کفن در مشهد ما بینوایان خونبها دارد
ز عریانی برون آ گر توانی شد شهید اینجا
بیدل دهلوی
صدای شکستن که چُرت هوا را پاره کرد، محمد بیدار شد. نپرید. چشمهایش را آهسته باز و بسته کرد و بعد سرش را چرخاند. پاکت و فندکش را برداشت و همانطور که دراز کشیده بود، نخ اولِ روز را روشن کرد. حالا صدای منیژه هم بلند میآمد. صدای داد زدنهای یحیی هم همینطور. صدای پرت شدن تشت و خرتوپرتها و صدای قدمهای تند و دایرهوار آدمها توی حیاط. صدای نیمهبلند و ناآشنای کسی هم میآمد که میگفت: «شما به خودتونم رحم نمیکنین!»
روبهروی آینه ایستاد و ابروهایش که چروک شده بودند را صاف کرد. تُف سفید خشکشده دور دهانش را تراشید. دستی به ریشهای نتراشیدهاش هم کشید و دم در، پیش از اینکه خارج شود، شلوار کردیاش را باد کرد. ایستاده بود روی ایوان یا پاگرد آهنی و از بالا پایین را نگاه میکرد. منیژه آرام شده بود و نشسته بود روی سکوی درگاه اتاقش. یحیی روبهروی منیژه روی دو پا نشسته بود و داشت حشیش میسوزاند. بچهی منیژه کونلخت داشت لب حوض سعی میکرد به بچهگربهای که آمده بود توی حیاط، آب بدهد و جوانک تازهوارد با آن عینک تهاستکانی و موهای تراشیدهاش چسبیده بود به دیوار سیمانی حیاط و میرفت که بنشیند و سیگار روشن کند.
ایوانی که محمد روی آن ایستاده بود، یک قفسمانند روباز آهنی بود که خدا سال پیش ساخته بودند و از زنگ حالا قوام داشت تا قوت آهن. هیچکس جز خود محمد جرئت نداشت از این راهپله بالا برود و روی آن ایوان بایستد. یحیی که صدای قدمهایش را شنید، چشمانش برق زد. دمپاییهای آبی سوراخسوراخش یکبهیک و آرام پلهها را پایین میآمدند. زیر نگاه بیهدف بچه چند بار دستهای پُرمو و آفتابسوختهاش را باز و بسته کرد. منیژه نگاهش کرد. خمیازهای کشید. کشانکشان دو قدم به سمت جوانک تازهوارد برداشت و ایستاد روبهرویش و نگاهش کرد. چَک زد. نه گذاشت و نه برداشت و یک سیلی محکم خواباند زیر گوش جوانک. بعد از آن هم خوب چند ثانیه زل زد توی تخم چشمهایش و بعد دماغش را مالاند و بالا کشید. حیاط همانگونه که آرام بود، آرام ماند.
سکوت حیاط را صدای گوز محمد از دستشویی پاره کرد این بار. جوانک تازهوارد که با چَک محمد عینکش افتاده و شیشهی سمت راستش ترک برداشته بود، همانجا سر جایش نشسته بود و در حین اشک ریختن، سیگار میکشید. محمد آمد بیرون و پشت به همه، لب حوض کوچک نشست و دستهایش را شست. بعد رفت و پاکت سیگار جوان را از کنار پایش برداشت و یک نخ گذاشت بر لبش. جفتِ منیژه جا برای نشستن بود. رفت و کنار منیژه نشست و پاهایش را باز کرد و زیر سیگار، فندک زد.
– «چی شده؟»
بچهی منیژه آمد، نشست روی ساق لخت و سفید مادرش که از زیر ماکسی زده بود بیرون. منیژه بلندش کرد و دست کشید به لکهی سیاهی که به کونش چسبیده بود. بچه که دوباره نشست، دست کشید به صورت خودش و شال سفیدش را کشید جلوتر. یحیی پیچیدن سیگاریاش را تمام کرده بود. چشمهای منگش را از ساق گوشتی منیژه گرفت و رو کرد به محمد.
– «هیچی اوستا. آقا اومده میگه زیرپوش من نیست.»
– «زیرپوشش نیست؟… نباشه… داد و بیداد نداره… یه قوطی کبریت، حیاطه دیگه… یا هست یا نیست.»
جوان که انگار جان تازهای گرفته باشد، بلند شد ایستاد. نگاه خیرهی محمد را که بر پوست صورتش حس کرد، خودش را جمع کرد.
– «به خدا منم همینو میگم آقا… مگه اینجا چقدر بزرگه… دو در سه حیاطه… جز این بند رخت کوفتی هم چیز دیگهای نیست. من دیشب زیرپوشمو شستم، انداختم خشک بشه…»
– «خب این چه ربطی به من داره؟ چه ربطی به یحیی داره؟ چه ربطی به منیژ… پارهش کردی بابا… بکش بیرون.»
منیژه انگشتش را از دماغش بیرون آورد و مالید به بلوز بچهاش.
– «ربطی نداره به بقیه که جنابعالی زیرپوشت نیست.»
– «آقا… چند نفر اینجا زندگی میکنن؟»
– «خیلیها اینجا زندگی میکنن.»
– «نه… یعنی منظورم اینه که چند نفر اینجا ساکنن؟»
– «خیلی ها اینجا ساکنن.»
– «آقا… شما… شما اسمتون…»
یحیی همانطور که با ناخن شست پای راستش بازیبازی میکرد، گفت: «کوچیک شما آقا مُحَ…»
سرش را بالا آورد و آرام نگاه کرد به محمد و بعد زل زد به جوانک و گفت: «کوچیک، هفت جد و آبادته. ایشون اوستا محمدن.»
– «استاد… استاد محمد… من قصد توهین به هیچکسی رو ندارم. هیچکس رو هم نمیخوام کورکورانه قضاوت کنم. اصلاً خود من از سر تهمت و زورگویی اینجام. من اگر قرار باشه بخوام یکی دیگه رو از سر شواهد نصفه و نیمه و نامستند متهم کنم، هیچ فرقی با کسایی که اون کارو با من کردن ندارم. من… من فقط میخوام بگم که اصلاً… یعنی اصلاً ممکنه اشتباه به وجود اومده باشه. آدم حواسش نیست. فکر آدمها مشغوله. ممکنه برای همه پیش بیاد. ذهن آدم که درگیر هزار جور چیز باشه، همین میشه. من خودم هر روز ساعت پنج بلند میشم، مدیتیشن میکنم. ذهنم رو خالی میکنم که اشتباه نکنم… یا کمتر بکنم… یعنی…»
محمد میان پایش را خاراند و رو کرد به منیژه.
– «برو یه استکان چای بیار.»
– «عرض میکنم که درواقع ممکنه آدم اشتباه کنه. یه زیرپوش که ارزش اینو نداره که…»
یحیی یک آن زل زد به چشمهایش. بعد از ته جانش زد زیر خنده. قهقههی ناهنجاری میزد. انگار بخواهد با خندیدن خودکشی کند. آنقدر خندید که از خندهی او محمد نیشش آرام باز شد و بعد با لب نیمهباز، صدادار و آرام شروع کرد به خندیدن. بچهی منیژه که داشت آنها را نگاه میکرد، میخواست بزند زیر گریه. محمد برگشت نگاهش کرد. خندید. از خندهی بچه، محمد خندهاش غلیظتر شد و رو کرد به جوان. یحیی پشتِسرش را آرام و پشتِسرهم میکوبید به دیوار و بلندبلند میخندید. صدا و دندان و لبهای پرانتزی حیاط را تسخیر کرده بود. همه میخندیدند. منیژه هم که آمد هنوز همه میخندیدند. منیژه نشست سر جایش. چای را گذاشت کنار دست محمد و بعد بیخود به کف دست راستش نگاه کرد. محمد او را دید. بعد آرامآرام خندهاش را خورد و استکان را برداشت. کمی نگاهش کرد. سبک سنگینش کرد. بردش بالا و خالی کرد روی زمین.
– «سه نفر آدمیم.»
خنده تمام شد. حیاط رفت لای دودِ سیاهِ سکوتِ صدای محمد. بچه زیر بار سکوت له شد و زد زیر گریه. محمد یکی گذاشت دم کون بچه و هلش داد برود سراغ مادرش.
– «خب… میگفتی آقا مهندس… یه زیرپوش ارزش اینو نداره؟… خب…»
«اینو» را که میگفت به میان پایش اشاره میداد.
– «یه زیرپوش ارزش اینو نداره و داری تا لنگ ظهر واسهش جیغ و داد میزنی. یحیی… زیرپوش تو بازار شیطون میدن چند؟»
– «پنج تومن اوستا. با بو عرق سگ و سوراخ جرقهی وافور.» آرامتر و زیرلب تمامش کرد: «جنابتدار.»
– «خب… بعد اینکه… پنج تومن… چقدر حشیش میشه؟»
آسوده سرش را پایین انداخته بود، یحیی.
– «دو تا سیگاری.»
– «دو تا سیگاری… خرج چقده؟»
– «خرج یه نصفهروز…»
– «یه نصفهروز؟»
– «پدرسگ حمال دو تا سیگاری خرج یه نصفهروز؟»
محمد بلند شد و با گامهای بلند رفت سمت یحیی. با مشت نمیزد. کف دستهای پهنش را باز کرده بود اما دستهایش را مثل مشتزنها تکان میداد. با کتف میزد. خیلی زد. آنقدر زد که جوانک یک لحظه خواست برود و جدا کند. اما حریف نگاه محمد نشد. خون دماغ یحیی که ریخت، منیژه برگشت و درِ سطل پلاستیکی را که بهجای سینی استفاده کرده بود، گذاشت جایی که محمد مینشست. محمد دستهایش را شست. بعد برگشت و نشست همانجا.
محمد و یحیی و جوانکِ تازهوارد نشسته بودند دور هم و چای میخوردند. یحیی هورت میکشید. جوان زل زده بود و محمد استکان خالیاش را میگذاشت روی زمین.
– «پسر… داخل بودی چی یادت دادن پس؟»
رو کرد به یحیی.
– «یه زمانی طرف درمیاومد، گرگ بود. ریدن تو همهچی. طرف زرد میره داخل، قهوهای میاد بیرون.»
– «راست میگی اوستا.»
و هورت کشید.
– «گل میکشیدیم. رفتیم داخل…»
آستینش را بالا زد و لکههای روی ساق دستش را نشان جوانک داد.
– «دوا… نگا کن… از گُل به دوا…»
نگاه محتاطانهای به محمد انداخت و خیالش که راحت شد، ادامه داد.
– «آدم باید زبل باشه. آب میدن بهش کره بگیره. میندازنت داخل، بخور… بخواب… الواتی کن. لات ببین. لاتی کن. یاد بگیر. بست بکش اما قبلش سوخته بزن. سور بده. سوزن. سوزن پیدا کن. داخل بری همونجور برگردی، ریدی. کونت اَنی نباشه، میمالن درت. والا…»
محمد نیشخند زد و از جوان سیگار گرفت.
– «زیرپوش مرد باید تنش باشه پسر.»
– «دمت گرم اوستا… دمت گرم.»
– «مرد لخت یا مَرده یا زن»
و نگاه کرد به یحیی…
منیژه سبدبهدست آمد توی حیاط. محمد روی سکوی درگاه نشسته بود و دو نفر دیگر روبهروی او روی زمین چهارزانو نشسته بودند. سبد لباسها را گذاشت زیر بند. خم شد و کهنهی بچهاش را برداشت و آویزان کرد. خم که شد دومی را بردارد، برگشت و ردّ نگاه محمد را گرفت.
– «خب آقا پسر… چی شد رفتی داخل؟ تعریف کن…»
– «برام پاپوش دوختن آقا.»
– «تو کی هستی که بخوان برات پاپوش بدوزن؟! تعریف کن.»
– «آقا من کسی نیستم. راستش…»
محمد از جا بلند شد و میان پایش را خاراند.
– «من اون روزا گفتم با چند تا از بچهها که علاقه دارن جمع بشیم…»
حرفش را برید. فندکش را از جیب کردیاش درآورد و گذاشت جایی که نشسته بود.
– «واسه این تعریف کن… حواسم هست»
و رفت آن قسمت حیاط که منیژه داشت خم و راست میشد.
– «چند روز اول که بچهها جمع میشدن، همهچیز خوب بود. میرفتیم و میاومدیم. بچهها اوکی بودن. کمکم کار تأثیرگذار میشد. به چشم میدیدم. داشت رفتهرفته یه شور و حال دیگهای میگرفت. خبرش به گوش یکی دو تا از استادها که رسید، خیلی خوشحال شدن. میگفتن جوونیای خودشون هم از این کارا میکردن. میگفتن اون موقعها این کارا خیلی خطرناک بود. تا جُم میخوردیم، هزار تا چشم دنبالمون میکردن. حتی یک دو بار هم خودشون اومدن. یکی از کلاسای خالی رو تو دانشگاه پیدا میکردیم و جمع میشدیم. همهچیز خوب پیش میرفت. تا اینکه یه روز که داشتم میرفتم بیرون، حراست گفت شما فلانی هستید؟ گفتم بله. گفت گزارش شده که توی کلاسهای خالی میشینید، مزاحمت ایجاد میکنید واسه کلاسای دیگه. زیرآبمونو زده بودن. ما هم گفتیم اشکال نداره. جلساتمون رو آنلاین برگزار میکنیم. جلساتمون که آنلاین شد، تعداد بچهها بیشتر شد اتفاقاً. حرکتمون شکل پیدا کرده بود. منظورم اینه که ساختار پیدا کرده بود. هر کی میدونست وظیفهش چیه. اصلاً میخواد چیکار بکنه. چی بگه و اینجور چیزا. حتی قرار گذاشتیم که یه پیجی کانالی چیزی بزنیم، خروجیهای خوب رو رایگان منتشر کنیم. گفتیم با نویسندههای خوب. اهالی ادبیات یه رابطهای بزنیم. تبلیغ بگیریم. چه میدونم، گفتیم شاید بشه از طریق نوشتن شهرت پیدا کنیم. بشناسنمون. قدرت بگیریم. حرفی بزنیم. حرفی بزنیم که تأثیر داشته باشه. یا حرف که میزنیم، تأثیر داشته باشه. خب ما دانشجو بودیم. درواقع هنوز هم هستیم. هرچند که اخراجمون کردن. ولی خب. بحث پاپوش بود آقا. پاپوش واسهمون درست کردن. بهمون تهمت زدن. تو داستانامون، شخصیت داستان مثلاً میرفت با یه سری آدم که از خونههای خودشون دزدی میکردن تا پول جمع کنن اسلحه بگیرن تا بتونن یه کلانتری رو فتح کنن، برنامه میریخت و کلانتری رو فتح میکردن که بتونه با پسرعموش ثابت کنه بزرگ شده و میتونه با خواهرش ازدواج کنه. بعد اینایی که بهشون گزارشمونو داده بودن، میگفتن شما قصدتون تشویش اذهان عمومیه. چه میدونم تبلیغ بر علیه نظامه. من اصلاً معنی این حرفها رو نمیفهمیدم. آخه داستانا واضح بودن. آخه واقعاً کدوم آدم احمقی هوس میکنه از خونهی خودش دزدی که چه میدونم بخواد کلانتری فتح کنه که بتونه زن بگیره. بد میگم آقا؟ مگه آدم احمقه؟ هیچی دیگه. اسم انجمنمونو گذاشتن باند. خودمونم انداختن زندان. پسرعموی بابام رئیس کلانتری بود که یه جوری آزادم کردن. وگرنه حالاحالاها داخل بودم. نه که بترسما. نه…»
به فندک سرخ محمد نگاه میکرد.
– «چی بگم به خدا. ما که از اول میدونستیم همین میشه. اما خب. چی بگم. فکر نمیکردیم آخرعاقبتمون این باشه. اون از تو زندان. اینم از اینجا. زیرپوش! آخه یه زیرپو…»
حرفش را خورد، به یحیی نگاه کرد که زل زده بود به سرخیِ فندک.
– «اینجا نه اینکه بد باشهها. اینجا خیلی خوبه و به نظر من اصلاً همهچیز باید از همین جایی که من نشستم شروع بشه. منتها شما نه. ولی مردم اینجا به این شکل از زندگی خو گرفتن. میدونید. همینجا به دنیا میان و همینجا میمیرن. آدمهای اینجا جنگنده بزرگ میشن و جنگیدن و از همه بهتر میجنگن. ولی اینجاها هیچکس برای چیزی بیشتر از یه لقمه نون و افتخار و اسم بیشتر نمیمیره. اینجا کسی خودش رو فدای چیزی نمیکنه. نه که ما همه فداکاریم و میدونیم چیکار کنیم و اینا… نه… ما…»
منیژه برگشت و آب دهانش را قورت داد. کش شورتش را از روی ماکسی صاف کرد و محمد شلوارش را بالا کشید. محمد آرام راست شد و از زیر پلهها درآمد. منیژه پارچهای که زیر بغلش زده بود را درآورد و باز کرد. پارچه، زیرپوش مردانهی سفید و نخنمایی بود که درست وسط سینه و زیر یقهاش یک لکهی سرخ و سیاه افتاده بود. منیژه پارچه را دوباره تا کرد. ماکسی را داد بالا و گذاشت میان پایش و دامن ماکسیاش را دوباره انداخت. محمد، کرخت قدم برمیداشت تا رسید بالای سر جوان.
– «یه زیرپوش اضافی دارم. بعداً بیا بالا ببر.»
یحیی به پلههای زنگزده نگاه کرد و نیشخندی زد. و جوانک با فندکی که محمد جا گذاشته بود سیگارش را روشن کرد.