مرگ بر اثر برخورد سر به لبهی جدول خیابان نظری در حوالی انقلاب.
صبح یک روز اردیبهشت، در حالی به سیگار بهمن کوچکی که لای انگشتانم میلرزد، پُک میزنم که درست سی و شش دقیقهی بعد خواهم مُرد…
نشستهام لبهی آجری باغچهای زیر سایهی درختی روبهروی کافهای که بسته است. کی فکرش را میکردم؟! مثلاً دو سال پیش. که دو سال بعدتر در چنین لحظهای، یعنی در خنکای صبح ده اردیبهشتی، به جای تکیه زدن به صندلی کارم، دربهدر خیابانها باشم برای ویزیت مواد غذایی. به خودم فشار میآورم تا یادم بیاید که دو سال پیشتر، درست در همین روز و ساعت، در چه حالی بودهام و به چه فکر میکردهام؟! یعنی اصلاً ممکن بود به مخیلهام خطور کند که دو سال بعدتر، درحالیکه سی و پنج سال را تمام کردهام، هر روز خیابانها را گز کنم و از این بقالی و آن سوپرمارکت بپرسم: «ببخشید آقا شما مواد غذایی نیاز ندارید؟! همهچیز داریم. انواع نوشیدنی، ساندویچ، لبنیات و بستنی. فامیلیم؟! باغبان. از شرکت سامسار. نه باغبون نیستیم. فامیلیه دیگه!»
نشستهام و تصویر صورتم را که هیچ حس و حالی را بازتاب نمیدهد، در شیشهی رفلکسیو روبهرو میبینم. سفیدی موهای شقیقهام دیگر تکانم نمیدهد. اگر یک بار دیگر به دنیا میآمدم، همین راهی را میرفتم که حالا رفتهام؟! راه؟! مگر اصلاً من راه رفتهام؟! من فقط کشیده شدهام. از اینسو به آنسو. تماشاگر منفعل اتفاقات که مثل برگ خشک افتاده در پیادهرویی، باد به هر طرف که بخواهد می بَردش. کمی آنطرفتر، گربهای خاکستری توی آفتاب نیمجان صبح لمیده و با خودش بازی میکند. احساس میکنم دارد کیف میکند و با خودم میگویم گربه هم نشدیم که بیخیال دنیا و مافیها لذت بیحد ببریم از سادهترین چیزها. گربه بودن چیز قشنگی است. غذایی که تقریباً همیشه مهیا است از مرحمت سطلآشغالهای کنار خیابان یا احساسات انسانهای رقیقالقلبی که میروند برایت غذای خشک میخرند و میریزند جلویت. اینکه هر وقت جا که خواستی، لش میکنی و با بزاق دهانت خودت را شستشو میدهی و لذت حرکت زبانت روی بدن خودت را میچشی و کیفور میشوی و هروقت هم که طبیعت اقتضا کرد خرناسهکشان در دعوایی صوری میآمیزی با آن دیگری و رفع نیاز میکنی!
«هی یابو علفی! اون لکنتهتو تکون میدی یا بیام تکونت بدم دوزاری!»
«دو زاری باباته مادرقحبه!»
دو نفر وسط چهارراه باهم گلاویز شدهاند و چند تای دیگر هم دارند سعی میکنند که از هم جدایشان کنند. این آخرین دعوایی است که میبینم. آخرین سیگاری بود که کشیدم. آخرین حرفهایی است که بیجهت توی سرم میچرخند و به هیچجا هم نمیرسند. و آخرین سطرهایی است که دارم می نویسم. واقعاً قرار است که سی و دو دقیقه و پانزده ثانیهی دیگر من بیفتم و بمیرم؟! راستی از کجا اینقدرمطمئن هستم؟! اگر قرار است راستراستی لحظات آخر عمرم باشد، چرا قلبم تند نمیزند؟! چرا نمیترسم از اینکه قرار است دیگر وجود نداشته باشم؟! مگر غیر از این است که آدم عاقل باید در چنین شرایطی دچار هراس و اضطراب شود؟!
وقتی آن شب مامان حالش به یکباره بد شد و با ماشین بردنش بیمارستان و من را نبردند، ایستاده بودم جلوی در و اشک میریختم.
«منو هم با خودتون ببرین!»
«عمو جون رفتن دیگه بابا اینا. بذار من لباس بپوشم باهم میریم دنبالشون.»
عمو محمد که خانهشان طبقهی پایین خانهی ما بود، رفت و لباسپوشیده و سیگاربهلب آمد. سبیلهایش را تابی داد و گفت: «من که ماشین ندارم عمو جون. الان هم تو خیابون هیچ ماشینی پیدا نمیشه. میتونی بدوئی؟!»
گفتم میتوانم و در کنار عمو شروع کردم به دویدن. باد، بوی عمو را به مشامم میرساند و مخلوطی از بوی الکل، سیگار و ادکلن Best. چند تا کوچه که از خانه دور میشویم، نفسم به شماره میافتد. پهلوهایم درد میگیرد و درحالیکه بغض راه گلویم را بسته و نفس کشیدن برایم سخت شده، میایستم.
«چی شد عمو جون؟ خسته شدی؟ میخوای برگردیم خونه، فردا بریم بیمارستان؟»
«نه. راه بریم. دیر میشه. پیاده انقدر بریم تا برسیم.»
راه رفتن بیپایان. در شب سرد خالی از آدمها. من هی راه میروم و راه میروم و به جایی نمیرسم.
«بستنی هم دارین؟! دو تا کارتن یخی بفرست برام! بستنی! آلاسکا!»
و هرهر باهم میزنند زیر خنده.
خواب میبینم. من تک و تنها با کولهای بر پشت. میان کوههای بلندِ بیانتها هی میروم و راه تمام نمیشود. ترس و خستگی را در همهی سلولهای تنم حس میکنم. اما از پا نمینشینم. این تقدیر محتوم من است. و این خواب کابوسوار برای سالیان دراز همراه من است.
نفسنفس میزنم… این عمو من را خر فرض کرده؟! این شکلی که ما هیچوقت نمیرسیم! من نگران مامان هستم و عمو با این بازیای که راه انداخته، میخواهد نشان بدهد که دارد کاری می کند که من به بیمارستان برسم؟!
– «مامان تو نباید بمیری! موهات سفید شده! داری پیر میشی! اگه بمیری من چیکار کنم!؟»
– «من نمیمیرم قربونت برم. نه الان. تو هنوز کوچولویی. تو که بزرگ بشی ازدواج کنی بچهدار بشی شاید اونوقت من بمیرم. اما حالاحالاها نه! نگران نباش عزیزم. حالا دیگه گریه نکن. بذار بند کفشاتو ببندم. مدرسهت داره دیر میشه.»
وقتهای برگشتن از مدرسه برای من غمانگیزترین چیز بود. مدرسه را دوست نداشتم. اما خانم معلم را چرا. تا روزی که آن مرد تاس که کمی هم پاهایش لنگ میزد، آمد جلوی مدرسه و خانم معلم را با خودش برد و کابوسهای شبانهای که در آنها مردهای کچل می آمدند برای بردن هر آنچه که من دلبستگیای به آنها داشتم، شروع شد. اینطور شد که دیگر از مردهای کچل بدم میآمد. دیگر مدرسه را دوست نداشتم. نه فقط بهخاطر از دست دادن خانم معلم. که بهخاطر سنگها هم! سنگهای لعنتی. همینطور که پیاده و با احتیاط خیابان سربالایی منتهی به خانه را میرفتم، حواسم بود که پایم به هیچ سنگی نخورد. پایم که به سنگی میخورد احساس میکردم که صدای ناله و خواهشش را میشنوم که میگوید من را اینجا رها نکن. میروم زیر ماشینها! و نیرویی عجیب من را هل میداد به اینکه خم شوم و سنگ بیپناه را بردارم و بگذارم توی جیب روپوشم. و بعد سنگ بعدی و بعدی. مامان که چند باری سنگها را در جیبهایم پیدا کرده بود، داد کشیده بود که آخه بچه تو چرا با خودت سنگ برمیداری میای تو خونه؟! اگر من جیبت را نگردم که سنگ پدر ماشینلباسشویی را درمیآورَد! از آن به بعد هر وقت به خانه میرسیدم، پاورچینپاورچین میرفتم توی زیرزمین و سنگهای بیچاره را گوشهای پنهان می کردم تا یک روز که مامان آنجا هم پیدایشان کرد و من در جواب به لکنت افتادم که چرا ناچارم به انجام این کار.
صدای جیغ آمبولانس را میشنوم.
«ساندویچ چی؟! چی دارین؟! چند هست؟!»
«ساندویچ کالباس. مرغ و گوشت. چهل تومن.»
از مدرسه میآمدم که آن گربه را دیدم. با حالی مریض توی باغچهی همسایهی روبهرویی، یکوری ولو شده بود روی زمین. احساس کردم از گرسنگی است که اینقدر به قول مامان «لاجون» شده و تصمیم گرفتم بروم از خانه و چیزی برایش بیاورم. تا رفتم داخل، دخترعمو از پاگرد پایین صدایم کرد و درحالیکه ریزریز اشک میریخت، گفت که زنعمو بهخاطر کار بدی که کرده، بیرونش کرده و از من خواست که به حیاط برویم و بازی کنیم. توی حیاط بودیم که زنعمو سرش را از لای در بیرون آورد و گفت: « تا همهی اسباببازیهاتو را نشستی حق نداری بیای تو ها!»
من و دخترعمو مجبور شدیم در سرمای هوا، دانه به دانه ی اسباببازیهای پلاستیکی را شستشو بدهیم و بعد برویم داخل خانه. از پلههای حیاط بالا میرفتم دیدم که ای وای! گربه! غذای گربه! دستپاچه دویدم سمت آشپزخانه و کالباسهای چند روز مانده را دور از چشم بابا برداشتم و پریدم توی خیابان. ابرهای بهاری یکباره هوس باریدن کرده بودند. عرض کوچه را طی کردم و به باغچه که رسیدم، دیدم گربهی بینوا جان داده است. دستهایم میلرزید. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. پقی زدم زیر گریه. خودم را فحش میدادم. داد میزدم. تو کشتیش. آشغال! تو کشتیش. چرا یادت رفت؟! چرا حواست نبود؟! چرا دیر رسیدی؟! چرا چرا چرا؟!…
چرا من را رها کرد؟! مگر نمیگفت که حاضر است من باشم و خودش نباشد. مگر قرار نبود اولین و آخرین باشد؟! یک روز به شوخی پرسید اگر من خیانت کنم رهایم میکنی یا میکُشی؟! با ادایی گفتم: «معلومه که میکُشم!» این را گفتم اما نگفتم چه کس را!
وقتی که رفت، میخواستم نباشم. چهار روز تمام جز سیگار و کمی آب به هیچچیز لب نزدم. بعد افتادم به مِیخوارگی. تجربهی بیحس شدن جلوی فکر… بهسلامتی! جلوی درد… نوش جان! جلوی مغز آماسیدهای که داشت از درد فکر و خیال میپکید… مست! تنفر از او… تپش قلب! سرزنش او… سرگیجه! بعد دلسوزی برای او و خودمقصرانگاری. مست ِمست.! تلاش برای خاموش کردن مغزی که یک بند حرف میزد و حرف م زد.
حرف درست را هادی می زد البته. با آن کلهی خربزهای و موهای سفید توی کوچههای محل کجکج راه میرفت صدایی از خودش در میآورد که شبیه هق زدنی بود که در آن آخرهای یک گریهی طولانی از حلق آدم بیرون می آید. هیییییع!
بچهها در میان خنده داد میزدند: «آهای هادی دیوونه یه ترمز بکش برامون!»
هادی میگفت: «عشق وجود نداره. خدا هم وجود نداره. مامان مُرد!» و بعد ترمز می کشید: «هیییییع!» و به بستنی قیفی توی دستش لیس میزد.
«تو مغازهی من یه بستنی نمیخوری آخر بابا؟!»
آقاجان که ابهتش همه را میترساند، با من مهربان بود. دست در دست هم میرفتیم کوچهای را که دیوارهای کاهگلیاش به امامزاده میرساندمان. آقاجان که پهلوان بود و دیوار اتاقش پر بود از عکسهای کبادهکشی و میل زدن. آقاجانی که کلاهمخملی بود و روی دیوار مغازهی بستنیفروشیاش عکس ملکهثریا بود و امامعلی. آن روز که روی سکوی غسالخانه او را میشستند، ما همه پشت شیشهی غسالخانه گریه میکردیم. مردهشور که عجله داشت مردهی بعدی را هم بشوید، یک دفعه با خشونت جسد پدربزرگ را از اینور به آنور کرد که باعث شد سر آقاجان بخورد روی سنگ و انگار دنگی صدا بدهد. عمو فریاد زد. فحش داد و بعد سرش را محکم کوبید توی شیشه. خون از پیشانی شتک زد و مرد شستشودهنده پنبه توی سوراخهای دماغ میکرد.
◾️
امروز بعد از خوردن قهوه خیلی بدحال لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. در حال رفتن به دانشگاه بودم که این دفترچه را کنار خیابان پیدا کردم. سطر اولش را که خواندم نتوانستم ادامه ندهم. به سطر آخرش که رسیدم، دلم میجوشید. کاغذهای دفتر کمی خیسخورده و مچاله شده. دستنوشتههای پسر جوانی است که نمیدانم کیست. شاید داستان باشد. شاید هم با این کار خواسته حرفهای آخرش را یک جوری به گوش یک کسی برساند. هرچه که هست نگرانم میکند. کمی پایینتر سوپرمارکتی هست که بعضی صبحها از آن یک نخ سیگار یا کیک میخرم و ماه به ماه هم نوار بهداشتی. داخل شدم. آقای دهقان پشت دخل نشسته بود و سبیلهایش را می جوید. تا گفتم سلام، دستش رفت سمت قفسهی زیر و مشمای سیاه که گفتم: «نه آقای دهقان نیاز ندارم الان. یه سوالی داشتم ازتون. شما دو روز پیش ندیدید که اینجا یا کمی جلوتر تصادف بشه؟!»
صاحب مغازه گفت: «تصادف؟! نه. دعوا شده بود البته. چه دعوایی هم. فحش خار و مادر! بعد یکیشون قفل فرمون کشید اون یکی هم قمه! خون و خونریزی.»
گفتم: «دعوا نه. تصادف. یعنی ندیدید کسی بره زیر ماشین؟!»
مکثی کرد و یکهو گفت: «چرا چرا. چطور مگه؟!»
قلبم هری میریزد و داغی دردناکی را بین پاهایم حس میکنم.
: «یه پسر جوون؟! ماشین بهش زده بود؟! سرش خورده بود به جایی؟ بردنش بیمارستان؟!«
خندهای تحویل داد و تا آمد چیزی بگوید، زن مسنی سر را داخل کرد و گفت: «مادر این اتوبوسا نمیان؟!»
دهقان گفت: «میان. اما دیر به دیر. یهچی حولوحوش نیم ساعت چهل دقیقه معطلی داره.»
عصبی شده بودم. پریدم وسط حرفش و گفتم: «آقای عزیز عرض کردم یه پسر جوون بود؟!»
جواب داد: «نه بابا. نه خانوم. یه گربه بود. ماشینه آمده بود با سرعت بره تو پارک که این زبونبسته میپره جلوش. له نشده بود. یعنی هیچچیش نشده بود اصلاً. فقط باد ماشین پرتش کرده بود و سرش خورده بود به جدول. یه قطره هم خون میومد ازش. فقط حیوونی یه دست و پایی می زد ها! دل آدم کباب میشد. خود رانندههه که پیاده شده بود نمیدونست چیکار بکنه و داشت زهره ترک میشد. انگار زده به یه آدم. آخه حیوون جوری داشت جون میداد که عینهو آدمه! یه صداهای عجیب و غریبی از خودش در می آورد همینجوری دست و پا میزد. پسره حیوونی! هی به خودش فحش میداد. حتی زد تو سرش محکم. من اصلاً رفتم گرفتمش گفتم بابا بیخیال. کاریه که شده، سوار شو برو. همین دیروز صبح بود ها! شایدم پریروز صبح. نیمجون بود حیوونی که من اومدم تو مغازه دیگه.»
بدنم یخ میکند.
میگویم خداحافظ.
میدانم که آفتاب نیمهجان اردیبهشت پهلوهایم را گرم نخواهد کرد.
دفترچه را پرت میکنم تو جوی آب و راه میروم.