. تا زمانی که ملکه اعلام عدم باکرگیت رو اعلام کنه به ما، آزادی ولی حق پرواز نداری. توی کلنی می‌مونی توی این سه روز. به همه می‌گی مریضی و گه خاصی نمی‌خوری.»
: «چشم.»
– «هر گهی بخوری ما می‌بینیم. هر گهی.»
کله‌سیاه سرش را پایین انداخت. دو نفر دوباره چشم‌ها و دهانش را بستند، زیر بغلش را گرفتند و بلندش کردند. آن شب نتوانست بخوابد. صورتش مورمور می‌شد و گلویش تنگ بود. احساس ناامنی می‌کرد. صبح که شد، رفت داخل صف و بعد از سخنرانی صبحگاهی ملکه، غذا دریافت نکرد. در تمام لحظات احساس می‌کرد که کسی او را می‌بیند. یک مورچه‌ی گنده داشت او را می‌پایید. هر کسی که از کنارش رد می‌شد، می‌ترسید که نکند به او سیلی بزند. مچاله شده بود. خودش را منزوی کرده بود و بال‌هایش مثل یک کت گشاد از دو طرف بدنش آویزان بود. از سیاه‌دانه بدش آمده بود، چون فکر می‌کرد که او، او را لو داده است. از خودش هم بدش آمده بود چون فکر می‌کرد شاید اگر با لحن دیگری با سیاه‌دانه صحبت کرده بود، شاید او ناراحت نشده بود. از خودش دلخور بود، امان از وقتی که یکی از خودش دلخور باشد. در آن زمانی که کسی از خودش دلخور است، یقه‌ی چه کسی را می‌تواند بگیرد؟ جز اینکه با خودخوری، خودش را از داخل تخریب کند. درختی شود که هرچند تنومند است اما موریانه‌ها از داخل خوردنش و پوک است. به هر جهت، روز اول به این شکل گذشت و کله‌سیاه از خستگی بیهوش شد. اما هر چند دقیقه از ترس اینکه به سراغش نیایند، از خواب می‌پرید. دم‌دم‌های صبح که خوابش برد، کابوس دید که چند مورچه‌ی بزرگ به جانش افتاده‌اند و او را می‌زنند، سیاه‌دانه هم از دور او را می‌بیند و درحالی‌که عکس ملکه را در دستانش گرفته است، دارد می‌خندد.
از خواب پرید و دید که صبح شده. انگار کوه‌ها قهوه در دهانش خالی کرده بودند. تلخی وصف‌ناپذیری را در دهانش احساس می‌کرد، دیگر تاب نیاورد و بغضش ترکید و اشک می‌ریخت.
صدای سحرگاهی به گوشش رسید و همه بیدار شدند و راهی محل سخنرانی ملکه شدند. باز هم تکرار روز قبلی، با این فرق که واقعاً نیاز داشت پرواز کند و حالی به بال‌هایش بدهد. حدود ظهر بود، کلنی جز چند یگان جز‌‌‌ئیِ خالی‌ از سکنه نبود و همه بیرون از کلنی در حال جمع‌آوری بودند و کله‌سیاه در فکر پرواز، ر‌ؤیاپردازی می‌کرد که ناگهان سیل عظیم مورچه‌ها به داخل کلنی هجوم آوردند و رشته‌ی افکارش را پاره کردند. یگان گارد، یک مورچه را گرفته بودند و به‌سرعت به محل سخنرانی می‌بردند. همه‌ی یگان‌ها کار را رها کرده بودند و پشت یگان گارد حرکت می‌کردند. شوکه شده بود و کله می‌کشید تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است. یگان گارد، اعلام گردهمایی اورژانسی کرد. با خودش فکر کرد که نکند مثل چند سال پیش دوباره جاسوسی را گرفته‌اند و می‌خواهند از کلنی طردش کنند تا به دشمن بپیوندد. بیشتر که کله کشید، دید که سیاه‌دانه است. گوش‌هایش سرخ شد. قلبش داشت از دهنش بیرون می‌آمد. نکند همه‌چیز لو رفته است. از ترس می‌لرزید.
دو به یک قدم برداشت و به میدان اصلی رسید. سیاه‌دانه را وسط میدان گذاشته بودند و یک نفر داشت گناهش را می‌خواند. همه‌چیز لو رفته بود. الان است که برای همیشه از کلنی طردش کنند. مورچه‌ی بی‌کلنی، مثل ماهی بی‌آب، مثل انسان بی‌سرزمین است. حرف‌ها که تمام شد، چند مورچه‌ی زن، آمدند و دست و پاهای او را گرفتند و به جهات مختلف کشیدند. جیغ می‌زد و از هم جدا می‌شد. دو پای اولش که کنده شدند هنوز زنده بود. کله‌سیاه نتوانست نگاه کند و محل را ترک کرد. زیرلب فحشی هم به تماشاچیان این صحنه داد و به ‌روی تختخوابش دراز کشید.
دو نفر که دستان نرمی داشتند، او را بیدار کردند و با هراس از خواب پرید. تا می‌خواستند حرف بزنند، با گریه گفت: «من کاری نکردم. به جان ملکه من کاری نکردم.»
دو مورچه خندیدند و یکی‌شان گفت: «امروز روز دیدار شما با مادر کلنی، حضرت عالی‌مرتبه، ملکه‌ست. قبل از طلوع خورشید باید به محل استقرار ملکه بیاین.»
کله‌سیاه اشک‌هایش را پاک و عذرخواهی کرد. آن‌یکی مورچه گفت: «نیازی نیست. حق می‌دیم بعد از دیدن اون خائن که شیطان درونش نفوذ کرده بود، شما دچار حمله‌ی عصبی بشید. لطفاً با ما تشریف بیارید.» این‌ها را گفتند و با او رفتند.
به محل که رسیدند، بعد از رد شدن از انبارهای غذا، یک مورچه‌ی شفاف به سمت آن‌ها آمد و خوشامدگویی کرد، او هم کله‌اش را پایین و بالا کرد. مورچه ادامه داد: «مورچه‌ها تمام کارهای شما را انجام خواهند داد. شما امروز، پادشاه موقت کلنی هستید. ما از شما انتظار رازداری داریم. هرچیزی که اینجاست باید از حافظه‌ی شما پاک شود. این به نفع همه‌ی ماست. این رازداری، بقای کلنی را تضمین خواهد کرد و عدم رازداری می‌تواند عواقب جبران‌ناپذیری داشته باشد. با توجه به این موضوع از شما می‌خواهم که سوگند بخورید که رازدار خواهید بود.»
: «من به جان ملکه قسم…»
– «نه جناب، این تنها قسم متفاوت این کلنی است. شما باید به روح پدرتان، همان مورچه‌ای که شما را به رحم مبارک ملکه هدیه داد، قسم بخورید.»
: «من به روح پدرم قسم می‌خورم که رازدار باشم و بقای کلنی را تهدید نکنم.»
– «ممنون از شما. از این ثانیه تا پایان جفت‌گیری، شما پادشاه کلنی هستید.»
مورچه به کله‌سیاه تعظیم کرد و دور شد. دو مورچه آمدند و او را با احترام شستند. بعد هم با احترام او را به اتاق استراحت که با پرهای پرندگان بود، بردند تا استراحت کند و برای غذا، ژله‌ی رویال که کمیاب‌ترین محصول کلنی‌ست، برایش آوردند.
صدای سحرگاهی زده شد و مورچه‌ها آمدند و بعدش صدای ملکه آمد که داشت با مهربانی درمورد سیاه‌دانه صحبت می‌کرد و ناراحت بود که او را این‌گونه کشته بودند. همچنین ملکه به احترام سیاه‌دانه، امروز از همه خواست که کاری نکنند و در کلنی بمانند. کله‌سیاه، نفس راحت کشید. با خودش گفت حالا که ملکه ناراحت است باید درمورد موضوعاتی با او حرف بزند تا شاید بتواند تغییراتی ایجاد کند. دو یا سه ساعت از سخنرانی گذشته بود که دو مورچه که با پرهای سفید خودشان را پوشانده بودند، سراغش آمدند.
