تازه از دانشگاه آمده بودم؛ دانشگاه اصفهان. شهر من، یک روز بهاری بود و نسیم خنکی میوزید.
خورشید مثل خرس، از خواب زمستانی بیدار شده و هنوز آنقدر جان نداشت که بتواند پوست صورتم را شکار کند. برای همین آهسته مقنعهام را از بالای سرم درآوردم و دستم گرفتم. نسیمی که به گوشهای عرقکرده و تل آهنی لای موهام میخورد، خنکی لذتبخشی داشت؛ مثل خوردن یخ در بهشت در یک تابستان داغ که نه، بهتر بگویم مثل بیرون آمدن پروانه از پیله و بال گرفتن. آرام آرام پیادهروی کنار مادی نیاصرم را قدم زدم و به چهارباغ رسیدم. بوی مرغ سوخاری و سیب سرخکردهی مغازههای اطراف با روح و روان آدم بازی میکرد.
– «کباب ترکی، فقط صد تومن.»
: «سیب و قارچ سرخکرده، هشتاد تومن.»
آنقدری شهریهی دانشگاه و پول قسط وام خانوادگی و حقوق کم منشیگری بعدازظهرها پاهایم را زنجیر کرده که نتوانم وارد هر مغازهای بشوم و هرچه دلم خواست را بخرم. اما باز با یک حساب سرانگشتی در مغزم و با احتساب خرجهایی که نمیشد از خیرشان گذشت، فهمیدم که صد هزار تومان هیچ خانهای را پر نمیکند. وارد مغازه شدم و نشستم و چند تکه مرغ و کمی سیبزمینی سرخکرده سفارش دادم. طبق عادت همیشگی یا شاید کمرویی و بیاعتمادبهنفسی، در هر مکانی که جای نشستن عمومی است، همیشه آخرین صندلی و آخرین جا را برای نشستن انتخاب میکنم. کنارم یک روشویی برای شستن دستهای مشتریها بود و سمت دیگرم شلهای نوشابه که روی هم تا ارتفاع یک متر چیده شده بود؛ محصور بودم اما به کل مغازه اشراف کامل داشتم. تازه ظرف غذا را تحویل گرفته بودم و شروع به خوردن کرده بودم که دیدم دو زن چادری که گویا خواهر بودند با یک دختر کوچولوی سه چهار ساله که او هم چادر سیاه سرش بود و تنها بخش کودکانهی پوششش یک روسری گلگلیِ محکمگرهزده تا زیر چانهاش بود، وارد مغازه شدند. در همان ابتدای کار همینطور که داشتند دنبال جای مناسبی برای نشستن میگشتند یکهو مثل دیدن یک صحنهی ترسناک و عجیب، چشم یکیشان روی من میخکوب شد. با غضب نگاهش را گرفت و همینطور که رفت کنار زن دیگر که وسط مغازه جایی را برای نشستن پیدا کرده بود، بنشیند با اشاره از او خواست که برگردد و به منی که همچنان بدون مقنعه نشسته بودم، نگاه بندازد. زن دوم برگشت و با یک نگاه بیتفاوت ولی تحقیرآمیز به من نگاه کرد و دوباره سرش را برگرداند و با دیگری سرگرم پچپچ کردن شد و زن اولی که صورتش طرف من بود، جوری به چشمهایش خیره شده و اخم کرده بود که مشخص بود تمام توانش را برای نگاه نکردن به من به کار گرفته است. چشمم به دخترک کوچولو افتاد که با کشیدن پاهایش روی سرامیکهای کف مغازه در حال لیز خوردن و بازی بچگانهاش بود ولی چادر بلندش اجازهی زیاد باز کردن پاهایش را نمیداد. زیرچشمی نگاه خجالتزدهای به من میکرد و من هم با لبخند نگاهش میکردم که یکهو مادرش دستش را گرفت و روی صندلی کنار خودش نشاند. تقریباً غذایم را تمام کرده بودم و داشتم با آرامش، تهماندهی نوشابهی پپسی را هورت میکشیدم که دیدم همان زنی که روبهروی من بود، گویا برای شستن دستهایش به سمت من آمد. بیتفاوت نگاهم را به سمت منظرهی بیرون مغازه گره زدم تا بتوانم آن نگاههای غضبآلودش را تلافی کنم. در خودم بودم که حس کردم میز، زیر دستانم تکان سفتی خورد. با نوک پا جوری که غیرعمد نشان بدهد به پایهی میز زد و با صدایی که فقط خودم و خودش بشنویم، گفت: «انگار از جنگل اومده!»
بیاختیار به صورتش نگاه کردم و او بدون اینکه نگاهم کند سرش را روبهروی آینهی روشویی به پایین انداخت و با صورت برافروخته و با عصبانیت و بهسرعت که مشخص بود هدفش شستن دستهایش نبوده، دستش را شست و برگشت. خیلی دلم میخواست برگردم و بگویم: «اون کسی تو جنگله که مثل حیوون لگد میزنه.»
اما کمرویی و این دلیل که هیچکس حق را به من نمیداد و تمام قدرت و امکانات در اختیار این طرز فکر است، زبانم را بند آورد. با عصبانیت بلند شدم و کیفم را روی شانهام انداختم و از مغازه بیرون زدم. بغض گلویم را گرفته بود. دلم میخواست جیغ بکشم و این شهر بیتفاوت و خوابزده را روی سر مردمش خراب کنم. با قدمهای تندتند به سمت میدان انقلاب رفتم تا کنار زایندهرود که چند روزی به خاطر اعتراض کشاورزها آب در آن جریان پیدا کرده بود، بنشینم و کمی هوا به کلهام بخورد. آنقدری در فکر و خیالات انتقامجویانهام بودم که اصلاً متوجه ازدحام جمعیت در میدان و ماشینهای گشت ارشادی که چند روزی برای برخورد با زنهای بیحجاب، جاهای پررفتوآمد مستقر شده بودند، نشدم. وقتی چشمم به آنها افتاد که نگاه مأمور گشت را از آنطرف خیابان به خودم دیدم که مثل شکارچیِ کمین کردهی منتظر شکار، منتظر رسیدن من به آنطرف خیابان بود. قلبم شروع به تپیدن کرد، عرق سردی روی پیشانیام روان شد و گلویم مثل چوب خشکشده، سفت شده بود.
میدانستم که دیر شده اما سریع مقنعهای که در مشتم مچاله شده بود را باز کردم و سرم کردم و همینطور که گوشه و کنارش را تنظیم میکردم، بدون توجه به آن مأمور، چند متری مسیرم را کج کردم و با قدمهای تندتر به آنطرف خیابان رفتم. هر لحظه که از خیابان رد میشدم، تپش قلبم تندتر میشد؛ جوری که احساس کردم پاهایم سست شده و یک وزنهی صدکیلویی به آن زنجیر کردند.
بالأخره به آنطرف رسیدم و با همان سرعت، در جهت مخالف مأمورها حرکت کردم. هنوز چند قدمی با همان وضع، راه نرفته بودم که صدایی از پشتِسر با لحنی خشن گفت: «خانوم، بایست!»
پاهایم را نیم قدمی شل کردم و باز بدون نگاه کردن به پشتِسر مسیرم را ادامه دادم.
– «آهای! با شمام.»
با اینکه میتوانست مخاطب هر عابری که در آن محدوده بود، باشد اما مثل فحشی که مخاطبِ آن در هوا میگیرد، برگشتم. صورتش کاملاً طرف من بود. چند لحظهای خشکم زد. با دست اشاره کرد و گفت: «تشریف بیارید.»
جوری که انگار متوجه منظورش نشدم، برگشتم و به مسیرم ادامه دادم. به قدری تمام سلولهای مغزم به تپش افتاده بود که صدای موتورسیکلت پشتِسرم را نشنیدم. موتوری با دو مأمور با لباس مشکی جلوی پایم ترمز کرد.
– «خانم برگرد. مگه با شما نیستم؟»
گفتم: «من؟ واسه چی؟»
یک دست با سَرانگشت تیز روی ترقوهی شانهام فشار آورد. دو زن چادری با لبهای خشک و چشمهای زرد، پشتِسرم سبز شدند.
– «چرا نمیایستی؟ تشریف بیارید.»
با ترس گفتم: «واسهی چی؟ مگه چی شده؟»
– «بیاید داخل ماشین، بهتون میگم.»
بدون هیچ تقلایی، مثل متهمی که جرمش را میداند اما به نفعش هست که وانمود به بیاطلاعی کند با آنها همراه شدم. هرچقدر به سمت ون میرفتم ترس و دلهرهام از چیزی که انتظارم را میکشید، بیشتر میشد. به ماشین رسیدیم.
– «سوار شو.»
: «برای چی؟ مگه چهکار کردم؟»
– «سوار شو. یه سؤال و جواب سادهست. زود پیادهت میکنیم.»
: «منو کجا میبرید؟»
– «سوار شو، بهت میگیم.»
با فشار دست زن چادری بدون هیچ مقاومتی سوار ون شدم. در را روی من بستند. از پنجرهی بازی که به اتاق ماشین راه داشت، شنیدم که به راننده گفتند: «همین رو ببر فعلاً، سواری هست پیشمون. زود بذارش و برگرد.»
با وحشت از صندلی بلند شدم و به سمت پنجرهی پشت ماشین رفتم و با مشت به شیشه کوبیدم.
: «درو باز کنید. درو باز کنید. من چیکار کردم؟»
یکدفعه متوجهی دست خالیام که همیشه گوشی موبایلم را گرفته بود، شدم. نمیدانم کِی، اما گوشیام را گرفته بودند. با هیچکس نمیتوانستم تماس بگیرم. احساس عجز و ناتوانی بهم غلبه کرد. با گریه و صدای بلندتر دوباره مشتهایم را به شیشه کوبیدم.
: «درو باز کنید. میگم این درِ کوفتی رو باز کنید.»
نگاهم به مردمی افتاد که زیرچشمی همینطور که از کنار ون رد میشدند، به من نگاه میکردند. هیچکس حتی جرأت ایستادن نداشت چه برسد به اعتراض. وقتی تمام امیدم را به نجات از دست دادم، کف ماشین خوابیدم و شروع به گریه کردم.
: «مامان، مامان!»
نمیدانم چرا مادرم را صدا میکردم. او یک زن بیمار بود که چند سالی بعد از فوت پدرم از واریس پا زمینگیر شده و حتی بدون کمک من نمیتواند توالت برود. یعنی در این شرایط به قویترین تکیهگاهی که میتوانستم فکر کنم این زن بود؟ زنی که تمام عمرش را از ترس زن دوم نگرفتن پدرم به دعا و دعانویس متوسل میشد و با فکر آتش جهنم و عذاب اخروی نیمهشبها نمازهای قضاشده از عادت ماهیانهاش را میخواند. زنی که مثل یه بردهی مسئولیتپذیر تمام خلاقیت و افکارش در پختن انواع قیمه و کوفتهتبریزی خلاصه میشد! از تمام وجود دلم میخواست چشمهایم را میبستم و وقتی باز میکردم، میدیدم که تمام این اتفاق یک کابوس عجیب است. اما با هر پلک زدن بیشتر به واقعیت موقعیتی که در آن گیر کرده بودم، پی میبردم. با همان اشکهای یخزده و گلوی خشکشده به سقف خیره شدم و چشمهایم بستم.
چشمهایم را بستم و مثل آهوی گرفتار دام، منتظر سرنوشتم شدم. چند لحظهای از بستن چشمهایم نگذشته بود که متوجه حرکت ماشین شدم. چشمهایم را باز کردم و به رد شدن درختها و سیمهای برق خیره شدم. ده دقیقهای گذشت تا ماشین بهطور کامل توقف کرد. بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. راننده، درب یک منزل شخصی که بالای آن نوشته بود «ستاد خبری» را باز کرد و وارد شد. بعد از ماشین پیاده شد و درِ عقبِ ون را باز کرد و با حرکت سر به من اشاره کرد که پیاده بشوم. از ماشین بیرون آمدم و با همان راننده به داخل ساختمان رفتم.
– «برو توی اون اتاق و بشین روی صندلی.»
بعد هم خودش برگشت و با ماشین از ساختمان بیرون رفت. اتاق کوچک بود، حدوداً ده تا دوازده متر، یک پنجره با نردههای آهنی در یک طرف و کمدی آهنیِ قدیمی در طرف دیگر، در مقابل نیز میزی آهنی با صندلی متهمی که من روی آن نشسته بودم. حدوداً ده دقیقهای گذشت تا صدای پچپچ یک نفر را با منشی اتاق شنیدم. سرم را پایین انداختم و گوشهایم را تیز کردم.
– «یه نفرو فقط آورده؟ از صبح تا حالا؟ همهچیو چک کردی؟ بده من.»
بعد صدای قدمهایش را شنیدم که وارد اتاق شد و پشت میزی که روبهروی من بود، نشست و یک کاغذ خودکار را روی میز گذاشت و به طرف من هل داد؛ مردی با یک پیراهن کرمی و شلوار فاستونی که دکمههای شکمش هر لحظه امکان در رفتن داشت و با جوراب و دمپایی و موهایی مشکی و کمپشت و ریش نسبتاً بلند و از چانه آویزان. انتظار داشتم که سریع شروع به حرف زدن کند اما تقریباً ده ثانیهای دستش را از روی کاغذ برنداشت.
یکدفعه با صدای آرامی که فقط خودم و خودش بشنویم، گفت: «مریم؟ مریم سوادکوهی؟ مریم تویی؟»
آرام سرم را بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم. چهرهاش آشنا بود اما هرچقدر فکر کردم به نتیجهای نرسیدم که کجا دیدمش. اما از اینکه من را شناخته بود، احساس خوبی به من دست داد.
: «بله، منو میشناسید؟»
– «منو نمیشناسی؟»
: «آشنایید، اما نه حقیقتاً.»
بعد نفس عمیقی کشید و خیلی جدی گفت: «بههرحال مهم نیست. اسم و فامیلت را روی کاغذ بنویس و توضیح بده که حوالی میدون انقلاب در حال رفتن به کجا بودی.»
: «کجا؟ من داشتم فقط قدم میزدم.»
– «همین را بنویس.»
کاغذ را جلو کشیدم و شروع به نوشتن کردم. دوباره سؤال پرسید: «چرا گوشی توی دستت بود؟ از چی داشتی فیلم میگرفتی؟ فیلمی که از خودت برای مسیح علینژاد فرستادی را نشونم بده.»
همینطور هاج و واج نگاهش کردم.
: «چی میگید؟ کدوم فیلم؟»
– «نمیدونم با چی فرستادی، تلگرام، اینستاگرام؟ خودت نشون بده. ما همهچیزو میدونیم.»
: «من هیچ فیلمی نگرفتم. گوشیم را طبق عادت تو مشتم گرفته بودم. داشتم میرفتم دنبال رودخونه که کمی پیادهروی کنم.»
دستش را روی بینیاش گذاشت و با چشمانش به من خیره شد.
– «خیلی خب. همین را بنویس.»
شروع به نوشتن کردم و چند خطی شرح واقعه دادم و دوباره به او نگاه کردم.
– «هنوز منو نشناختی؟»
: «نه.»
– «چرا روسری نداشتی؟»
سکوت کردم. دوباره تکرار کرد: «مگه نمیدونی که در مکان عمومی باید حجاب کامل داشته باشی؟ چرا هیچی سرت نبود؟»
سرم را پایین انداختم و گفتم: «ببخشید.»
