در سايهی یک مرگم، در وهم صداهايم تا…
شايد جسد یک زن، شايد شبح مردى را
از تو بكشم بيرون، از تو كه ته تابوتى
از تو كه شبيه شب، در آينهها مبهوتى
شب رفت و من ماندم، در كلبهى وحشتزايش
من هيزم آتش در هر كلبهی وحشتزايش
از دار كلاغان را، دارى كه نمىآويزى
انگار كلاغان را دارى كه نمىآويزى
فردا نشود حالا، شايد بشود دنيا را…
حالا نشود فردا، شايد بشود دنيا را…
دنيا كه نمىميرد، من چشم تو را مىبندم
رؤيا كه نمىميرد، من چشم تو را مىبندم
در حسرت يک مرگم، درگير صداهايم تا
شايد جسد یک زن، شايد شبح مردى را…
آرش احترامى