او را به محضر ملکه بردند. ملکه واقعاً اغواکننده بود. با حالت اغواکننده‌ای، با ران‌های حجیمش روی تخت پَر قو نشسته بود. کله‌سیاه، در و دیوار را نگاه می‌کرد. ملکه خودش را جمع کرد از روی تخت و گفت: «به‌به، مورچه‌ی بالدار، خوش اومدی جوون سکسی من. امروز روز شانس توئه که با سکسی‌ترین موجود جهان می‌خوای بخوابی. من عاشق مورچه‌های بالدارم. اگه کارت خوب باشه بازم می‌گم بیان سراغت، بدون اینکه حتی اسم بنویسی تو این یگان جذاب.»
: «متشکرم، این به‌خاطر بزرگی شماست.»
اما ملکه واقعاً راست می‌گفت. او عاشق مورچه‌های بالدار بود. چون اسپرم آن‌ها باعث می‌شد که مورچه‌های بالدار بعدی بیایند و مورچه‌ی بالدار یعنی پرواز. هرچه بیشتر باشند، تصرف آسمان بیشتر خواهد بود. درثانی، مورچه‌های بالدار بلندقامت‌تر و سکسی‌تر بودند. ملکه گفت: «خب کی می‌خوای شروع کنی؟»
کله‌سیاه گفت: «قبل از اینکه شروع کنیم، می‌خواستم درمورد یه چیزی صحبت کنم.»
– «می‌دونم، می‌دونم. شوکه شدی. این تلاش کنترل خودتونه. من تلاش کردم که ماده‌ها، هویتشون یادشون بره تا شما با سکسی‌ترین موجود اینجا سکس کنین. شما هم خودتون رو کنترل کردین پس این بدنم هدیه‌ی تلاش خودتونه.»
کله‌سیاه چشم‌هایش گرد شده بود و نگاه می‌کرد. ملکه ادامه داد: «اگرم می‌خوای در مورد اون خائن صحبت کنی، باید بگم حقش بود. کسی که هویتش رو پیدا می‌کنه و ضد بدن من قیام کنه باید به درک واصل بشه…»
ملکه حین صحبت، لب‌هایش را به لب‌های کله‌سیاه چسباند و کار را شروع کرد. کله‌سیاه، ازخودبی‌خود شد و دستش را لای سینه‌های ملکه برد. نرم‌ترین چیزی بود که تا الان لمس کرده بود.
چند دقیقه‌ی بعد به خودش آمد و دید که دارد ترتیب ملکه را می‌دهد. ملکه می‌گفت: «مثل یه پادشاه واقعی‌ای، بازم می‌گم بیان سراغت؛ لعنتی تندتر…»
در ادامه‌ی صحبت‌های ملکه، جملات قبلی‌اش در سرش پخش شد. وجود تنفر گرفت. با تمام قدرت داشت تلمبه می‌زد که بدن سیاه‌دانه، جلوی چشمش ظاهر شد. بغض کرد و ناخودآگاه حین تلمبه زدن، دستش را برد دور گردن ملکه، ملکه اول لذت برد اما بعد احساس خفگی بهش دست داد. ملکه دست و پا می‌زد و او فشار می‌داد. ملکه به خس‌خس افتاد و او فشار می‌داد. او فشار می‌داد، فشار می‌داد، فشار می‌داد، فشار می‌داد.
قبل از اینکه ملکه نفس آخرش را بکشد، سیاه‌کله زیرلب گفت: «برای سیاه‌دانه، برای هویتمان، برای مادری که نداشتم، برای آزادی، به درک واصل شو سکسی من.»
خس‌خس ملکه که تمام شد، به سمت ایوان سخنرانی دوید، لخت لخت بود. به پایین نگاه کرد و داد زد: «همدیگه رو بغل کنین. کشتمش، آزادین.»

1 نظر در حال حاضر

  1. حقیقتا یکی از زیباترین داستان کوتاه هایی بود که در کل عمرم خونده بودم. توصیفات دقیق و جذاب، و تشبیهات جالبی که ذهن خواننده رو درگیر میکنه🌹👌🏽

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *