کتایون میگفت چیزهایی هست که منزویترین و درونگراترین آدمها هم احتیاج دارند در موردشان با حدأقل یک نفر حرف بزنند؛ با آدمی زنده که گوشت و پوست دارد، میشنود و واکنش نشان میدهد.
من رانندهی تاکسی اینترنتی بودم، درسم تمام شده بود و مدتی در یک شرکت خصوصی کار میکردم که ورشکست شده بود. خیلی دنبال کار گشتم، اما دستمزدها پایین بودند و حجم کار، بالا. تازه با سارا به هم زده بودم و روحیهی خوبی برای تصمیمگیری نداشتم، اما خرج زندگی شوخیبردار نیست و بهخاطر بیماری روحی، برای کسی مرخصی استعلاجی رد نمیکند. گفتم یک مدت با پراید فکسنی بابا کار کنم تا به خودم بیایم و بفهمم چی میخواهم و دستم بیاید روزگار چه نقشهای برایم کشیده.
در یکی از شبهای تابستان پارسال، دو دختر جوان را به یک مهمانی شبانه رساندم و نشستم منتظر درخواست مسافر بعدی. چند دقیقه بعد، درخواستی از زنی در همان حوالی را قبول کردم. وقتی زنگ زدم و گفتم رسیدم، خانم گفتند بروم بالا، پلاک 10، طبقهی دو. گفتم لابد بار سنگینی دارند و کمک میخواهند. اولین ورود من به خانهی سی سالهی خیابان بهار همینطوری رقم خورد.
وارد خانهای شدم که شکل در و دیوار و اندازهی پلههایش، شبیه خانهی قدیمی عمهنزهت بود. از طبقهی اول گذشتم و رسیدم جلوی درِ ورودی طبقهی دوم، با یک گلدان پتوس در توری قلاببافیشده جلوی در. زنگ زدم و بلافاصله سایهای پشت شیشهی مشبکِ در، ظاهر شد و در را باز کرد؛ زنی چهل وچند ساله با صورتی استخوانی، چشمهایی عسلی، پوستی روشن، موهایی که به فرق چپ شانه شده بودند و لبخندی قشنگ، بیآرایش.
کتایون در را باز کرد، گفت:«سلام آقای شهرام!» و از من خواست وارد شوم. از شنیدن اسم کوچکم جا خوردم، گفت با کسی که برایش خیلی مهم بوده، تشابه اسمی دارم.
نگاهی به دور و اطراف انداختم، وارد خانهای نیمهروشن شده بودم که روی دیوارهایش هنوز طاقچه داشت، روی طاقچههایش هنوز جامهای شیشهای رنگی قدیمی داشت، آشپزخانهاش هنوز در داشت و گیاهان آپارتمانی، گوشه گوشهاش را تصرف کرده بودند. بوی خوش کوکوسیبزمینی تمام خانه را در بر گرفته بود و نوای «شجریان» در خانه پیچیده بود.
همانطور که دنبال بار سنگینی که لابد برای بردنش فراخوانده شده بودم، میگشتم، کتایون به کاناپه اشاره کرد: «بفرمایید. شام تا چند دقیقه دیگه آماده میشه.»
– «ممنونم. باید چی رو پایین ببرم؟»
: «چیزی رو نباید ببرید پایین…»
– «پس واسه چی از من خواستید بیام بالا؟!»
کتایون بهآرامی روی مبل نشست و دوباره به کاناپه اشاره کرد. درحالیکه داشتم کمکم نگران میشدم، در مقابلش نشستم. برای چند لحظه سرش را پایین انداخت و بعد انگار با تمام قدرتش به چشمهایم خیره شد.
: «من سرطان دارم، اما نمیخوام شیمیدرمانی کنم.»
به ناخنهای لاکزدهاش خیره شد و سکوت کرد.
– «متأسفم!»
حرفهایش را با چشمهایی تر ادامه داد؛ خیره به گُل قالی.
: «شیمیدرمانی ماههای آخر زندگی مادرمو جهنم کرد، موهاش ریخت، ابروهاش ریخت، صورتش زرد شد، ناخنهاش پوستپوست شدن، گوارشش ریخت به هم، خلاصه چهار ستون بدنش درگیر یه درد خیلی وحشتناک شد…»
دوباره به من نگاه کرد.
: «تازه چایی دَم کردم. اول یکی برات میریزم، بعد بقیهشو میگم.»
قبل از اینکه جوابی بدهم، بلند شد و به آشپزخانه رفت. دلشوره گرفته بودم و نمیفهمیدم آنجا چه میکنم! به اتاقها سرک کشیدم؛ اتاق اول تختخوابی فلزی و یک صندلی گهوارهای داشت و اتاق دوم تختخوابی چوبی، کتابخانهای بزرگ و یک سهتار. درِ اتاق آخری بسته بود. دستم را به دستگیرهی در نزدیک کردم اما در را باز نکردم، کتایون با یک سینی چای در دستش، پشتِسرم بود.
شرمگین از کاری که مشغولش بودم، برگشتم.
: «نمیدونستم چی دوست داری، کنار چاییت هم بیسکوئیت گذاشتم، هم قند، هم خرما.»
همانطور که چای مینوشیدیم، فهمیدم پدرش را در نوجوانی از دست داده، خواهر و برادر بزرگترش را ظرف ده سال گذشته و مادرش را پارسال.
گفتم: «منم مثل شما بچهی آخرم و ممکنه یه روز…»
: «هیچکس از آینده خبر نداره!»
لبخند زد و عکس خواهرزاده و برادرزادهی جوانش را نشانم داد؛ یکی در آمریکا و دیگری در فرانسه. از تنهاییِ زیاد بعد از مرگ مادرش حرف زد و از عشق سالهای جوانیاش.
: «بیست و یک سالهم بود که با شهرام آشنا شدم، همسایهمون بود، همین طبقهی بالا.»
در تمام مدتی که از شهرام حرف میزد، چشمهایش برق میزد… قرار شد نامههای قدیمی و گلهای خشکشدهی کنارشان را از بین خرتوپرتهای قدیمی پیدا کند و دفعهی بعد نشانم بدهد.
: «الان پاشو شام بخوریم!»
– «ببخشید، فقط قبلش اگه ممکنه…»
: «من فقط چند ماه فرصت دارم!»
درحالیکه نمیدانستم باید چه بگویم، به چشمهایش خیره شدم.
: «میخوای بدونی چرا اینجایی دیگه؟ چون من نمیخوام تمام این ماههای آخر رو تنها غذا بخورم، نمیخوام همهش به مرور گذشته بگذره… احتیاج دارم با آدمای تازه معاشرت کنم.»
گفت هیچکس را ندارد. گفت رانندههای تاکسی اینترنتی برایش مشکلی به وجود نمیآورند، چون اطلاعات سفرشان قابل پیگیری است، او هم نه مال و اموالی دارد و نه از مرگ میترسد.
کوکوسیبزمینیهای خوشمزه را با سبزی تازه و دوغ محلی خوردیم و گفت نوبت من است از خودم بگویم.
– «دو سال با سارا دوست بودم، همکلاسی بودیم. دختر خوشقلبی بود و هیچ توقعی ازم نداشت، اما نمیشه تکبچهی یه برجساز باشی و زن آدم یهلاقبایی مثل من بشی… باباش فرستادش کانادا.»
گفتم امیدوارم باز هم همدیگر را ببینیم. مِن و منی کرد و گفت میتواند شمارهام را بگیرد و قبل از درخواست دادن، به من زنگ بزند. قبول کردم.
بیشتر در خانهاش همدیگر را میدیدیم و آلبومهای قدیمیاش را تورق میکردیم، بچهی قشنگی بود، نوجوان قشنگی بود، زن جوان قشنگی بود… و همهی نامههای عاشقانهی فامیل و همسایه را بیجواب گذاشته بود و همهی خواستگارها را رد کرده بود، جز شهرام.
گفت قرار بوده شهرام بعد از اتمام درس خلبانیاش در آمریکا به ایران برگردد و عروسی کنند، اما بعد از چند ماه بیخبری، مادر شهرام آب پاکی را ریخته بود روی دستش: «شهرام در آمریکا ازدواج کرده و تصمیم گرفته همانجا بماند.»
گفت و آه کشید.
– «بیدلیل و خداحافظی رفتن نامردیه!»
یک بار با هم رفتیم سینما و چند باری در خیابان قدم زدیم. از خالهی مادرم که سالها پیش و درحالیکه نگران آیندهی دخترهای خردسالش بود، سرطان گرفته بود حرف زدم و گفتم بعد از یک دورهی کوتاه شیمیدرمانی، خوب شده و نوههایش را هم دیده است. از اینکه میتوانم دوباره عشق و عاشقی کنم و یک شغل خوب دستوپا کنم، حرف زد. ازش قول گرفتم به شیمیدرمانی فکر کند…
: «همین که گاهی با هم حرف بزنیم، حالم بهتر میشود.»
صبح چهار آبان زنگ زد و گفت عصر بدون ثبت درخواست ماشین به خانهاش بروم.
: «ترجیح میدم روز تولدم کنار کسی بگذره که بهش اعتماد دارم!»
به خودم آمدم و دیدم از حس اعتمادش ذوق کردهام و دارم با صدای بلند میخندم. مسافرم گفت: «همیشه به خبرای خوب!»
عصر در خانهی بهار بودم. کتی یک پیراهن سبز با تصویر «مایکل جکسون» پوشیده بود؛ از همانها که پوشیدنشان در دههی شصت، هم خیلی کلاس داشت و هم جرم محسوب میشد.
– «من یادم نمیاد، مامانم اینجوری میگفت.»
: «مامانت درست میگفت… اینو شهرام سری اول که از آمریکا برگشت برام آورد.»
یک مجسمهی چوبی و یک گردنبند با سنگهای رنگی برایش خریده بودم و امیدوار بودم کادوی تولدش را دوست داشته باشد. یک جام شراب قرمز برایم آورده بود و امیدوار بود به شراب و شکلات در روز تولد یک دوست تنها، «نه» نگویم. «دلکش» میخواند: «بردی از یادم/ دادی بر بادم/ با یادت شادم…»
با هم شراب خوردیم. از گذشته حرف زد. از آینده حرف زدم… و حس کردم، به شکلی قوی و به اندازهای زیاد دوستش دارم و میخواهم همیشه کنارم باشد. آدمیزاد مگر از یارش چه میخواهد جز کمی آرامش و دلخوشی وسط مصیبتهای زندگی؟ ازش قول گرفتم تا بیشتر از این دیر نشده، درمانش را شروع کند. بهش قول دادم در دورهی درمانش کنارش بمانم و کمکش کند.
: «قول. فقط نمیخوام کچل شدنمو ببینی… با هم در تماسیم اما تا وقتی کف سرم دوباره سیاه نشه همو نمیبینیم. قبول؟»
– «قبول.»
با هم حرف میزدیم، گرمتر از قبل؛ خیلی گرمتر. بعضی روزها بیحال و ضعیف بود، همه میگفتند روزهای اول شیمیدرمانی همین است. برای کتایون میوه و سبزی و عسل میفرستادم و برای شرکتهای مختلف، رزومه. زمستان رو به اتمام بود و کتی با صدایی بیحال میگفت فقط چند جلسه از شیمیدرمانیاش باقی مانده. در مصاحبهی آخرِ یک شرکت نیمهدولتی قبول شدم و با اشتیاق به کتی زنگ زدم، جواب نداد. روز بعد زنگ زدم، تلفنش خاموش بود. روز سوم به دلشوره و استرس گذشت. دلم که خیلی آشوب شد و سردرد که امانم را برید، تصمیم گرفتم قولم را زیر پا بگذارم و بروم خانهاش.
خانه… خانهی بهار، با یک بنر سیاه تسلیت از طرف همسایههای قدیمی و یک اعلامیهی فوت روی دیوارش؛ اعلامیهی فوت «کتایون حاجصادق» دختر پارچهفروش قدیمی خیابان بهار. کتایون چهار روز قبل رفته بود و به خواست خودش، شب آخر که فهمیده بود فردا را نمیبیند، از همسایهاش خواسته بود پایین اعلامیهاش این جمله را بنویسد: «شهرام اگه اومدی، کلید خونهم رو بگیر و برو اتاق سوم!»
زنگ واحد پایینی را زدم و خودم را معرفی کردم. زنی جوان سرش را با حسرت تکان داد و کلید خانهی کتایون را گذاشت کف دستم. خانه هنوز از بوی عطر کتایون خالی نشده بود. چشمهایم را بستم و لبخندش در مقابل چشمهایم جان گرفت. با چشمهایی خیس، همهجای خانه را زیر پا گذاشتم، روی برگهای گیاهان و کابینتها و هرهی پنجرههایش دست کشیدم، درِ کمد لباسهایش را باز کردم و پیراهن آبیاش را در آغوش کشیدم و بعد… و بعد روی تخت دونفرهاش فرو ریختم، کاش یک بار روی آن تخت در آغوش گرفته بودمش…
با دلآشوبه دستهی درِ اتاق سوم را چرخاندم و با معبدی پر از شمعهای سوخته و عکسهای قدیمی مردی جوان مواجه شدم که بهخاطر بزرگ شدن، کیفیتشان پایین آمده بود. تعداد زیادی دفتر سرخ یکشکلواندازه از زمین تا سقف چیده شده بودند. نشستم به ورق زدنشان و با یادداشتهای روزانهی کتی مواجه شدم؛ از بیست و سه سالگی تا سه شب قبل از مرگش.
داشتم صفحهای از شرح دلتنگیهای کتایونِ سی و سه ساله برای شهرام را میخواندم که چشمم به کاغذ کاهی یک آیینهی قدی و قدیمی افتاد: «شهرام کوچک، همصحبت روزهای پایانی من! ببخش که تو را درگیر زندگی عجیب خودم کردم، ببخش که به دروغ گفتم شیمیدرمانی را شروع کردم و نگذاشتم در روزهایی که داشتم تمام میشدم، مرا ببینی. کنار همین آیینه، یک صندوق بزرگ پر از یخ است که مادرم در آن خواب است. مادرم را به خاک بسپار، من نمیتوانستم عادت هر شب نگاه کردن به تنها کسی که واقعاً دوستم داشت را کنار بگذارم… به قبر من هم گاهی سر بزن و برایم گل بیاور؛ خودت میدانی چقدر گل و گیاه دوست دارم. مسافر بیمقصد تو: کتایون.»
صندوق کنار آیینه، یک یخدان بود که جنازهی زنی میانسال را در بر گرفته بود؛ زنی با گونهها و لبهای کتایون. به پلیس زنگ زدم و بعد از چند روز بازجویی و پیگیری، باورم کردند.
هر روز صبح میروم شرکت و هر عصر برنامهی تاکسی اینترنتیام را باز میکنم و وقتی با اولین درخواست راننده، دلم خالی شد، خاموشش میکنم. اگر روزی خواهرزاده یا برادرزادهی کتایون به ایران بیایند و به قبرش سربزنند، اگر کنجکاو شوند و بپرسند چه کسی آن باغچهی کوچک را کنار قبر کتایون ساخته و همیشه سبز نگهش میدارد، شاید کسی به مردی اشاره کند که هر چند وقت یک بار به آن قبر سرمیزند تا صاحبش احساس نکند هیچکس دوستش ندارد.
خیلی قشنگ بود خیلی زیاد کلی باهاش اشک ریختم🥹