– «ببخشید؟ فکر کردی خونهی خالهست که هرجور خواستی بیای بیرون؟ بنویس، بنویس که من بهخاطر مخالفتم با حجاب، مویم را درآوردم و علاقهای به حجاب ندارم.»
: «نه، بحث علاقه نیست.»
– «پس بحث چیه؟»
: «من نمیدونستم که اشکال داره.»
– «یعنی قوانین کشورت را نمیدونستی؟ یعنی اینهمه سال که از انقلاب گذشته متوجه نشدی که حجاب تو این کشور جزو قوانینه؟»
: «چرا.»
– «پس چی؟»
: «مدتیه احساس کردم که کسی گیر نمیده. فکر کردم میتونم بدون حجاب هم بیرون بیام.»
– «آره دیگه، فکر کردی همهچیز کشکه. بنویس. همین را بنویس که فکر کردی قوانین کشور عوض شده.»
: «خواهش میکنم بذارید من برم. دو ساعت دیگه باید برم سرِکار. مادرم هم مریضه، باید برم خونه و شام درست کنم. تو رو جون هر کی را که میپرستید بذارید برم.»
– «هر کی را میپرستم؟ مگه شما کسی را میپرستید که پرستش سرتون بشه؟ یهمشت احمق جوگیر فریبخورده از فضای مجازی هستید که به خدا و دین و ایمانشون پشت کردند. راستی دینت هم بنویس.»
هرچقدر بیشتر میگذشت، بیشتر احساس درماندگی و مخصمه میکردم. آخر، این سؤالات برای یک روسری سر نکردن خیلی عجیب بود. ظاهراً برای خلاص شدن از این شرایط مجبور بودم به این مصاحبت تن بدهم. تمام عزمم را جزم کردم که به تمام سؤالات بازجو جواب منطقی و صادقانه بدهم.
سرم روی کاغذ بود و در همین افکار بودم که یکهو گرمای دستش را روی دستم حس کردم. با لحن آرام و هوسناکی گفت: «با توام دختر! بنویس.»
خیلی سریع و با احساس ترس و ناامنی دستم را کشیدم. به صورتش خیره شدم.
– «چته؟ مگه برق گرفتت؟»
: «نه برق نگرفتم، شما نباید بدون اجازه به من دست بزنید. این حقو ندارید.»
– «اجازه؟»
با لبخند توهینآمیز و قیافهی حقبهجانبی گفت: «کسی که بدون حجاب و پوشش مناسب بیرون میاد از قبل اجازهی لمس شدن را داده. وقتی روسری سرت نمیکنی یعنی میگی من آمادهی تعرض دیگرانم.»
اونقدر کفری و عصبانی شدم که وسط حرفش پریدم و گفتم: «آخه این چه منطقیه؟ یعنی تمام زنهای عالم بهجز زنهای شما دوست دارند که بهشون تجاوز بشه؟»
– «حالا نه اینطور. اما در کل مشکل چندانی ندارند.»
: «این درست نیست، پوشش از جانب هر فرهنگ و عقیدهای به نوع خاصی تعریف میشه.»
– «آفرین! پس اقرار میکنی که فرهنگ ما این مدلی که شما لباس پوشیدی را قبول نمیکنه و دقیقاً چنین قضاوتی در موردت میکنه؟»
: «باز هم فرهنگ رو به عقاید شخصی خودتون خلاصه کردید. این اشتباه شماست که اصلاً قصد دارید فرهنگ مردم را کنترل کنید. فرهنگ انسانها همیشه دستخوش تغییر بوده. اگر قرار بود تغییر نکنه ما همچنان داشتیم توی غار و بالای درخت زندگی میکردیم. فرهنگ، قراردادیه که مردم بهطور نانوشته بین خودشون دارند، نه چیزی که از طرف بالا و حکومتها یا از جای خاصی تحمیل بشه.»
– «اما فرهنگ ما اسلامیه. یعنی چیزی که از احکام و قوانین دین مبین اسلام توسط قرآن و سیره و احادیث پیامبر و معصومین به ما رسیده و این چیزی که شما بهعنوان فرهنگ میشناسی، تهاجم فرهنگی غربیه که در این سالها از طریق ماهواره و فیلمها و همین گوشیها به جون جوانان ما افتاد.»
: «خب، پس درست حدس زدم؟ شما قراره برای تکنولوژی و روابط و علم امروز احکام هزارسالهی پیش رو پیاده کنی. این مثل این میمونه که روی ماشینی بوگاتی، موتورِ پیکانِ دولوکس ببندی. البته عذر میخوام قصد اهانت ندارم اما اگر من به شما ثابت کنم که حتی همون فرهنگ دینی ما هم ریشه در فلسفهی یونان یا فیلسوفان پیشاسقراطی داره، آیا شما قبول میکنی که تا بوده همین بوده؟ آیا میتونید کتمان کنید که انسانها در روابط و تبادلاتشون در کالا و محتوا و حتی سفر دچار دگردیسی میشند. مگر زبان فارسی امروز ما آمیخته از فارسی کهن و عربی و حتی لاتین نیست؟ پس چطور میشه برای چیزی اصالتی تعریف کرد وقتی تمامشون ساقههای بیرونزده از یک درختند؟»
به من خیره شده بود و با دقت به حرفهایم گوش میداد، از اینکه او یک انسان اهل بحث و منطق بود خوشحال بودم و از طرفی نسبت به سرنوشت خودم نگران. مکثی کردم و باز گفتم: «اصلاً ولش کنید، من واقعاً نمیخوام سر این موضوعات بحث کنم، مادرم توی خونه تنهاست.»
شروع به نوشتن چیزی روی کاغذ کرد و در گوشهی آن نوشتههایی را خط میزد. چند دقیقهای گذشت تا سرش را برگرداند و از منشی خواست تا برایمان چایی بیاورد. بعد دستانش را روی میز تکیه داد و با لحنی دوستانه به من گفت: «خب، تعریف کن. از باورات بگو؛ از دوستانی که باهاشون در ارتباطی، کتابایی که میخونی. کلاً از زندگیت برام تعریف کن.»
: «من زندگی چندان قابلشرحی ندارم. با مادرم زندگی میکنم و بهغیر از حقوق بازنشستگی پدرم یه شیفت هم مطب پزشک کار میکنم. کتاب در هر زمینهای که مشتاق به یادگیریش باشم، میخونم. دوستان زیادی هم ندارم؛ یه دوست صمیمی و چندتایی در دانشگاه.»
– «در شبکههای اجتماعی چی؟ اخبار را از کجا دنبال میکنی؟»
: «چندان پیگیر نیستم، معمولاً خبرهای مهم بالأخره به هر نحوی به گوش مردم میرسه. الباقی هم بازیهای رسانه و دعواهای زرگریه. کلاً کار رسانههای جمعی جهتدهی و کنترل مخاطبه و من یاد گرفتم که تن به این ماجرا ندم.»
– «اغتشاشات سال ۱۴۰۱ را کجا بودی؟ نظرت در موردش چیه؟»
: «والاااا، نظر که اگر بخوام صادقانه بگم، من از عنوان اغتشاش استفاده نمیکنم. این حق طبیعی مردمه که نسبت به قوانین اعتراض کنند.»
– «یعنی چی اعتراض؟ یعنی مردم حق دارند که بریزند تو شهر و بانکها رو آتیش بزنند و خیابونها رو ببندند که مخالفت دارند؟ هر کاری راهی داره، روشی داره. یعنی تو از پدرت انتقاد داری خونه را آتیش میزنی؟»
: «اگر پدرم قصد جونم را کرده باشه…. ولش کنید.»
– «نه بگو راحت باش. هر انتقادی داری خیلی راحت و دوستانه به من بگو هیچ اتفاقی برات نمیافته.»
: «خب ببینید، ما پدر خودمون را از ابتدا انتخاب نمیکنیم اما حکومتها باید انتخاب مردم باشند. مردم به این دلیل حکومت یا دولتی را انتخاب میکنند که برای زندگی جمعی نیاز به برقراری نظم دارند. نیاز دارند که از اموال و جانشون مراقبت بشه. برای همین مجبورند تن به این ریسک بدند و قدرت و منابع و سلاح و پول کشور را برای مدیریت در اختیار عدهای بگذارند و شرایطی را ایجاد کنند که این اشخاص و ساختار از این قدرت بر علیه منافع شخصی یا خود مردم استفاده نکنند.»
بعد حرفم را خوردم کمی مکث کردم و با مِنمِن گفتم: «ببینید من باید سرِکار برم. اگر تعهدی قراره بدم یا جایی را باید امضا کنم، لطفاً بگید و بذارید برم.»
دستش را از زیر چانهاش برداشت و پلکهایش را چند بار به هم زد، گفت: «بری؟ کجا بری؟ حالا حالاها حرف داریم بزنیم. خب حالا یه سؤال دیگه، یه کارخونه را مثال میزنم. در کارخونه، رئیس برای کارگرها و کارمندها تصمیم میگیره یا اونها برای رئیس کارخونه؟»
: «مثالتون خوب نیست چون مردم کارگر و کارمند حکومتها نیستند. این حکومتها هستند که مسئولیت خدمت کردن به مردم را دارند. در مثال کارخونه اگر کارگرها بهطور مساوی با رئیس از کارخونه سهم داشتند، قطعاً مسئولیتها و تصمیمگیریها هم برابر بود. کشور هم مال مردمه؛ مال تکتک مردمی که در اون به دنیا میاند.»
– «خب بله، قطعاً همینطوره. دولتهای ما هم همیشه با همین شعار خدمترسانی به مردم روی کار اومدند.»
: «آیا مردم این حقو دارند که خدمترسان خودشون را انتخاب کنند؟ آیا حق دارند درمورد قوانینی که خدمترسانشون وضع میکنه، نظر بدند؟»
– «بله. حکومت ما با نود و هشت درصد آرای عمومیِ همین مردم روی کار اومد.»
: «اما این انتخاب پدران ما بود. هر نسلی حق داره که خودش برای خودش تصمیم بگیره.»
– «انتخابات دولتی که ما هم هر چهار سال انجام میدیم.»
: «بله، اما از بین خودتون؛ باز با همون قانون اساسی با همون خط و مشی، با همون…»
– «یعنی چی؟ یعنی بیایم از چهار سال کل نظامو به رأی بذاریم و از نو قانون وضع کنیم؟ هیچ کجای دنیا چنین کاری نمیکنند.»
: «چرا! کشورهای دموکراتیک.»
– «اینها تمامش نمایش و عوامفریبیه.»
: «خب شما هم نمایشش را بدید. همین نمایش دموکراسی اجرا کردن خودش بیشترِ کار را انجام میده. شما که از سیاست سر درمیاری، ما در سیاست به نهاد و طینت افراد کاری نداریم، دستورالعملها هستند که مثل ماشین تولیدی همون کارخونه عمل میکنن. شما هم جوری نشون بدید که انگار هر چهار سال یک بار روشی جدید را به کار گرفتید. مردم از این تکرار در تکرار خسته شدند. بله نمایشش را بدید. نمایش بدید که نمایندگان مجلس از تمامی عقاید و تفکرها هستند. نمایش بدید که به نظرات مردم و خواست مردم برای ادارهی کشور احترام میگذارید.»
– «ببین دختر جون، این کشور اسمش جمهوری اسلامی ایرانه. یعنی یک ایدئولوژی و مانیفست خاصی در حکمرانی داره که نمیتونه بهش پشت کنه.»
: «حتی به قیمت نارضایتی مردم؟ حتی اگر با مناقع مردم در تضاد باشه؟ اینکه برخلاف اون تعریفیه که ما از ابتدا در مورد سیاست داشتیم، کسانی میتونند این اصول را دور بزنند و کنار بگذارند که خودشون را مالک کشور بدونند. با این حساب منافع ملی چی میشه؟»
– «ما به فکر منافع ملی هم هستیم. سعی میکنیم هر دو را داشته باشیم.»
: «خیلی عذر میخوام اما به نظر من این دو در اکثر موارد با هم به تناقض میخورند و شما همیشه ثابت کردید که حاضرید منافع ملی را فدای ایدئولوژی کنید.»
دو دستش را بر سرش گذاشت و نفس عمیقی از سر خستگی کشید و گفت: «اوف از دست تو! داری اشتباه میکنی، ما ملتی هستیم با برنامه و هدف برای یک آیندهی بهتر و ساختن دنیایی عادلانهتر. قطعاً هر انسانی برای رسیدن به خواستههای بلندمدتش از نیازهای کوچیکش صرفنظر میکنه.»
چشمانم را بستم و محکم به هم فشار دادم. ادامهی این موضوع هم دیوانهکننده بود و هم احمقانه.
نمیتوانستم تأییدش کنم و نمیخواستم هم که به بحث ادامه دهم. منتظر فرصتی برای تغییر عنوان بحث میگشتم که منشی اتاق با سینی چایی وارد شد. چند کلمهای را تندتند روی کاغذ نوشت و خودکار را با ضربه روی میز گذاشت و یک کاغذ سفید روی نوشتهها قرار داد و گفت: «چاییتو بخور و یه استراحتی کن تا برگردم.»
و بعد از اتاق خارج شد و در را به حالت نیمهبسته گذاشت. بدون قند، یک قلپی از چایی را سر کشیدم و بلند شدم تا کمی راه بروم. پاهایم روی آن صندلی خشک پلاستیکی خواب رفته بود. به سمت پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم؛ رفتوآمد ماشینها، مردم. چشمم به رستوران ایتالیایی آنطرف خیابان افتاد. خیابان هشتبهشت شرقی بود. از اینکه موقعیتم را فهمیده بودم، کمی احساس راحتی کردم. همینطور از پشت نردههای پنجره، حسرتآمیز از آزادی مردم نسبت به وضعیت خودم، بیرون را نگاه میکردم که دیدم دختری بدون حجاب به همراه سگش از جلوی درب همین ساختمان رد شد؛
بدون دلهره و نگرانی. و من داخلش داشتم بهخاطر همین روسری مؤاخذه میشدم. نمیدانم چند دقیقهای محو افکارم بودم که دیدم در باز شد و بازجو داخل آمد و پشت میزش نشست.
– «خب، بشین. چاییتو چرا نخوردی؟»
: «ممنون، زیاد اهل چایی نیستم. همینقدر که رفع تشنگی کنه، مقداری خوردم.»
– «میخوای بگم آب بیارن؟»
: «نه، ممنون.»
– «پس بشین.»
سپس دستهی کاغذهای روی میز را منظم کرد و چند تا تیک روی آن زد.
– «خب کجا بودیم؟»
: «میتونم یه سؤالی کنم؟»
– «بگو.»
: «همین الان دختری رو دیدم که داشت بدون حجاب درست از روبهروی ساختمون رد میشد و مأمور دم در هیچ کاری باهاش نداشت.»
– «خب که چی؟»
: «خب، پس من چرا اینجام؟»
– «ما تو رو اینجا نیاوردیم.»
: «پس کی آورد؟»
– «مأمور نیروی انتظامی. کار ما چیز دیگهست، ما مأموریت پلیس را نداریم. وظیفهی ما همینی هست که میبینی.»
بعد ادامه داد: «ما هرکدوم، ماشینهایی هستیم که مسئولیتی داره. کار ما مؤاخذه کردنه، کار اون مأمورها گرفتن شماست، کار شما اعتراض کردنه و کار دولت سرکوب شما، آبدارچی چایی میاره، بقال موادغذایی میفروشه، لولهکش تعمیرات میکنه و…»
بهخاطر سؤالم احساس حماقت کردم. برای اینکه بفهمانم منظورم این بدیهیات نیست، گفتم: «اما همهی شما مال یه ساختارید، یه طرز فکر، یه عقیده. پس نمیتونید بگید که مسئولیت دیگری به من مربوط نیست.»
با یک خندهی موزیانه سرش را به عقب برد و گفت: «از کجا میدونی دختر؟ از کجا مطمئنی که منم مثل تو فکر نمیکنم؟ منم میخوام همین را بهت حالی کنم که من هرچیزی که فکر میکنم مهم نیست. مهم اینه که در این جایگاه و پشت این میز باید جوری که ازم انتظار دارند، فکر کنم. برای بالادستیهای منم همین کافیه. منِ نوعی که هیچ، در ساختار نظام حتی عقیدهی رئیس جمهورش هم مهم نیست.»
کاملاً توجیه شده بودم و دیگر سکوت کردم و منتظر ماندم تا این بحث هم عوض شود. به صورتش نگاه کردم. به من خیره شده بود و داشت با دست به ریشِ زیر لبش ور میرفت و احیاناً ذهنش در مورد من درگیر بود. پرسید: «خانم مریم سوادکوهی، چرا تا حالا ازدواج نکردی؟»
نیشخندی زدم و گفتم: «به تنها چیزی که فکر نمیکنم، ازدواجه.»
با لحن حرصدرآمدهای گفت: «چرا شما تا یهکم احساس روشنفکری میکنید با اولین چیزی که به مشکل برمیخورید، تشکیل زندگیه؟ مگه میشه ازدواج نکرد؟»
گفتم: «چرا نشه؟»
گفت: «چرا نشه؟ شما دارید در این جامعه زندگی میکنید، از امکاناتش استفاده میکنید. شما باید نقشی را بهعنوان عضوی از این اجتماع ایفا کنی و به خود این چرخه خدمت کنی.»
: «یعنی نقش من اینه که حتماً ازدواج کنم و بچه پس بندازم؟»
– «منظورم شمای نوعی نیست، کلی گفتم.»
: «بله، متوجه منظورتون هستم اما با کدوم امکانات؟ طوطی من هم تا وقتی آشیونه و غذای مناسب تو قفسش نباشه، تخم نمیکنه چه برسه به من که انسانم و قدرت درک دارم. با هرکسی که آشنا میشم، وضعیتش از منم داغونتره. از چند تا از پسرهای دانشگاه که فارغالتحصیل شدن خبر دارم؛ یکی اسنپ کار میکنه، یکی شاگرد بناست، اونایی هم که دستشون به دهنشون میرسه پیش پدرشون کار میکنند. بعد هم بعد از چند سال زندگی، طرفت خیانت کنه و جدا بشی و باز بخوای از نو شروع کنی. اما تجربهی ازدواج فقط یک بار اتفاق میافته، امکان نداره که بشه اون احساسات غلیظ، اون استرسهای قبل ازدواج یا امید به آینده را دوباره تجربه کرد. یعنی مرحلهای از زندگی را از دست میدی. از طرفی زندگی مشترک اولین چیزی که میخواد، امنیت شغلی و درآمده، احساس آرامشه، آیندهی روشنه، نه اینکه مثل من بهخاطر چهار تا تار مو با این وضع فجیع بازداشت و مؤاخذه بشه.»
– «قانون، قانونه. تو هر کشوری که بری باید به قانونش پایبند باشی.»
بعد پاکت سیگارش را درآورد، یک نخ آن را بیرون کشید و با فندک خواست که روشن کند.
یک لحظه اما مکث کرد و سیگار را از روی لبانش برداشت و گفت: «اجازه هست سیگار بکشم؟»
همانطور که خیره شده بودم گفتم: «بله، خواهش میکنم.»
سیگار را روشن کرد و یک پک آرام گرفت و با لحن دهن پر از دود گفت: «دیدی من از تو اجازه گرفتم؟ این یعنی قانون، یعنی رعایت حقوق. شما هم موظفی بهعنوان شهروند، حقوق دیگران را رعایت کنی.»
با حالت تعجب پرسیدم: «حقوق؟ من حقوق چه کسی را ضایع کردم؟»
– «حقوق مردمی که از بیحجابی شما آزار میبینند. شما با این کارِت داری به عقاید اونها بیاحترامی میکنی!»
: «متوجه منظورتون نمیشم. یعنی من اگر بخوام طبق عقاید خودم زندگی کنم به دیگران بیاحترامی کردم؟»
– «همین یهکم پیش گفتم عقاید من و تو ملاک نیست. عقاید حاکم بر جامعه مهمه.»
: «خب اشتباه شما همینه، چه ایرادی داره که مردم کنار هم به شیوهای که دوست دارند، زندگی کنند.»
– «هه، اینجوری که میشه قانون جنگل!»
: «یعنی میفرمایید تمام دنیا جنگله و فقط ما هستیم که تمدن انسانی داریم؟ این موضوع چیزی نیست که بخوایم به تفسیر بکشیم، در عینیت اجرا شده، اصلاً قانون کشورها بهشون این آزادی را میده.»
– «من نمیدونم، اول هم بهت گفتم، اینجا جمهوری اسلامیه، قوانینش را شرع حکم میکنه.»
: «خب چرا؟»
– «چرا چی؟»
: «خب چرا ما از مسیرهای درست و موفقیتآمیز دیگران استفاده نکنیم؟»
– «موفقیتآمیز؟ تو از کجا میدونی که چقدر تو این کشورها آمار تجاوز و فحشا و قتل و غارت زیاده؟»
: «مگر اینجا نیست؟ تازه ما تو این کشور آمار صادقانهای از این جرم و جنایات ارائه نمیکنیم.»
ابرویش را کمی بالا انداخت و چشمش را کمی ریز کرد. بعد با لحنی آرامتر گفتم: «بینید آدمی که عقایدش نه حالا با شما اما با عقاید یک دیندار متفاوته، جهان را هم جور دیگهای میشناسه. دیندار به زندگی پس از مرگ اعتقاد داره، کل حیاتش را امتحان الهی میدونه که باید از اون سربلند بیرون بیاد. برای همین براش فرقی نمیکنه اگه عمر و مال و زندگیش را در این دنیا فدای آخرتش کنه. اما کسی مثل من این زندگی رو تنها فرصت میدونه؛ یه فرصتِ بهدستاومده که باید بهترین استفاده رو ازش ببره. چطور میتونه خودش رو وادار به پذیرش سبکی از زندگی کنه که یک دیندار براش در نظر گرفته؟ آقای محترم اینجا ایرانه. یه کشور با مردم متفاوت و عقاید متفاوت که ما باید سعی کنیم مدلی ارائه بدیم که با کمترین زیان بتونه همه را در آرامش و امنیت کنار هم نگه داره.»
چشمانش را به هم فشرد و گفت: «تو نمیفهمی دختر! این چیزایی که تو میگی برای ما اولویت نیست. اولویت نظام، استقرار و در صورتی ترویج انقلاب و اسلام به تمام جهانه. ما هیچ اهمیتی نمیدیم که کل جهان در نظم و آرامش باشه یا در حال جنگ. اتفاقاً ما گاهی به نفاق دامن میزنیم چون باور داریم که مسیرمون حقه و نباید از حق کوتاه اومد. بقیه هم باید انتخاب کنند، یا با ما هستند یا نیستند.»
با نگاه و منطقی شکستخورده سرم را به پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «حالا تکلیف من چیه؟»
– «زود میری.»
: «کجا؟ خونه؟»
– «انشالله…»
هوا رو به تاریکی رفته بود و تنها امیدی که برای رهایی داشتم، این اتفاق بود که بالأخره شیفت کاری بازجو تمام میشود و آن موقع تکلیف من نیز روشن خواهد شد. بعد یک بار دیگر دستش را روی میز گذاشت و با فشار بدن صندلی را به جلو هل داد و با لحنی آرام گفت: «من با تو چیکار کنم؟»
همانطور که سرش را کج کرده بود ادامه داد: «تو دختر خوبی هستی. با تمام این زبوندرازیهات که هرکدومش را من قانوناً میتونم ضمیمهی پروندهت کنم ولی از صداقتت خوشم اومده و این صداقت خیلی باارزشه. تقریباً تمام دخترهایی که اینجا میارن در همون ابتدا به قدری گریه و التماس میکنند که هر حرفی بهشون میزنیم، فقط تصدیق میکنند. تو اولین کسی بودی که صادقانه و باصلابت روبهروی من نشستی و نظراتت را گفتی و منی که همیشه به شنیدن دروغ و ریای مردم از سر ترس و عجزشون عادت دارم بسیار از مصاحبت با تو لذت بردم.»
سرم را بالا گرفتم و حالتی که میخواستم نشان بدهم حتی به اینجا آمدن من هم اشتباه شماست و من بیتقصیرم، گفتم: «ممنون، من غیر از این هم نمیتونم باشم.»
سرش را تکان داد و یک کاغذ و خودکار را روی میز گذاشت و به طرف من هل داد و گفت: «بنویس. یه تعهد بده که دیگه بدون حجاب در مکانهای عمومی ظاهر نمیشی و در صورت تخلف مجدد آمادهی پذیرش هر حکمی که قانون برایت در نظر بگیرد، هستی.»
همینطور که به صورتش خیره بودم کاغذ را جلو کشیدم و نوشتم: «من مریم سواد کوهی، متعهد میشوم.»
بعد کمی مکث کردم، نفسی عمیق کشیدم و دوباره ادامه دادم: «من مریم سوادکوهی، متعهد میشوم که تا پایان عمر، هرچند دشوار، ولی قدم در راه آزادی و آزادگی بردارم و آزادانه زندگی کنم چرا که زندگی در ترس و توهین و خفقان برایم از مرگ دشوارتر است. پس من ناگزیرم به آزادی و این بیت از حافظ که: سر به آزادگی از خَلق برآرم چون سَرو/ گر دهد دست که دامن ز جهان دَرچینم.»