(۱)
خبرهای دنیا مرا به یاد حیاط خانهی قدیمیمان در بوشهر میاندازد. حیاطی پر از نخل، نقطهای از کرهی غولآسای زمین بود که در آن جانوران زندگی نسبتاً مسالمتآمیزی با هم داشتند. گربهها تمام روز آنجا پرسه میزدند و تمایلی به خوردن موش نشان نمیدادند. ترجیح میدادند بهمحض پهن کردن سفره صف بکشند و آنقدر به غذا خوردنمان زل بزنند تا که ما غذا از گلویمان پایین نرود و آنها چیزی عایدشان بشود. مرغها، خروسها و دو تا مرغابیها (بتول و بهنام) سرشان در لاک خودشان بود. پشهها که خون ما را در تابستان میمکیدند، طعمهی مارمولکها میشدند. قدرت تکثیرشان آنچنان بالا بود، که هیچ خللی به رشد جمعیتشان وارد نمیکرد. مورچه، مگس، عنکبوت و کرم خاکی زندگی مشابهی همچون پشه داشتند. مار، عقرب و هزارپا نیز حضورشان را گاهگاهی به تماشا میگذاشتند. کبوترها و گنجشکها، همنشینهای موقتی بقیه بودند.
راز بقا بهنحوی جریان داشت. گل و گیاهان نیز چشمانتظار پدرم بودند تا دستی به سر و رویشان بکشد، قد بکشند و همزیست جانوران باشند.
پدر آهی کشید و از خواندن روزنامه دست کشید. به طرف باغچهها رفت تا حصار نیمهتمامشان را نصب کند.
– «روزنامه پر از اخبار ناگوار است. دنیا به گند کشیده شده.»
مادرم دانههای پرندهها را در ظرف غذایشان خالی کرد و با برافروختگی گفت: «کار دنیا مثل کش تنبان شده. کش تنبان باز شده و دررفته. حیف! کاش میشد مدتی کدخدایی کنم. مهم نیست که زنم. شیر که از بیشه بیرون میآید، نر و ماده ندارد.»
پدرم خاکهای باغچه را زیر و رو کرد. سر و کلهی تعدادی کرم خاکی پیدا شد که درهم تنیده بودند.
– «از کجا شروع میکنی؟»
: «کلهگندههای دنیا را باید به خانهی سالمندان یا به جبههی جنگ فرستاد تا شاید اینطوری بفهمند که چقدر زندگی باارزش است. آنها غیر از جنگ راه انداختن، کار دیگری بلد نیستند.»
پدرم خاکهای دور حصار را با پشت بیلچه کوبید و دستی به پیشانیاش کشید: «ولی کش تنبان بدجوری دررفته.»
مادرم که مارگیر ماهری بود، نفسی تازه کرد: «با زبانِ خوش میشود مار را از توی سوراخ کشید بیرون. کش تنبان که چیزی نیست.»
پشت حصار، کرمهای خاکی به درون خاک خزیدند. آنها نه میدیدند، نه میشنیدند و نه دهانی برای گفتن داشتند.
(۲)
چند روز پیش در جمعهبازار محلهی شهر هانوفر گفتوگوی دو نفر توجهم را جلب کرد. فروشندهای آلمانی که همیشه بساط انواع سیبها را داشت، با شروع فصل مرکبات، فقط دو نوع نارنگی برای فروش گذاشته بود. یکی از مراکش و دیگری از اسرائیل. نارنگیها تفاوت ظاهری چندانی نداشتند. آنچه متفاوتشان میکرد، مکان کشت آنها بود. خریدارها به نارنگیها نگاهی میانداختند، آنها را توی دست میگرفتند و بو میکشیدند. یکی از خریدارها گفت: «من نارنگی مراکشی میگیرم. نارنگی دیگر بوی کشت در سرزمینهای اشغالی میدهد.»
خریدار دیگر آهی کشید و گفت: «نارنگی اسرائیلی میخرم. بوی عذابوجدان تاریخ سیاه آلمان در جنگ جهانی را میدهد.»
(۳)
این روزها فضا تغییر کرده است. درواقع از هفتهی دوم اکتبر. در مترو سوار شدم که به سرِکار بروم. به صفحهی مانیتور در مترو نگاه میکردم که اخبار و اطلاعرسانیها پشتِسرهم اعلام میشد. اعلام برنامههای تئاتر شهر هانوفر، سیرک، تبلیغات تجاری شهر، دمای هوا، تا به اخبار جهان که رسید، اخبار جنگ در خاورمیانه در صدر خبرها بود. چند سطری خواندم. خبرهایی خونین اما یکطرفه. رویم را برگرداندم، به پیرامونم نگاه کردم و از پنجره به رفتوآمد مردم. در ذهنم سه تا میمون سمبولیک ژاپنی نقش میبندد. میمونهایی که یکی دهانش را بسته، دومی گوشش و سومی دست روی دهانش گذاشته است. غبار ترس روی خیلیها نشسته؛ ترس از عواقب ناشی از برداشتن دستها. دست از روی دهان و پریدن واژهای که سؤتفاهم ایجاد کند. در دنیائی که مملو از سؤتفاهمهاست، سیاه و سفید دیدن، بیآنکه میانهای وجود داشته باشد. دوست دارم ذهن آدمها را بخوانم. چه کار سخت و ناممکنی، وقتی دستها روی چشمها، گوشها و دهانها است.