«نیچه» گفته بود: «خدا مرده است.»
و در جایی «فروید» میگوید: «خدا همان پدر است.»
کسی که از خودش و گذشتهاش خسته، ناامید و متنفر نشده، یا هیچگاه به نقصهایش پی نبرده یا مدام خودش را فریب میدهد. این چیزی است که زندگی در یک خانه، با عمری به درازای چند نسل در خانوادهمان به من آموخت. با داستان خاص خودش. خانهی ما در ابتدای کوچه است، کوچهای که پنج راه از آن نقطه به اطراف کشیده میشود. خانه موروثی است. زمینش از آنِ اولین مادربزرگ و بنایش از آنِ اولین پدربزرگ ساکن در آن. از آنجایی که سرگذشت این خانه در این سرزمین عمومیت دارد و به هر شهری میتوان نسبتش داد، همین که بدانید داستان در یکی از شهرهای ایران اتفاق افتاده شاید کافی باشد. پدر برای حفظ آن، سهم برادرها و خواهرها را خریده. هرچند که همهشان هنوز هم بر سر آن با هم اختلاف و درگیری دارند. درِ اصلی از دههها قبل، محصور در خشتهای دیوار اصلی است که رو به میدان مرکز انشعابات کوچه قرار دارد. در که باز میشود بعد از گذر از تکّه قالیچهی دو در سه متری با راهپلهای مواجه میشوی که نردههای چوبیِ کندهکاری شده دارد. پلهها رو به زیرزمینند، نه طبقهی بالا. در گذشته دو طرف راهپله فضای بازی بود که میهمانها در آنجا پذیرایی میشدند و بعد از آن اتاقها و سپس مطبخ بود و در نهایت، دری رو به حیاط. با گذر زمان، زیرزمین نمور شده و بوی هزاران اسباب و اثاثیهی صد و اندی ساله را به خودش گرفته و گوشهای از آن که جایگاه پدر است. تختی مزیّن به قالیچهی دستبافت موروثی از جهاز مادربزرگ. و دورتادورش هرآنچه که یادگار هر پدر یا مادری در گذشته بود. گوشهای که پناهگاه خستگیها، ناامیدیها و اضطرابهای پدر است. از کودکی به یاد دارم، در خود مچاله میشد و با قلم و مرکب مینوشت و چیزهایی زمزمه میکرد. آن زمان از این فضای کمنور و نمور که بوی کهنگی میداد، کمی میترسیدم و نمیفهمیدم چطور پدر در این مکان آرام میگیرد. بعدها فهمیدم که باور، چشم آدمِ نابیناست و جهنم را برایش بهشت نشان میدهد. همان نور اندکِ زیرزمین برایش آفتاب بود و همان بوی نم مستش میکرد و غرق میشد، با این تصور که رازی در این هوای راکد و نمور است و هوای شُش پدرانش را نفس میکشد. شُشهایی که هیچ فرقی با شُش خودش نداشت.
باری، علاوهبر این در، که رو به مرکز انشعابات باز میشود، این خانه از سمت دو کوچه که در دو طرفش است، دو در دیگر دارد و از کوچهی پشتیِ سمت حیاط هم یک در دیگر. که هرکدام در زمان خاص خودش بهمرور به این عمارت اضافه شدند. درِ ناصری، درِ سردار، درِ اعدام و درِ روژان.
درِ ناصری اولین و قدیمیترینشان است. هنوز اقوام و میهمانهای پیر و عدهای خاص از آن در وارد میشوند. با اینکه با گذر سالها چند پله از آن از سطح کوچه پایینتر رفته اما هنوز چند پله بالاتر از سطح کوچه برایش مانده که علیرغم ضعف پیری ترجیح میدهند از آن در وارد شوند.
بزرگترها و پدر، داستانِ درها را اینطور تعریف میکنند، چون این خانه تقریباً در مرکز محله بود و پدرِ پدربزرگ از معتمدین، بیشتر اوقات مرکز تجمع اهل محل برای برپایی مراسم و آیینها بود. حتی چند بار سران ادیان ساکن اطراف برای حلوفصل مسائل بینشان به اینجا آمده بودند و کلی زحمت ایجاد شد که اثاثیه و در و دیوارها را بشویند و از نجسی درآورند.
جریان درِ ناصری برمیگردد به زمانی که مظفرالدینشاه با خدموحشم و برای اولین بار سوار بر خودرو، رژهای را ترتیب دادند و یکی از مسیرهای او همین میدان چندکوچه بود. هلهله و غلغلهای در محل به راه افتاده بود، که شاه قرار است با اسب فرنگی که شایع شده بود بهعنوان غنیمت از فرنگستان آورده از اینجا بگذرد. مردم به تماشا آمده بودند و برای دیدن اسب فرنگی یکدیگر را به کنار هل میدادند و رقابت سختی در میان بود. پدرِ پدربزرگ این را موهبتی میدانست که شاه قرار است از مقابل در خانهشان عبور کند. بنابراین بهترین لباسها را بر تن کرد و دستور داد چهارپایه بلندی که برای دسترسی به شیشههای بالای پنجرهها و نظافت چراغها و از این قبیل امور استفاده میشد را برایش بیاورند و روی پلهها بگذارند تا در زمان عبور شاه، شروع به مجیزگویی کند و در محضر شاه و اهالی محل خودی نشان دهد، که این خصلت غالب رعیت در برابر ارباب بود.
اما عبور شاه خالی از حادثه نبود. مردم دستهدسته دور اسب فرنگی جمع شده بودند و شادی میکردند و برخی دستمال و دست بر تن اسب میکشیدند و گویی اعتبار شاه به اسبِ غنیمتی بود. با اینکه در ابتدا این خوشایند شاه بود اما کمکم این همهمه و تأخیر در حرکت، موجب آزردگی شاه شد و با عصایش به پشت راننده میزد که: «زودتر از این همهمه دور شو.»
رانندهی همایونی با دستپاچگی، مدام دست به دنده میانداخت و در ازدحام، یک آن ترمز میگرفت و گاهی پا بر پدال گاز میفشرد و اسب به ناگاه سرعت میگرفت که بالأخره از صدا افتاد و از حرکت ایستاد. در این کشاکش، پدر پدربزرگ رفت بالای چهارپایه تا شروع کند به نغزگویی شاه، اما چون شاه تازه جایگزین پدرش شده بود، بهجای مظفرالدینشاه او را قبلهی دو عالم، ناصرالدینشاه کبیر، خطاب میکرد. صداهای خنده و اعتراضها بلند شد.
که: «حواست کجاست؟ مظفر… بگو مظفر…»
شاه که این پاچهخواری ناشیانه به مذاقش خوش نیامد با عصا اشاره کرد که اسب را به راه بینداز، راننده میلهی آهنی را برداشت و رفت جلوی اسب و خم شد و میله را در اسب فرو کرد و چرخاند. در حین روشن شدن، چنان صدایی از آن برخاست که گویی تیری خلاص شده باشد. مردم، هراسان، هرکدام به سمتی میدویدند. در این بین عدهای که در خانهی پدر پدربزرگ را باز دیدند، به سمت خانه هجوم بردند تا پناه بگیرند و در عرض چند ثانیه زیر دست و پای مردم، تکّهی بزرگ چهارپایه شد اندازهی چوبکبریت و پدر پدربزرگ مثل کفتر ملاقی در هوا چرخید و یک دست به کلاه و دستی به زیر خود گرفت که در فرود، بلایی به سرش نیاید. علیرغم فرود موفق، زیر دست و پای جماعت گیر کرد. لباسها پارهپوره شد و دست و پا و دماغ پدر پدربزرگ شکستند. در نهایت، اسب روشن شد و از آنجا رفت و پدر پدربزرگ آشولاش روی پلهها دراز به دراز مانده بود و جماعت از روی هیکل آن میپریدند و فرار میکردند تا مبادا کسی خِرشان را بگیرد، که این چه بلاییست سر مرد بیچاره آوردید. این فرارها مزید بر علت شد، ناخن پای برهنهی بدشگونی در حین فرار به دماغ پدر پدربزرگ اصابت کرد و تکّهای از نوک آن کنده شد و یکی گوشش را لگد کرد و چند ضربهی دیگر نثارش شد.
تا اینکه بعد از فرار، همسایهها و عموها و خدمهی پدر پدربزرگ را به خانه آوردند و شش ماه بیچاره از درد ناله میکرد. با اینکه کمکم حالش بهتر میشد، اما بعد از چند ماه بهمرور بیناییاش را از دست داد. هر شب خواب میدید، ناصرالدینشاه از آن در به ملاقاتش میآید و چند تومان زیر بالشش میگذارد و هنوز ذوق پدر پدربزرگ به انتها نرسیده، عدهای از در به سمتش هجوم میآورند و تا جا دارد پدر پدربزرگ را زیر مشت و لگد به باد کتک میگیرند. این شد که پدر پدربزرگ دستور داد آن در را ببندند و پنجرهی سمت کوچه که رو به آفتاب غروب بود را بردارند و درِ دیگری از آنجا باز شود. اما تا مدتها که کسی به خانه میآمد، درحالیکه نمیدانست این در بسته شده، آن را دقالباب میکرد و خدمه از داخل خانه داد میزد که: «در ناصری بستهست. از در اونوری بیا…» و به لطف خدمه این در شد، درِ ناصری.
اما پدربزرگ که یکی از قشون نظامی بود و خود را سرباز میهن میدانست، کارهای محوله را با جدّ تمام انجام میداد و پیگیری میکرد. زمانی که اوضاع مملکت آشفته بود و شورشها در جریان، سردار، به پدربزرگ و فرماندههای زیردست از محلات مختلف دستور داده بود که نیرو جذب کنند تا برای سروسامان دادن اوضاع مملکت اقدامات لازم را انجام دهند. علیرغم تلاشهای پدربزرگ کسی حاضر به پیوستن به قشون نشد. تا اینکه یک روز سردار دستور میدهد پدربزرگ به همراه چند سوار عقبِ سردار به سمت محلهی ما حرکت کنند. پدربزرگ دست از پا نمیشناخت و از طرفی دلهره داشت که چطور از سردار پذیرایی کند، این شد که سربازی را پیشاپیش، روانهی خانه ما کرد که اسباب پذیرایی را آماده کنند. وقتی به مرکز پنجکوچه رسیدند، اعلام کردند که مردم جمع شوند تا سردار پیام مهمی را اعلام کند. سردار و پدربزرگ و دو همراه از اسب پیاده شدند و دو سرباز دیگر افسار اسبها را گرفتند و بردند به سمت در غربی خانه و به دو میلهی آهنی که در دو طرف در بود، بستند. با شروع سخنرانی پُرآبوتابی که از ضرورت انجاموظیفهی همهی مردم از کوچک و بزرگ برای سامان دادن به نظم مملکت گفته شد، دستهدسته مردم جمع شدند. سردار هم هیجانش بیشتر و بیشتر میشد و صدایش بلندتر و از ته کوچه، رگ گردن ورمکردهاش دیده میشد. مردم چنان شیفتهی وطندوستیِ سردار شدند که چوب و چماق و بیلبهدست اعلام آمادگی کردند. در همین اثنا، چند جوانِ همیشهعلافِ محل که از کوچهی کنار عمارت میآمدند، اسبها را دیدند و قصد سرقت کردند. منتظر موقعیت مناسب بودند. فکر میکردند با چه حیلهای سربازها را از اسبها دور کنند و وارد عمل شوند. جمعیت یکییکی میآمد و ازدحام بیشتر میشد. تا اینکه پدربزرگ دستور داد از خانه میزتحریر عمویم را بههمراه کاغذ و قلم بیاورند تا اسامی داوطلبان را بنویسند. سربازها به سمت در رفتند. دزدهای محل نیز رفتند به سمت اسبها، درحالیکه سرگرم باز کردن افسار اسبها بودند، مردم به همین سمت عمارت رسیدند و آنها را احاطه کردند، سربازها که برگشتند، وقتی افسار اسبها را دست دو جوان دیدند از روی پلهها فریاد زدند: «آی دزد، آی دزد…» دزدها یک آن، مردد ماندند که با اسب بگریزند یا فقط خود را نجات دهند. دور و بَرشان را اهالی، احاطه کرده بودند، افسارها را رها کردند و خزیدند لابهلای مردم و گم و گور شدند. در این بین، اسبها رم کردند و هرکدام به سمتی دوید. یکی از اسبها چارنعل به سمت در خانه رفت. سرباز بیچاره خود را جلوی اسب انداخت که متوقفش کند اما به سینهی اسب برخورد و به کناری پرتاب شد. درحالیکه کلّهپا، در هوا بود افسار اسب به پای سرباز پیچید و بختبرگشته را با خود کشید به داخل خانه. اسب، هراسان، خود را به در و دیوار زد و تمام اسباب و اثاثیه را خرد و خاکشیر کرد و هرچه شیرینی و اسباب پذیرایی بود، مقداری بهزور به خورد سرباز رفت و مابقی به اطراف پخش شد. سر و صورت و تمام وجود سرباز پر شده بود از خامه و خردهشیشه و هر آن چیز کوچک و بزرگ ممکن که در مسیر اسب بود. گاهی هم به زیر دستوپای اسب کشیده شد و لگدی هم خورد. صدایش شده بود مثل خروسی که گلویش را موقع آواز فشار میدهند. آخ و واخ میکرد و مادرش را صدا میزد. خدمهی خانه به هر سو میدویدند و فریاد میزدند و اسب، بدتر رم کرد. و آن بیچاره را مانند پرچمی در هوا پیِ خود، تکان تکان میداد. تا اینکه اسب با ننه که پیرترین آشپزِ خانه بود و کنارش طبق بزرگی پر از سبزی قرار داشت، روبهرو شد. ننه چشمش ضعیف شده بود و گوشش سنگین و عصابهدست، روی صندلی نشسته بود. دیگر جز راهنماییِ آشپز جوان کاری ازش برنمیآمد، اما جزئی از خانه بود و بودنش را دوست داشتند. همه او را ننه خطاب میکردند. گویی هیچوقت دختر جوانی نبوده و پیر به دنیا آمده بود و سالهای مدیدی که در این خانه کار میکرد، از ابتدا او را ننه میخواندند. وقتی اسب مقابلش رسید و متانت ننه را دید. ایستاد، چشم به چشم ننه دوخت و آرام گرفت. همه به ناگاه بیحرکت و خاموش نظارهگر این دو بودند. تنها صدای نفسهای عمیق و خفهی اسب به گوش میرسید و خز خز سرباز از زیر پایش.
ننه دستش را بهآرامی بلند کرد و روی صورت اسب کشید. نمیدانم در آن لحظه فهمیده بود که دست به صورت کی یا چی کشیده بود یا نه. اسب یواشیواش سرش را به سمت طَبَق چرخاند و کمی چرید و کاملاً آرام گرفت. سرباز، درازکش، نفسی راحت کشید. سپس اسب حرکت کرد. در حین خروج، یکییکی پشکل میانداخت و کنار سرِ سرباز به زمین میخورد، از آنها، یکی روی صورتش افتاد و سرباز جوان، لبولوچهاش چین و چروکی برداشت و فوت کرد و کاه و علف بود که از دهانش به هوا پرت میشد و دوباره روی صورتش میریخت. سردار با عصبانیت سر رسید، افسار اسب را گرفت و پای سربازِ ازرمقافتاده را خلاص کرد و غضبناک نگاهش کرد و گفت: «خودتو جمع کن، بیعرضه…»
و در چشمبرهمزدنی پرید روی اسب و هی کرد و سربازها به دنبالش رفتند. از آن روز به بعد بود که مردم شاهد خروج اسب سردار از این در بودند. این در را درِ اسب سردار گفتند. و کمکم اسب حذف شد و سردار ماند. اینطور شد که این بار اسم را اهالی بیرون خانه بر در خانهی ما گذاشتند.
بعد از آن اتفاق، درِ خانهی ما محلِ جمع شدن افراد برای ثبتنام الحاق به قشون شده بود و بعدتر هر روز رفتوآمد افراد نظامی و لشکری و حکومتی بیشتر و بیشتر میشد. پس قسمتی از فضای باز اتاق پذیرایی را دیوار کشیدند تا اتاقی جلوی درِ سردار ایجاد شد. به این شکل قسمتی از خانه، مخصوص حکومتیها شد. پدربزرگ برای سهولت انجام امور لشکریِ محوله و امور منزل، دستور داد که پنجره سمت مقابل این در را بردارند و در دیگری، رو به کوچهی شرقی باز شد. یکی برای میهمانها و دیگری برای اهل منزل. کلی ذوق خرجش کرد و داد کاشیکاری کنند و تصویر گل و مرغ و چند کلمهی درهم و برهم بالای سردر نقش بست. او این اتفاق را خوشیمن میدانست. چون با باز شدن در شرقی، نور مطبوعی به خانه میتابید و فضای خانه را گرم و دلپذیر میکرد. و البته بعد از سروسامان گرفتن مرزهای داخلی و شرایط مملکت، آن روزها میهمانهای بسیاری برای جشنهای بسیاری از آن آمدند و رفتند. سالها بعد نیز این در، دنیای پدر را رو به روزهای درخشانی باز کرده. هر روز پدر در سراسر کودکیاش از این در به سمت کوچه میدوید و دنیای اطراف را میشناخت. چندین بار سبیل تازهدرآمدهاش را مقابل آینهی کنار این در، مرتب کرده بود و چقدر از لای این در، مادرم را که از مرکز پنجکوچه میگذشت، دزدکی دید میزده و چقدر با قلبی تپنده از پسِ این در به سمتش رفت تا با او به سینما برود.
پدر، این بخش از زندگیاش را همیشه وقتی توی حیاط در حال هرس درختها بود یا پای حوض وقت میگذراندیم، تعریف میکرد و این بخش از پدرم را دوست داشتم.
اما همهچیز بهسرعت تغییر کرد. دورانی رسید که دیوِ پلَشتِ باورهایمان که چند دهه مهار شده بود، دوباره سربرآورد. پنجه به تمام زندگیمان کشید. و روی دیگرش را نشان داد. در این دوران، لحظاتی که پدر به معبدش میرفت، مثل کودکی میشد که دست این دیو را میگرفت تا او را به عالم پیر و فرتوت خودش ببرد، با مذاق او میخواند و مینوشت. حرفهای بیسروته میزد. و در نشئهی زیرزمین مجنون میشد و از آدمیت به دور. از این لحظات پدر بدم میآمد، از دستش، قلمش، صدایش. صدای کشیدن قلمنی روی کاغذ که میآمد، گویی پدر در لبهی یک درّهی شیشهای به پایین سُر میخورد و میخواست ما را هم با خود بکشد. خطوط قوسدار و کشیدهای که با طنازی از عالم مردگان آمده بودند. حد اعلایشان را روی سنگ قبرها و کتابهای آیینیِ تهی از زندگی دیده بودم. هنوز هم وظیفهی آن خطوط تزئینی و زیبا جلوه دادن تمام توهمات و واقعیتهای هولناک چند صد سالهمان است که روی هم تلنبار شده. شاید به همین خاطر، هیچوقت این خطوط سیاه درهمتنیده با نغمههای پدر، که انگار راوی حزن و فلاکت یک تاریخ افسردگیاند، برایم خوشایند نبوده.
صبح چهارشنبه بود. مادربزرگ، صلابتش را زیر بار بچهها و خانهداری از دست داده بود. چند قرص میخواست برای التیام درد. در روزهای قحطی، هرچیز که مربوط به عصر حاضر بود، کمیاب یا نایاب شده بود. در برزخ زیستن در حال و گذشته بودیم. پدر چند بازار سیاه را بهدنبال قرصها بود تا بالأخره بیثمر برنگشت. خسته و درمانده رفت زیرزمین و دراز روی تخت افتاد. نزدیک ظهر بود که یکی تند و تند به در میکوبید. روزهای التهاب بود. نگران رفتم و در را باز کردم. مردی متوسطاندام خود را به خانه انداخت، بهدنبالش دختری نوجوان. سریع در را بست و گفت: «کمکمون کن، باید یه جا قایم بشیم.» کمی لهجه داشت. در آن زمان همین هم بهانهای بود برای مجرم بودن. درجا خشکم زده بود، داشتم دنبال کلمات میگشتم، که اینسو و آنسو میکرد. یک آن اشاره کردم و گفتم: «برید تو زیرزمین.» به تندی رفتند به سمت راهپلهها و من پشتِسرشان رفتم. تا نیمه رفته بودیم که پدر پیدایش شد. گفت: «چه خبره؟ کجا؟» گفتم: «کمک میخوا…» گفت: «کی گفت بیاریشون تو؟» گفتم: «بابا کمک میخوان.» گفت: «دنبال دردسر میگردی؟» گفتم: «دخترش هم همراهشه.»
در این بین، دوباره صدای کوبیدن در آمد، مرد التماس میکرد و پدر مانع میشد. میخواستم بهزور ببرمشان پایین که صدای شکسته شدنِ در آمد. و سه نفر با اورکت آمریکایی سبزرنگ، شلوار پلنگیبهتن سروصورتنتراشیده و ژولیده و یکیشان تفنگبهدست و کفش شبروبهپا وارد شدند. همهچیزشان درهم بود. بلافاصله دست مرد را گرفتند و شروع به کتککاری کردند و فحش میدادند. یکی میگفت تودهایِ آشغال، یکی میگفت لیبرال مادرجنده و… و من رابطهی لیبرال بودن و مادرجندگی را نمیفهمیدم و مات مانده بودم. همانقدر که این کارها برای من بیدلیل مینمود، برای خودشان هم نامفهوم بود. انگار فقط قرار بود این کارها را انجام دهند. مرد بیچاره فقط دستش روی سرش بود و میخواست خود را به دخترش برساند. دختر را به کناری کشیدم. ترسم از این بود که چطور او را آرام کنم اما فقط به یک نقطه نگاه میکرد و دندان میفشرد و سکوت کرده بود. درگیری بیشتر شد، خودم را در مسیر نگاهش انداختم که نبیند چه میگذرد. مرد را به بیرون کشیدند. میلهای بالای سردر خانه که کاشیکاریِ نقش گل و مرغ و چند کلمهی درهم مختصری داشت فرو کرده بودند و چراغی از آن آویزان بود. یکیشان به پدر گفت: «طناب بیار.» پدر گفت: «نداریم.» دیگری گفت: «داخل ماشین هست.»
طناب را آورد و به میلهی بالای در بست. یکیشان مرد را از پشت بغل گرفت و بالا کشید و طرف دیگر طناب را به دور گردنش انداخت. پدر به التماس افتاد که تمامش کنید. مگر چهکار کرده؟… و یک آن، رهایش کرد. بیچاره دست و پا میزد که چراغ بالای سردر از جا کنده شد و جلوی در فرود آمد و متلاشی شد.
پدر فریاد زد: «چهکار میکنید؟ بدبخت رو کشتید…»
همان که اسلحه داشت به سمت پدر نشانه گرفت. پدر درجا میخکوب شد. درحالیکه مرد مثل مرغِ مثله بالبال میزد. من تنها حائل بین او و نگاه دختر بودم. زمین زیر پایم داغ شده بود و زمان برایم ورم کرده بود و نفسم را بند آورده بود. تمام حواسم روی دختر بود. فقط دستهایش را فشار میداد و پلکهایش میلرزید اما هنوز اشکی نیامده بود. میخواست منفجر بشود اما انگار توانی برایش نمانده بود. تقلای مرد که تمام شد. یکیشان دوربینی آورد و دور شکارشان جمع شدند و عکس گرفتند. تا آن موقع همسایهها جمع شده بودند و مات و مبهوت نگاه میکردند. رنگ سازمانیِ ماشین نیسان پاترول را که میدیدند، هیچکس جرئت حرف زدن نداشت. بعد از چند دقیقه طناب را باز کردند و جنازه را داخل ماشین انداختند و رفتند. آفتاب که از سمت در به خانه میزد، شمشیر تیز داغی بود که امانم نمیداد، چشمم میسوخت و دهانم خشک شده بود. دختر را نگاه کردم و نمیدانستم چه بگویم. درجا خشک شده بود، انگار نفس هم نمیکشید. کمکم، یکییکی همسایهها و بعد خواهر و برادرهایم آمدند. صدای پچپچشان میآمد و لابهلا میشنیدیم که یکی میگفت: «دیروز یکی رو تو شهر نو اعدام کردند…»
بلافاصله دیگری گفت: «پریروز یک اسب رو اعدام کردند و…»
پدر به سمتم آمد و خواست من را به روی صندلی بنشاند. یک آن، صدا نبود، غرش بلندی تمام تنم را فرا گرفت: «چرا نذاشتی؟… چرا نذاشتی؟… مگه چی میخواست؟…» فقط سکوت بود و سکوت. همانجا به روی زمین نشست. سرش را پایین انداخت. در آن لحظه، ما همه تمام شده بودیم از هر سخن و هر حرکتی.
دیگر نفهمیدم کِی در اتاقم بودم که یکی در زد. سرم را بالا گرفتم، بعد دختر وارد شد و نشست روی طاقچهی کنار پنجره، رو به حیاط، چند دقیقه… نمیدانم چند ساعت و من فقط شرمگین نگاهشان میکردم؛ دختر و حیاط و پنجره را… آن روز شوم، سیاهترین پردهی خانه بود. دختر، تنها کسی بود که در لحظهی قتل پدرش آنجا بود. اما چیزی که آشفتهترم کرد زمانی بود که مادر گفت آن مرد شوهرخالهات بود. به دلیل اختلافات پدر، با آنها ارتباط نداشتیم و پدر هرگونه ارتباط و صحبت درموردشان را منع کرده بود. تصور میکرد اگر ندانیم اقوامی داریم که با پدر مخالفند، آنها را برای همیشه از زندگیمان حذف کرده. کینه، غریبهمان کرده بود. هیچوقت آنها را ندیده بودم، تا لحظهی مرگ شوهرخاله. به این فکر میکردم که این مرد در شرایطی قرار گرفت که تنها راه نجات خود و دخترش را خانهی ما میدانست. یک لحظه امید بست که شاید پدر بتواند کمی گذشته را رها کند و نجاتشان دهد. اما پدر هیچوقت گذشته را رها نکرد، همیشه هرآنچه از گذشته بود را با خود حمل میکرد. و از نبودشان هراس داشت. این شد که هرآنچه مربوط به اکنون بود را از دست میدادیم.
دختر را به خاله رساندیم. خاله، روژان صدایش میزد. فکر میکردم فامیل دوباره همدیگر را پیدا کردهاند اما بعد از مدتی رفتند و دیگر هیچکدامشان را ندیدیم. و یک در برای ما ماند با خاطرهای که در آن فرو رفته بود و دردی که از آن درون خانهی ما زایید. این اتفاق پای گروه دیگری را به خانه باز کرد. هرازچندگاهی، همان سه شکارچی یا چند نفر شبیه آنها به خانه میآمدند و مثلاً از ما بازجویی میکردند. در ابتدا کمی رسمی برخورد میکردند اما رفتهرفته مرزها را کنار زدند و منتظر پذیرایی میماندند. و گاهی اگر بیمحلی میکردیم به بهانههایی پدر یا یکی از اهالی خانه را کتک میزدند یا آزار میدادند و عقدهشان را سر او خالی میکردند.
اما کمکم با دیدن نوشتههای پدر بر در و دیوار و شنیدن ترانههایی که پدر گوش میداد، کشف کردند که آنها و پدر، باورها و سلایقشان از یک جا آب میخورد و مثل هم فکر میکنند. آنها هم مثل پدر، نگهبان گذشته بودند. اینطور شد که پدر با آنها عجین شد و گویا تکّههای گمشده، همدیگر را یافتند. و کار به جایی رسید که درِ ناصری بعد از مدتها دوباره باز شد. انگار ردّ هرچه پوسیدگی از گذشته بود را بو کشیده بودند و با گذر از مسیر گذشتگان بیشتر خودشان را مییافتند و همین به آنها جسارت میداد و خشنترشان میکرد. و آن سلیقههای مشترک فربهتر میشد و پدر را کورتر و کورتر میکرد. با اینکه بارها به ما اهانت میکردند، پدر باز هم جانب آنها را میگرفت. و حالا سالهاست که من و پدر از هم جدا شدیم. پدر که سینما میرفت، پدر که قلبش تند میزد. پدر که آغوش داشت برای مادر، برای ما، دیگر به تاریکی و خطوط سیاه درهم عادت کرده بود. اینطور شد که دیگر هیچکس نمیخواست به سمت در اعدام بیاید. حتی دوست نداشت عمارتمان را ببیند. به وضوح میدیدم که خانه همان بنا بود اما آدمهایش عوض شده بود. ازابتدا، هر قسمت عمارت به دلیلی هویتش به یک فرد یا گروهی غیر از اهالی خانه گره میخورد. انگار دیگر از آنِ ما نبود و من بیشتر از همه با خانه و اهل آن بیگانه میشدم. حادثه آدم را از عادت بیدار میکند. انگار این اتفاق روی دیگر پدر، خانه، و اطراف را نشانم داد.
دیگر در آن خانه ماندن برایم کابوس بود. تمام وقتم را در حیاط میگذراندم. از روزی که روژان سکوتش را روی طاقچهی اتاقم گذاشت، با نگاهش به حیاط چیزی به آن داده بود که تنها در آنجا آرام میگرفتم، میخوابیدم و صبح بیدار میشدم. مدتی بود که از اتفاقات داخل خانه بیخبر بودم، حواسم به آنجا نبود تا اینکه یک روز صدای پدر را شنیدم. داشت آواز میخواند، همراه با آهنگی که از گرامافون پخش میشد. صدا گنگ بود و نامفهوم، فقط از لحن و کشیدگیها میفهمیدم که احتمالا سهگاه میخواند. آواز نبود شبیه مرثیه بود. انگار تمام تارهای حنجرهاش از قبر بیرون میریخت و میخواند. صدا که در مغزم میپیچید، چند لحظه گذشت تا نفرتم از این ماتمزدگی بیدار شود. در گوشهی حیاط یک انباری بود، دویدم و کلنگ را برداشتم. از ته دل میخواستم بروم و خشتخشت خانه را فرو بریزم اما طناب ترس، گلوی نفرتم را گرفته بود. دستهی کلنگ را فشار میدادم و پایم قفل شده بود، دیگر این شک و تردید امانم را بریده بود و فقط میخواستم به چیزی حمله کنم. ناخودآگاه به سمت دیوار سمت کوچه هجوم بردم. با تمام قدرت کلنگ را به دیوار میکوبیدم، تکّههای آجرهای خشتی قدیمی که رویشان خزه بسته بود به صورتم میخورد و من مصممتر میکوبیدم. آنقدر که بالأخره سوراخی باز شد. خشتها را با لگد از هم جدا میکردم و تمام اطرافم را گرد و خاک غلیظی فرا گرفت. اهالی خانه با تعجب نگاه میکردند و کمکم از دیدشان گم شدم فضا محو بود و گنگ، حتی من هم خودم را نمیدیدم. به یاد روژان افتادم که مانعش بودم تا چیزی را نبیند. مرگ را نبیند، تقلای پدر را، تا بلایی که از دل تاریخ آمده بود به سراغش را نبیند. غرق در غبار بهسختی نفس می کشیدم، بوی خاک بود نه خاک بخشنده، بوی خاک سنگین کهنه، بوی خاک زیر قبر. کور شده بودم و دور و برم را میجستم و میخواستم از آن بین، بیرون بزنم و نفس بکشم، که پایم به تکّههای فروریختهی دیوار گیر کرد و افتادم روی خشتها. کمکم ستونهای نور از امتداد لای شاخ و برگ درخت کنار دیوار نفوذ کرد به این ابر خشک بیهوا، دستم را تکان میدادم، ذرّات غبار به اطراف فرار میکرد. میچرخیدند و برحسب اتفاق گاه میرفتند زیر نور، گاه در سایه. زمان در نفسهای خلطآوری گذشت، تا اینکه دوباره هوا باز شد و دور و برم را دیدم. غبار نشست روی تنم. و من نشستم روی تکّه آجرهای شکسته، توی کوچه، خسته و وارفته. سرم را بالا گرفتم دریچهای از کوچهای دیگر به سمت خانه باز شده بود. درست در امتداد نگاه روژان از پنجرهی اتاقم. از آن روز فقط از همین در میروم و میآیم. این در، مربوط به بزرگترها و پدر نیست. از آنِ من است و تعریف داستان این در با من.
چقدر روان و خوب بود.
.
این بخشِش خیلی برای من تکان دهنده و غم انگیز بود:👇
.
پدر پیدایش شد. گفت: «چه خبره؟ کجا؟» گفتم: «کمک میخوا…» گفت: «کی گفت بیاریشون تو؟» گفتم: «بابا کمک میخوان.» گفت: «دنبال دردسر میگردی؟» گفتم: «دخترش هم همراهشه.»
.
در این بین، دوباره صدای کوبیدن در آمد، مرد التماس میکرد و پدر مانع میشد.یکیشان به پدر گفت: «طناب بیار.» پدر گفت: «نداریم.» دیگری گفت: «داخل ماشین هست.»
طناب را آورد و به میلهی بالای در بست. یکیشان مرد را از پشت بغل گرفت و بالا کشید و طرف دیگر طناب را به دور گردنش انداخت
.
بعد از چند دقیقه طناب را باز کردند و جنازه را داخل ماشین انداختند و رفتند. آفتاب که از سمت در به خانه میزد، شمشیر تیز داغی بود که امانم نمیداد، چشمم میسوخت و دهانم خشک شده بود. دختر را نگاه کردم و نمیدانستم چه بگویم
.
پدر به سمتم آمد و خواست من را به روی صندلی بنشاند. یک آن، صدا نبود، غرش بلندی تمام تنم را فرا گرفت: «چرا نذاشتی؟… چرا نذاشتی؟… مگه چی میخواست؟…» فقط سکوت بود و سکوت. همانجا به روی زمین نشست. سرش را پایین انداخت. در آن لحظه، ما همه تمام شده بودیم از هر سخن و هر حرکتی.
بسیار ممنونم از توجه و لطفت.
متن گیرا و تاثیرگزاری بود
با اینکه دوره ی تاریخی رو روایت میکرد که بارها در فیلم ها دیده بودیم ولی مونولوگ پسر بچه و نوع نگاهش به مفهوم خانواده کاملا پست مدرن و بجا بود
بسیار ممنون و سپاسگذارم