از اول که گفتم من نبودم. شما گوش ندادید. یعنی گوش دادید، باور نکردید. به نظرم باورتان هم شد، نخواستید قبول کنید. با خودتان نگفتید این را چه به این کارها… بیکار بودم که بودم. حالا من که دزدی نکرده‌ام ولی هر که بیکار بود، دزد می‌شود؟ از دیوار می‌رود بالا؟ بیکارِ بیکار هم که نیستم… بیا! می‌خندید. نگفتم باور نمی‌کنید؟ فقط کارهای شما کار است؟ کار من؟ چه‌کار به کارم دارید؟ آدم که همه‌چیزش را جار نمی‌زند. خلاف که نمی‌کنم. منظورم خلاف قانون. قانون همین مملکت… از گوش چپ گربه تا سوراخ کونش. دم که ندارد و اِلّا تا سر دمش… حالا خودتان به چشم خودتان دیده بودید که من کرده‌ام؟ ندیده بودید. یکی، یک چیزی گفته، چسبیدید به همان. اصلاً کی دیده که من رفته‌ا‌م توی کارخانه؟ کارخانه‌ی تعطیل! کی حالا یخ می‌خرد؟ همه یخچال دارند. توی راه هم که مغازه‌ها آب سرد… حمید گه خورده با شما. فرق کلاغ و قناری را نمی‌فهمد. حمید گفته! مردک مفنگی. تا دیروز داخل آدمیزاد حسابش نمی‌کردید. حالا شده دم روباه. بله، همیشه دوست داشتم توی کارخانه را ببینم. هر کارخانه‌ی قدیمی که باشد. بچه بودم با دوچرخه می‌رفتم با زنبیل یخ می‌آوردم. نصف قالب، پنجاه تومان. صد تومان یک قالب. فکر کن! صد تومان. الان آب معدنی چند؟ یخچال داشتیم جایخی‌اش خراب بود… می‌رفتم از کارخانه می‌گرفتم. خب می‌خواستم دوباره تویش را ببینم. مربوط به خاطرات است. شما مفنگی‌ها خاطره دارید؟ هی دود می‌کنید. خدا را شکر دودی نشدم. یک وقت‌هایی سیگار… از رهگذر تازه، از غریبه‌ها می‌چسبد. به مفتی بودنش می‌چسبد… گم شو! گُل کجا بود؟ دو بار جای سیگار دادند بهم. دفعه‌ی اول که نگرفت. بلد نبودم سه‌کام بگیرم. دومی هم برای امتحان. بیکار که نیستم مثل شما، پلاس پارک باشم. به همین فواره قسم، هیچ‌کس تا حالا من را پای بساط ندیده… حمید گه خورده، جواب حرف شما نباشد. بله، می‌خواستم یک روزی بروم توی کارخانه. سیاحت کنم. بگردم. خاطره‌بازی کنم. بیکار که نیستم همه‌اش آنجا بپلکم. به هیکلم نگاه کنید، اصلاً می‌توانم از دیوار چهار متری بالا بکشم؟ گیرم که کشیدم، آن‌ورش چه؟ روی ماستنگ اوراقی هم که بیفتم، سقفش زنگ زده، جر می‌خوری بپری رویش… چی را از کجا می‌دانم؟ نمی‌دانم که… فرضاً گفتم. توی این کارخانه قدیمی‌ها را ندیده‌ای؟ همیشه یک فیات اوراقی هست. خواستم بگویم فیات، گفتم ماستنگ. بی‌بی‌سی نگاه نمی‌کنی؟ آن سه تا ماشین‌باز می‌رفتند توی کارخانه‌های قدیمی وسط لندن. عاشق لندنم. بابابزرگم اصالتاً مال آنجا بوده… مرررگ! می‌خندید؟ پس برای چی فامیلیم لندرانی است؟ بابابزرگم را نمی‌شناسید؟ حسن لندرانی… من چِتم مفنگی؟ چشم‌هام قرمز هست که هست! دیشب خواب بهشان نرفت. چند شب است این‌جوری‌ست. طفلک را کشتند بی‌ناموس‌ها… سر چی؟ معلوم نیست… چی بوده توی آن کارخانه؟ معلوم نیست… سر چی چاقو خورده؟ معلوم نیست… اصلاً آنجا دعوا شده؟ معلوم نیست. خدا هم نمی‌داند… حتماً حمید می‌داند… هاه‌ هاه! حمیداِف‌‌بی‌آی… چی جاساز بوده؟ جاساز را خوب آمدی… فیلم زیاد می‌بینی؟ توی فوررر… فیات… تو! کارتن‌خواب دیوث… مُلّالغتی شدی برای من؟ بسته‌ی چی؟ خب همیشه همین است… دعواها سر یک بسته است… از وقتی آمدم اینجا هی بسته بسته می‌کنی… کدام بسته؟ می‌پرسی بسته کجاست؟ توی بقچه‌ی ننه‌ات… خوب شد؟ جوابت را گرفتی؟ بعد هم حمید توی گرگ‌ومیش هوا چطور دیده که کی بوده؟ بسته را هم دیده! دیده که من گذاشته‌ام توی یخنم؟! چه حرف‌ها… با آن چشم‌های لنگه‌ به‌ لنگه‌اش… هوووی عمو! سیگار داری؟ مگر می‌شود نداشته باشی؟ فندک؟… بذار یادگاری بمونه… پوووف… چی شد؟ رنگتان زرد شد… بار اول است آژیر پلیس می‌شنوید؟ نترسید نرّه‌خرها، تا حمیداِف‌بی‌آی را دارید غم نخورید… مردک مفنگی… به به! اینجا را باش… پسره‌ی قرتی، ماربوروکش هم بود… جااان، چه حالی می‌دهد سیگار اصل! لامصب این آمریکایی‌ها چی می‌سازند! فورد را ببین، چه جلوداشبوردی لامصب! راستی مرده یا نه؟ کدام بیمارستان؟ خدا کند نمرده باشد… بچه که بودم به بابام اعدام خورد… برای نیم کیلو هروئین ناقابل… چشم‌هام چرا می‌سوزد؟ حمید گوربه‌گورشده. اَه، چه آتیشی به پا کردی! سوار دوچرخه می‌شدم و کل شهر را می‌چرخیدم… شهر تخمی… شهر دودی… کیف می‌کردم، می‌فهمید؟ شما مفنگی‌ها کیف چه می‌فهمید؟ شما همیشه بدبخت بیچاره بوده‌اید! اما من توی بچگی خوشبخت بودم. کلی هم آرزو داشتم… می‌رفتم با دوچرخه توی زنبیل یخ می‌آوردم… حیاط کارخانه همیشه سرد بود. سرد و نمور… همین الان هم که می‌گویم سردم شد. پاهام را دست بزن… یخ کرده… دست بزن… آنجا کارگرها با چنگک یخ‌ها را روی توری آهنی سُر می‌دادند و یکی هم پول می‌گرفت، اندازه‌ی پولت می‌شکست. نصف قالب پنجاه تومان… نصف قالب می‌گرفتم… بیشتر نمی‌توانستم. دوازده سیزده ساله بودم… شاید هم کمتر… خدا کند نمرده باشد… داشت دنبال چیزی می‌گشت… توی ماستنگ… خودم جاساز کرده بودم… ای زهرمار! الکی آژیر می‌کشد… پاهام را دست بزن… یخ کرده… چی بود دادید به من؟! دست بزن لاشی… حمید تخمِ‌سگ… بابام آرزوش بود یک فورد بخرد… یک فورد قهوه‌ای مثل ماستنگ صاحب کارخانه. عجب جلوداشبوردی داشت! آبت می‌آمد باهاش… قبل از یخ خریدن می‌رفتم گوشه‌ی کارخانه، دست‌هام را روی شیشه می‌گذاشتم تا تویش را ببینم… دلم آب می‌شد. مثل یخ‌ها زیر آفتاب تیر… بابام را پشت فرمان می‌دیدم… با آن سبیل بورش… با قیافه‌ی لندنی‌اش… یک عینک آفتابی قشنگی هم زده بود… مثل عینک صاحب کارخانه… دستش را روی لور دنده‌ی خوش دست ماشین می‌گذاشت… آماده‌ی گاز دادن… همین یک بسته‌ی آخر بارش را می‌بست… می‌توانست فورد بخرد، می‌توانست ده ‌تا عینک آفتابی مارک بخرد و تخمش هم نباشد که یکی را گم کند یا مفتی بدهد به یکی مثل شما مفنگی‌های بدبخت بیچاره… چه زهرماری بود توی این بساط لاشی؟ قلبم انگار نمی‌زند… مطمئنم همانی بود که خودم جاساز کرده بودم، بعدش افتادم زندان. چند سال… آن روز آمدم پی‌اش که این مفنگی آنجا بود، دل و روده‌ی فورد خوشگلم را ریخته بود بیرون، مردک لاشی… خدا کند زنده بماند… با همان نیم کیلو بارمان را بسته بودیم… شاید… شاید تا حالا رفته بودیم زادگاهمان. شاید یک روزی شما مفنگی‌ها من را توی بی‌بی‌سی می‌دیدید که سوار آخرین مدل فورد آسفالت‌های لندن را گازگاز می‌کنم… چشم‌هام چیزی نمی‌بیند… قلبم چرا نمی‌زند؟… پاهام یخ کرده… دست بزن… هوی عمو! یک نخ سیگار داری؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *