در آیینه نگاهم کردی و با شک به من گفتی
خودت هستی؟ و یا مردی غریبه توی آیینه‌ست؟

کسی از پشت سر فریاد می‌زد: «نه! خودت هستی!»
کسی می‌گفت گیر افتاده‌ای دیگر در این بن‌بست

نگاهم کردی و در چشم‌هایت مرگ را دیدم
نگاهت کردم و آرام بردی لای مویم دست

یکی از شخصیت‌ها با خودش در قصّه گیر افتاد
کمی دیوانه و مجنون و آزاد و کمی بدمست

تو هی از پشت آیینه، فقط هی مشت کوبیدی
فقط هی مشت کوبیدی به آیینه ولی نشکست!

«من از این زندگیِ مسخره دیگر چه می‌خواهم؟»
کسی پرسید این را، آن کسی که پشت آیینه‌ست…

 

صدایم کرد یک جوری که بی‌تردید برگردم
صدایم کرد… انگاری صدایش در سرم مانده

من از او خواستم با من بماند… رفت از پیشم…
نگاهم رفت، اما تکّه‌های دیگرم مانده

پس از او عکس‌ها دیگر نمی‌خندند بر دیوار
کسی فریاد می‌زد روزهای بدترم مانده!

شبیه شعر نصف‌و‌نیمه‌ای بر کاغذی پاره
میانِ صفحه‌های خالیِ در دفترم مانده

صدایم در نمی‌آید بگویم دوستش دارم
ولی در خاطراتم حرف‌های آخرم مانده

«وطن» دستان سردش بود اما بعد از آن دیدار
فقط مخروبه و آوار و غم از کشورم مانده

 

در آیینه گرفتم دست‌های سردِ مردی را
که احساسی شبیه لمس سرما روی آهن بود

پس از بوسه چشیدم طعم تلخ زنده‌بودن را
دلیل عُق‌زدن‌هایم ولی عطرِ خوشِ زن بود

سفر کردم که برگردم ولی انگار برگشتن
خودش معنای نامفهومی از مفهومِ «رفتن» بود

کسی فریاد می‌زد که: «نمی‌خواهم بمیرم من!»
کسی که شکلی از من، داخلِ من، یا خودِ من بود

نگاهش کردم و دیدم چه دردی می‌کشد این مرد
از این «بودن» که معنایش برابر با «نمردن» بود

نفهمیدید از آخر، چه رنجی می‌کشم اما
کسی که داخل آیینه می‌دیدیم، دشمن بود

مهدی دریاب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *