قرار چشم کسی بی‌قرارتان نکند
غروب پنجره چشم‌انتظارتان نکند

درخت بودن اگر توی فالتان افتاد
خدا به حقّ تبر، چوبِ دارتان نکند

اگر که کوه شدید، از شکاف سینه‌تان
برون کند دل و سنگ مزارتان نکند

که جیره‌خوارِ تب سفره ‌های خان نشوید
خدا به گرده‌ی ضحّاک مارتان نکند

و کدخدای بداندیش در شبی مسموم
به حکم قاضیِ ده، سنگسارتان نکند

هزار غنچه ز خون‌های پاک روییده
فریب یک گل کوچک، بهارتان نکند

یکی نوشت وطن چیست؟ آسمان لرزید
که برف روی تنش داغدارتان نکند…

وطن منم؛ منِ در خود مچاله زیر لحاف
شبیه من غم نان شرمسارتان نکند

وطن منم… و بر این جرثقیل می‌رقصم
که پاره‌های تنم سوگوارتان نکند

گلودریده… دهان‌بسته… خسته… بی‌پرواز
خدا به عاقبت من دچارتان نکند

سمیه ربیعی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *