منم آن قلب کوچه‌‌ی بن‌بست
که در اندیشه‌اش خیابان داشت
منم آن شهر خالی از سکنه
که دلش آرزوی انسان داشت

منم این خاکِ مرده‌خیزِ وطن!
از زمینم جنازه می‌روید
آسمانخانه‌ام خرابِ خراب
وطنم سیلِ مرگباران داشت

خلوتم سردخانه‌ی هستی
پُرم از لحظه‌های تلخ وداع
دلِ یخ‌بسته‌‌ را دمی «ها» کن
که فصولم فقط زمستان داشت

خیره بودم به چشم‌های فلک
وَ دلم به ستاره‌ای خوش بود
دانشی گفت: قرن‌ها مرده‌‌ست!
چرخ، بذرِ سیاه‌افشان داشت

کاشکی زندگی عقب می‌رفت
مادرم، مادرم جوان می‌شد
آن‌که رفته، دوباره برمی‌گشت
کاشکی روزگار وجدان داشت

هرچه در خود ادامه می‌دادم
قفسم هی بزرگ‌تر می‌شد
«حفره کندم رها شوم دیدم
بعد زندان دوباره زندان داشت»

آدرس را غلط به من گفتند
تا رسیدم به آخرِ خطم
با عصای شکسته برگشتم
زندگی چون دو پای لنگان داشت

با جهان دست آشتی دادم
وَ صداقت برادرم بود و…
راه من راه راست بود ولی
زندگی با دروغ امکان داشت

خسته‌ام توی قرن آهن‌دوست
که کسی اهل شعر خواندن نیست!
از نگاهِ خمیده فهمیدم
که مسیرِ درست، تاوان داشت

به بلوغم رسیدم و سبزم
حاصلِ کاشتم جوانه زد و
فصل برداشتم رسید ولی
زندگی نقطه‌ای به پایان داشت!

مجید طاهری

*این جهان زندان و ما زندانیان/ حفره‌ کن زندان و خود را وا رهان
مولوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *